یک همیشه عاشق.../ و خداوند گل را آفرید!

- همه احساس را جمع مي‌کني نوک انگشتانت. سعي مي‌کني رد شيارها را دنبال کني. نرم و ظريف است همان اول اين را به رخ شيارهاي اثر انگشتت مي‌کشد. اما ادامه مي‌دهي، هي گلبرگ‌ها را نوازش مي‌کني و هي پر مي‌شوي از رنگ.

- عميق نگاه مي‌کني، يک‌بار سرخ مي شوي و يک بار صورتي. چشم که مي‌گرداني حتي رگه‌هاي محو آبي روي گلبرگ سفيد مي‌تواند تا بي‌کران آسمان ببرد تو را. يک نفس عميق بکش؛ شناور مي‌شوي در عطر ياس، غرق مي شوي در رايحه محبوبه شب، مست مي‌شوي از بوي محمدي، جان مي‌گيري از تنفس مريم و... سر دماغ مي‌شوي از عطر تلخ ميخک!

- گل هميشه عاشق است. ببين! چه بي‌منت مي‌رويد کنار جاده، همجوار خار، حتي در دل سخت صخره. بي منت عاشق است و عاشقي مي‌کند و ... اين را حتي پروانه هم مي‌داند. وقتي از صبح تا شب گيج و منگ از عطر گل‌ها به اين سو آن سو مي‌رود.

 

  - گل هميشه عاشق است. ببين چه بي‌منت در باد مي‌رقصد و نقش مي‌دهد دست هنرمندان گل و بوته کار. نقش مي‌شود به دار قالي، دختربچه قالي باف ذوق مي‌کند و تاب مي‌خورد لاي بته‌ها. از روي انحناي ساقه ترنج سُر مي‌خورد، مي‌افتد توي دل گل وسط قالي و عاشق گلبرگ  و ترنج مي‌شود.

- گل هميشه عاشق است. ببين چه بي‌منت عشوه مي‌فروشد به رهگذر، جاي مي گيرد در چشمان عابر، رايحه نهفته در جانش را نثار شاعر مي‌کند و شعر مي‌دهد دستش. استعاره مي‌شود و تشبيه‌اش...

 - و خداوند گل را آفريد... براي آدم. که تنهايي خاکستري‌اش را زنده کند به رنگ گل. تا بفهماند خودش را به آدم. و قسم به آيه‌هاي سبز رنگ...

 خدا گل مي‌کند در نسترن‌ها

خدا مي‌آيد از عطر چمن‌ها

خدا در گل خدا در آب و رنگ است

خدا نقاش اين دشت قشنگ است

پ.ن

روز ملی گل و گیاه است امروز. با این سرعت کم نت نتوانستم گزارشهای تصویری را باز کنم و ببینم توی این بلبشوی بعد انتخابات خبری از این روز و گل و گیاه در رسانه ها هست یا نه. اقلش دیروز که چیزی ندیدم.

سال پیش رفته بودی ورامین برای گرفتن گزارشی از نمایشگاه گل و گیاه. چقدر خاطره داشت آن روزها. کلی ذوق کردم و  پُز گزارشت را دادم نگار خانم! یادت هست؟!

 

اعلامیه عذرخواهی نسل سومی!

                                                       

اینجانب نسل سوم خصوصا متولدین دهه 60 - سالهای 65-60 - مراتب عذرخواهی خود را (کاملا جدی !!) از تمام نسل‌های قبلی و بعدیم که مجال شمارش آنها نیست اعلام میدارم. خصوصا عزیزانی که در این فقره جرم ما (مولود سال 65-60 ) بودن به زحمت و مشقت افتاده و معضلاتی که حضور ما به آن شدت بخشیده را متحمل شده اند و متضرر شده اند از بابت فشار خون .

و همه اقوام در هر چهار جهت جغرافیایی و اسکانداران در گوش و دم و چشم و چال این گربه دوست داشتنی عزیز که با مشکلات عدیده ای بناچار و باز هم به خاطر قدوم ما دست و پنجه نرم کرده اند(دست و پنجشون درد نکنه) معذرت می‌خواهیم.

به همین مناسبت برای اعلام مسئولیت پذیری این نسل و بزرگ شدنش برای به عهده گرفتن گیر و گرفتاریهایی که خود مسبب آن است مجلس عذر خواهی برگزار است در این بلاگ و در همین پست و با قلم این بنده حقیر كوچك  سراپا تقصیر و گناه و بدبختی و ... .

لازم میدانم پیشاپیش و پساپیش از تمام کسانی که ما را مورد عنایت قرار داده و چشم مبارک زجر نموده‌اند برای بصر این خطوط و عذر تقصیر ما را هم پذیرا شده‌اند تشکر به عمل آورده و همینجا متذکر شوم، مجلس دیگری در هیچ پست دیگری بر پا نخواهد شد و هزینه‌اش (خامه‌اش؟؟)صرف امور دیگری خواهد شد.

