یا من ارجوه لکل خیر...

خوب است که اینجا مجازی است. اقلش این است که وقتی می‌روم دلم شور بی آبی گلدان خانه را نمی‌زند... چند وقتی نیستم توی پنج‌دری! نه تب فصلی تعطیلی و حذف بلاگ گرفتم و نه آنفولانزای خوکی! چارستون بدنم سالم است؛ الحمدلله. فقط نیستم؛ همین!

***

نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند

نه هرکه آینه سازد سکندری داند

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

نه هرکه سر بتراشد قلندری داند

براي پدران هميشه خسته و کم توقع.../ خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند

آفتاب تابان با پوستش قرابتي دارد. اين را مي‌شود از پوست آفتاب سوخته‌اش فهميد. انگار تمام اشعه‌هاي آفتاب در اين گرما سهم چشمان اوست که حالا ريز شده و مي‌سوزد. سوزشي از هرم آفتاب و بيشتر قطره اشکي که بايد زودتر پاک شود. او مرد خانه است و در تمام حالات بايد استقامتش حفظ شود، ستون خانه که نبايد بشکند. آن‌هم وقتي از همه جا مانده و از همه کس رانده، بعد خدا، تمام چشم و اميدشان به پدر است؛ بالاخره راه حلي براي مشکلشان پيدا مي‌کند و غم نان را از دلشان مي‌برد. غمي که انگار قرار نيست هيچ وقت حل شود. حتي آخر وقت‌هايي که ديگر دستانش توان کشيدن گاري و بارش را ندارد. حتي وقتي تمام مهره‌هاي ستون فقراتش ترق و توروق مي‌کند و ديگر ناي داد زدن و هشدار دادن به اهل گذر را ندارد که از سر راهش کنار بروند، خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند...


تمام روز کارش همين است. ملات را بار فرقون مي‌کند و قالب مي‌زند. تمام سختي کار در چهره‌اش ريخته و عرق ريزان ادامه مي‌دهد. انگار نه انگار آفتاب تا مغز استخوانش نفوذ کرده و تاب و توانش را برده‌است. چقدر بي‌مقدار هستند ذرات خاکي که روي صورت هميشه خسته و بزرگوارش نشسته‌اند، خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند...


پيراهن خاکي و خيس از عرقش به تن چسبيده و گام‌هاي خسته و سنگينش را به سمت خانه مي‌کشد. وارد خانه که مي‌شود مي‌رنجد اگر سماوري به انتظارش قُل قُل نکند و به عشق ورود او به خانه نجوشد. و چاي تازه دمي که فقط وقتي هورت کشيدنش مزه مي‌دهد و خستگي را از تنش بيرون مي‌کند که تو هم با او بخوري. يکي پدر هورت بکشد و يکي تو و چه حالي مي دهد وقتي بدون تو و مادر، با تمام خستگي، چاي تازه دم از گلويش پايين نمي‌رود. حتي وقتي که دخل زحمت کشي‌اش کفاف خرجش را نمي‌دهد تا روزي چند بار آه نکشد که خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

 

کار براي مرد تفريح است و مردي که جوهر کار ندارد، کامل نيست. هميشه با اين تفکر زندگي کرده‌است و براي همين ثانيه‌هايش نفس‌گير است و خسته، تاب نمي‌آورد براي لحظه‌اي بيکار باشد. پدراني که بايد به خاطر کارگر بودن حساب و کتاب خيلي از چيزها دستشان باشد. اينکه امروز در اين کارخانه کار مي‌کنند و فردا کار نمي‌کنند، کارشان فصلي است و شش ماه سال مي‌توانند اوقات خودشان را پرتلاش بيرون از خانه سپري کنند و ممکن است شش ماه بعدي نتوانند اوقات خود را بيرون از خانه سپري کنند تا گاهي اوقات، اهل خانه اوقات تلخي نکنند. چون زن خانه با تمام مهرباني و صبوري‌، بيکاري مردش، بي‌پولي و مشکلات ريز و درشت را تاب نمي‌آورد.