ما نسل سومی‌ها ( موکدا باز هم متولدین 65-60 ) همیشه نالیده ایم، گیر داده‌ایم و دیگران را به خاطر مشکلاتی که خود مسبب آن هستیم سوال پیچ کرده‌ایم . و هی درباره سه معضل اشتغال، مسکن و...(سومی وقتی با حل شدن دوتای اولی حل میشود ذکرش لزومیت ندارد) هوار سخن سردادیم. که آقا ما کار نداریم، خانه نداریم، پول نداریم و با مشتی گره کرده انگشت اشاره  به سوی غیر خود دراز نموده ایم، غافل از اینکه اگر یک انگشت به سمت دیگریست چهارتای گره کرده اش به سمت خود ما اشاره می رود، و یاد آور می‌شود که حق هوار ه نداریم. در حقیقت این ما هستیم که بحران به وجود آورده‌ایم و شرایط را حساس نموده‌ایم .خلاصه هر چی هست زیر سر ماست دیگه . از ماست که بر دوغ.

نه اینکه ما زیادیم، ما خیلی خیلی زیادیم و یكهو همچنان سیلی خانه خراب کن وارد اجتماع شدیم و طلبکارانه درخواست مطرح نمودیم. برنامه ریزان و مسئولان را واداشتیم که هی برای ما سد و مسیل تدارک ببینند شاید آرام آرام و با  تاخیر در وسط اجتماع و خیل علافان جلوس بنماییم. سد کنکور دانشگاه سراسری، مسیل دانشگاه آزاد، رودخانه پیام نور، دریای علمی و کاربردی و الی ماشاء ا... و کلا دست به دامان هر نوع دانشگاهی در هر نوع مَجازی و غیر مَجازی و مُجاز و ... شدند که آقا تو رو خدا اینارو یه کم معطلشون کنید دیر تر به سن کار و اشتغال برسن روی سر ما هوار بشن.

خوب تقصیری ندارند بنده خداها. ما خیلی زیادیم  و شغل می خواهیم، کار آفرینی هم که بلد نیستیم همه قبلا سبزی پاک کرده و بربری ماشینی و ... را به بازار آورده اند دیگر برای ما جای خلاقیت نمانده است. در باب مسکن هم اگر ما یكهو متقاضی مسکن نمی‌شدیم که اوضاع نابسامان نمی شد. ما همینطور ماندیم این وسط(منظور وسط اجتماع است جایی در میادین اصلی شهر در حالت بیل به دست و کلنگ به کول ) و اسباب دل نگرانی خود و دیگران را فراهم نموده ایم. این تقصیر کسی نیست که شعر زیبا و گران قدر "بچه که عمر و نفسه یکی خوبه  دوتا بسه " را ترویج نداده بودند و کشور گریبانگیر عواقب اهمیت ندادن به فرهنگ شعر خوانی شد، بی شک تا کنون هیچ جامعه ای بهایی چنین گزاف برای اهمیت ندادن به ادبیات پرداخت نکرده است.

ما حالا که فهمیدیم ریشه مشکلات، خودمان هستیم و اگر ما انقدر زیاد نبودیم بحرانی و مشکل مسکنی و رشد صعودی نرخ بیکاری نبود، عاجزانه و ملتمسانه خواهشمندیم این ریشه را به کره دیگری تبعید کنید و این آقای بحران را که با آن قیافه عبوس و چشمان باباقوریش عنر عنر به شما زل زده را نابود کنید .  اگر هم دل کوچکتان تاب چنین کاری را ندارد و ما آویزانهایی هستیم که چاره ای هم نیستیم، لااقل مراتب ندامت ما را به همگان برسانید .

 

در آخر از اینکه قدم رنجه نمودید و با اینترنت پر سرعت و کم سرعت و مجانی و پولی از خارج و داخله و راههای دور و نزدیک وارد پست غذرخواهی نسل سومی شدید ممنون و قدومتان به دیده منت.

در حاشیه مراسم...( آقایان! خانم‌ها! فضای مجازی ناهار و شام نمی‌دهد... همین مطالب نوش جان روحتان... دارید متفرق می‌شوید روی دیوار یادگاری بنویسید... بچه‌های دور و برتان را بپایید این مطالب را نخوانند برای زیر 18 سال نیست‌ها...)

 نگاشته شده، با اندکی تغییر برای به روز رسانی، در وقتی که تازه داشتم توی عالم نوشتن تاتی تاتی می‌کردم. هرچند که الان دارم سینه خیز می‌روم!

بعد نوشت:

- عجبا! آنوقت اسم پیرزنها بد درفته که همه‌اش سرشان تو بقچه‌هاشان‌ است. از دیروز است سرش را از توی آرشیو بی سر و بی تهش درنیاورده(رجوع شود به پ.ن پست قبلی)!

- آدم‌ها باید پیشرفت کنند در کارشان. حالا کار ما شده‌است نوشتن. و بی‌کاری ما ننوشتن. مدتی است از جهت‌دار نوشتن و موضوعی نوشتن و دستوری نوشتن و اجباری نوشتن و ... می‌گذرد. چقدر دلم برای دست نوشته‌های اوایل تنگ شده است. چقدر خود ِخود ِ نوشته بود با تمام کاستی‌هایش. گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود...

-  انتخاباته؟! حوصله هیچ چیزو هیچ حرفی به غیر از موسوی و احمدی نژاد رو ندارید؟ تازه نمک ریختن‌های کروبی و نگاه عاقلانه و صبورانه رضایی هم هست؟ اصلا می‌گید کی گفته من هر روز آپ کنم؟

-  بزن بلاگ بعدی و خلاص...

پِژمرده شاخه هاي قرارم، دعا کنيد

بالم شکسته، چاره ندارم، دعا کنيد

پِژمرده شاخه هاي قرارم، دعا کنيد

احساس آشنايي من مانده در قفس

وامانده اي به پشت حصارم، دعا کنيد

از من گرفته اند حسودان، مسير عشق

ديگر کجا قدم بگذارم، دعا کنيد

من خسته ام و از سفري دور مي رسم

تا بشکفد دوباره قرارم، دعا کنيد

باران! صفا و تازگي باغتان کجاست؟

پژمرده شاخه هاي بهارم، دعا کنيد

سيد مرتضي کرماني

پ.ن

کلی حرف و گزارش و شور انتخاباتی داشتم برای گفتن. اما از گفتنش پشیمان شدم. حتما خودتان برای لحظه ای هم که شده سرکی در خیابان کشیدید و کمی در شور انتخابات تنفس کردید. این انتخابات جدای فضای سیاسی لحظات شادی را هم برای مردم فراهم کرد تا به هم لبخند بزنند و برای هم دست تکان دهند و با هم مهربان باشند(البته برای هم مرامان خود!). عوضش شعری را از آرشیوم برایتان گذاشتم.(من مثل پیرزن ها که یک بقچه قدیمی دارند یک آرشیو دارم که هر از چندگاهی زیر و رویش می کنم و می خوانمشان).

کرياس دل

 

قامت اراده‌ات بر ستون‌هاي ايوان اين دهليز طعنه مي‌زند

زمان مي‌ايستد

دل لکنت مي‌گيرد

هشتي‌ها نبض را از سرخرگ ايوان مي‌ستانند

همچنان که عشق را از عشقه

رهرو نازک انديش!

تو بگو

 بذر اين گياه را کدامين باد به دشت دلم آورده است.

 "محدثه حبیبی"

این پست انتخاباتی نیست!

واااااااااااااااااااااااااااااااااااای خوشششششششششششش به حالت میر حسین، چقدر طرفدار داری!

 

 با نگاهت بخند!

باور کن

زحمت خاموش کردن هیچ دلی

_حتی صدا کردن هیچ آتش نشانی_

به گردنت نخواهد افتاد

*

دیر زمانی است

 نقشه جغرافیای وجودم

فقط

 سلسله جبال سکوت تو را نشان می‌دهد

*

با نگاهت بخند!

باور کن

سلسله جبال‌ سکوت

آتش نمی‌گیرد.

از بس پا روي منطقه مين‌كاري دلش گذاشتند

چشم‌هايش دو دو زد، لب ورچيد، چانه‌اش لرزيد و قطره اشكي هم... اشك راه گرفت، خاك‌هاي صورت را شست و ردي به جا گذاشت. چشم‌هايش هراسان شد، چارچوب در را رها كرد و در چارچوب خمپاره دنبال عروسك چشم آبي‌‌اش گشت. با عروسك چشم در چشم شد، چشمان مشكي‌اش برق زد. خواست دست عروسك را بگير… خدا دستان دخترك را نوازش كرد.

 ***
مادر پهلو گرفته، براي هميشه، كنج ديوار. حالا نفس هم نمي‌كشد؛ مبادا خواب كودك آشفته شود.  كودك از خواب مي‌پرد و ضجه مي‌زند، خوابش آشفته شده. صداي لالايي ضربان قلب مادر نمي‌آيد.
*** 
يك قطره اشك؛ درست افتاد روي خالي كه كنج لب دختر نشسته، چشمانش كه تَر شد بيشتر از هميشه امان جوان را ‌بريد. صاحب چشم‌ها آواره شد، دل جوان آواره‌تر. قلب‌اش سوخت، گُر گرفت، طاقت‌اش طاق شده و وجودش از غيرت سوخت، از بس پا روي منطقه مين‌كاري دلش گذاشتند.