با اينکه تمام سختي‌هاي نفس‌گير زندگي را شانه به شانه مردش مي‌گذراند اما وقتي در تنگنا قرار مي‌گيرد، کم‌کم اختيار از کف مي‌دهد و پدر است که بايد مشکلات را حل کند، هر جوري که شده خودش را به آب و آتش بزند و هي بگويد: خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

 

او تمام مدت کار مي‌کند و فرزند تمام مدت بايد حواسش باشد که وقتي به خانه آمد،‌ وقتي نگاه خسته‌اش را گوشه‌اي دوخت و زبانش نچرخيد که بگويد، نمي‌تواند جواب تمام خواسته‌هاي ريز و درشت او را بدهد،‌ او نرجند آن‌هم وقتي حوادث جاده‌اي 5 برابر بيشتر در کمين پدران نشسته‌ است...

حالا روزي را براي پاسداشت پدر انتخاب کرده‌اند، زادروز بزرگ‌مردي چون علي(ع). روزي که گاه خودمان هم خنده‌مان مي‌گيرد از قناعت پدر و کم‌ توقعي‌اش، پدري که بيشتر خاطراتمان گره خورده به روزهاي سخت و پر مشقتش...

پدران سرزمين من، روزتان را تبريک مي‌گويم و دعا مي‌کنم خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

***

بعد نوشت:

خوب است که آدم متوهم نشود و زود هم درباره دیگران قضاوت نکند! بعضی وقتها برخی کارها صرفا از روی یک خطای سهوی یا حواس پرتی انجام می شود. کمی فکر کنیم...

 

غني‌سازي اوقات فراغت به مثابه اورانيوم

قبل از پست:

به بهانه برگزاری نمايشگاه اوقات فراغت در بوستان گفت و گوی تهران و به بهانه خودم که این روزها کلا اوقات فراغتم!

***

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد دوران ابتدايي مي‌افتم که دست خواهرم را مي‌گرفتم (هر چه باشد ما از او بزرگتر بوديم!) و آرام آرام مي‌رفتيم مدرسه کنار دستي مدرسه ابتدايي خودمان که کلي برنامه جالب(!) براي تعطيلات تابستانمان داشت. بعدا که بزرگتر شدم فهميدم بهش مي‌گفتند برنامه اوقات فراغت...

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد راهروي مدرسه ابتدايي بغل دست مدرسه ابتداييمان(!) مي‌افتم که سرتاسر موکت شده بود تا بچه‌ها( که همه‌شان مانتوهاي خاکستري داشتند و با دمپايي هاي رنگارنگ و روسري‌هاي رنگارنگ‌تر) بنشينند رويش و منتظر پخش فيلم باشند.

خانم ناظم مي‌پرسد کدام فيلم را برايتان پخش کنيم بچه‌ها جان … اجاره نشين‌ها يا  فيلم … ( اسمش را يادم نمي‌آيد) قرعه با دستهاي بالاي بچه‌ها به نام آن فيلمي مي‌افتد که اسمش را يادم نمي‌آيد.

فقط يادم مي‌آيد که نيم ساعت شايد هم سه ربع از فيلم گذشته بود که هاي هاي دختر بچه ها با ديدن صحنه هاي دلخراش و خونين از دفاع مقدس بلند شد و هنوز هم حسش را با خودم دارم.

قلبم از شدت فشار و تاثر روحي داشت از جا کنده مي‌شد و در دم آرزوي مرگ کردم، آنهم وقتي يک تانک عراقي داشت حرکت مي‌کرد و مجروح ايراني توان کنار کشيدن خود را از سر راه تانک نداشت و تانک پايش را له کرد و من که صد باره توي ذهنم متصور شدم پاي خودم رفت زير تانک و استخوانش ذره ذره شد…

چشم و دل بچه ها که خون شد، تصميم گرفتند اجاره نشين‌ها را پخش کنند. فيلم شروع شد و قهقهه خنده که به دنبالش آمد و صحنه شام خوردن در اجاره نشين ها که براي هميشه در ذهنم ماندگار شد. مخصوصا زرده تخم مرغ روي ديس برنج و آن حرکات محيرالعقول ميهمانان کارگر يا همان کارگران ميهمان. از کل فيلم فقط همينش يادم مانده و البته دعوا بر سر تعمير خانه. چيز ديگري يادم نمي‌آيد شايد براي اين که فيلم براي يک مشت دختر بچه سر به هوا ساخته نشده بود چون فيلم گلنار را که همان سال ديدم خيلي يادم مانده است.