پاهاي برهنه‌اش تاول زده اما مي‌دود در نخلستان‌هاي سبزِ سر به آسمان رسانده. حالا همه‌جاي نخلستان را مه گرفته و زمين شرمسار و حيران، از شدت گلوله و انفجار، خاك خجلت بر سر مي‌ريزد.
***

درست وسط حياط خانه افتاد. ديوار فرو ريخت، آينه شكست. پيرمرد هنوز باورش نمي‌شود. آينه را برمي‌دارد و نگاهي به چهره آفتاب سوخته‌اش مي‌كند.  عمري با آسايش سر بر بالين گذاشته و صبح‌ها سرخوش از اشعه طلايي آفتاب، سرخوش از نخلستان‌ها، سر خوش از خرمي كه نصيب شهرش شده از خواب بلند شده. نمي‌تواند دل بكند و برود. حتي فرصت ندارد براي يك خداحافظي. چهار‌ديواري‌اش، حريم امن منزلش... حالا قاب مي‌گيرد خمپاره‌‌هاي ناجوان ‌مردي را. و تزيين مي‌كند، گلوله‌هاي سربي ديوار خانه‌ را به ميل خود. بايد شهر را بيارايند به ميل ناجوان ‌مردان و زيوري كه آنان دوست دارند.

يكي يكي پر مي‌كند و مي‌انديشد. اين‌ها تنها گوني‌هاي خاك نيست… اين‌ها فقط ماشين و اسباب خانه نيست كه سنگر مي‌شود... غيرتم چه؟… وطنم… ناموسم… قرآنم… منت خاك تيره مي‌كشم، با مرگ هم‌ آغوش مي‌ش‍‌… سينه‌اش كه شكافته مي‌شود، قلبش كه تكه پاره مي‌شود، پاي دشمن هم قلم مي‌شود. از بس پا روي منطقه مين‌كاري دلش گذاشتند.

شهر آراسته شد به گلوله و خمپاره. دشمن پاي در ويرانه گذاشت، خواست بر ويرانه، بر نخل‌هاي بدون سر، بر خرمشهر حكومت كند اما… جوان اختيار از كف داده بود. دلش تاب مي‌خورد لاي نخل‌ها. هوايي شده بود، هواي بدون دود و آتش مي‌خواست. نمي‌دانست چيست؟ حجمه خون است كه به مغزش سرازير مي‌شود يا نداي روح‌الله. آتش فراق و آوارگي است كه به جانش افتاده يا دست درازي. هرچه بود نگذاشت از ميدان نبرد بگريزد، ننگ را سردوشي نپذيرفت، غيرت را تنها زيور افسانه‌هاي كهن ندانست. همت به خون خودش و همرزمانش. خون‌ها جوشيدند و در رگ‌هاي شهر جاري شدند. و خرمشهر را خدا آزاد كرد...

و روز رهايي چه شيرين بود؛ بوسه بوسه بر ويرانه‌هاي شهر و مسجد جامع. و چه شيرين‌تر يافتند بوسه‌ها را از بوسه شيرين مادران بر گونه كودكان از دست رفته. و فرشتگان بوسه زدند بر دستان ياران. ياران مردي از نژاد سلمان فارسي. مردي كه مرداني با سينه‌هاي ستبر ندايش را لبيك گفتند...

شاید...

شاید

شناور می‌شوی

توی آبی بیکران آسمان و حلقه‌ای از آواز سکوت

دلت که انگار دیگر نیست

وقتی خالی از دلهره و تشویش‌های همیشه است

_  و چه بهتر!_

 

حالا تمام خواستنی‌های دنیایی هم

معنا ندارد

_ و چه بهتر!_

 

می‌روی آنجا که باید

می‌روی سمت خودت

خود نقابدار تمام این سال‌ها

_ و چه بهتر؟! _

***

باید بمیرم!

_ دیر یا زود _

اگر آواز سکوتی هم بود

چه بهتر!

پ.ن

قبل‌تر هم گفته‌ام؛ اینهایی که بعضی وقت‌ها به این سبک می‌نویسم از نظر خودم و اهل فن، شعری چیزی نیستند. همین‌جوری می‌آیند و وبلاگ هم چون گاهی جای "همین‌جوری" نوشت‌هاست، می‌گذارمشان اینجا!

پست "و خدایی که لبخند می زند..." هم بی‌ربط با این متن نیست(+)