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد کلاس‌هاي قرآن در ظل گرما، توي کلاس هاي مدرسه ابتدايي بغل دست مدرسه ابتداييمان مي‌افتم که از اولش که از خانه بيرون مي‌آمديم فکر قمقمه آب يخمان بوديم تا آخر کلاس و يادم نمي‌آيد چيزي از قرآن مي‌فهميديم يا نه اما بهشت و جهنمش را خوب به خاطر دارم.

فصل تابستان که مي‌شود شايد اثر گرما باشد که بازار همه چيز از خوراک و پوشاک گرفته تا اوقات ‌فراغت داغ مي‌شود. آنقدر که مجبوري براي تکاپوي 90 روزه مسئولان جهت غني سازي اوقات فراغت خيل دانش‌آموز بيکار، از عبارت لقلقه دهان استفاده کني.

اوقات فراغتي که با برنامه ريزي‌هاي کوتاه مدت، بدون هدف، غير مفيد و بدون خروجي به نوعي سمبَل مي‌شود. برگزاري کلاس‌هايي تکراري و بدون تناسب با نياز روز جامعه، نمي‌تواند راه چندان مناسبي براي پر کردن روزگاري باشد که به واسطه نزديکي زمين در مدار خورشيد بلند و گرم شده است.

در بين کلاس‌هايي که از طرف بسيج محله، هلال احمر، مدرسه و … برگزار مي‌شود به ندرت پيدا مي‌شود کلاسي که با هدف خاصي چون آموزش‌هاي بومي و آماده سازي جهت کار خاصي(که از قضا مفيد هم هست) انجام ‌شود. اگر هم در اين بين فعاليت‌هاي ذره بيني مفيدي انجام شود آنقدر اطلاع رساني ضعيف است که کمتر کسي از آن مطلع مي‌شود.

از همه اين ها که بگذريم مي‌ماند تعريف اوقات فراغت در کشور ما که يا اشتباه تعريف شده و يا اصلا تعريفي ندارد که با چالشي به عنوان اوقات فراغت مواجه شديم.

اوقات فراغت در واقع زماني است، کوتاه يا بلند، که فرد از انجام کارهاي روتين و اجبار روزانه معاف است و تمام لحظه متعلق به خودش است. بنا بر اين حتي در چله زمستان هم وقتي دانش‌آموزي از مدرسه تعطيل شده و کار ديگري ندارد، وقتي کارمندي اداره را به قصد خانه ترک مي‌کند و اجباري براي انجام کاري ندارد، وقتي بانوي محترمي تمام امور خانه داري اش را به اتمام رسانده است و ... دارد اوقات فراغت خودش را مي‌گذراند ولو اينکه نه دانش‌آموز باشد نه در فصل گرم تابستان و تعطيلات رسمي و غير رسمي.

لحظاتي که به دليل زير ساخت‌هاي نه چندان قوي در امور مختلف تلف شده و به هدر مي‌رود و براي جبرانش تنها کاري که مي‌کنند گذاشتن دوره هاي آبکي و مجاني است و البته پر کردن بيلان کاري.

فقدان فضاهاي سبز مناسب، مکان‌هاي آموزشي کافي چون فرهنگسراها، مکان‌هاي ورزشي و … همه مي‌تواند عاملي باشد براي غني نشدن اوقات فراغت مردم در طول 365 روز سال. عامل ديگري هم که دامن مي‌زند به چالشي به عنوان اوقات فراغت و آن را به اوقات بطالت تبديل مي‌کند فرهنگسازي پديده‌اي به عنوان شادي و پر کردن لحظات جوانان در بيرون از خانه است.

وجود اين مشکلات عديده است که باعث مي‌شود عده‌اي بيان کنند که در ايران تفريحي جز خوردن نداريم...و حتي بعد از همه جشن‌ها و برنامه‌ها و تعريف ها و تمجيدها و انتقادها، باز هم مي‌ماند اوقات فراغتي که غني کردنش گويا از غني سازي اورانيوم هم سخت‌تر است. آن هم براي مسئولاني که سالهاست عادت کرده‌اند برنامه‌هايشان را به شکل ثابت و بدون نظرسنجي و نيازسنجي برگزار کنند و سالهاست کسي آنها را به خاطر برنامه‌هايشان زير ذره‌بين نقد قرار نداده و سالهاست  که...

 

نمايشگاه اوقات فراغت در بوستان گفت و گو تهران

گزارش تصویری از حمید هراثی

بعد نوشت:

جالب شد برخی کامنتها! شما بچه بودید اوقات فراغتتون چطور پر می شد؟ (پذیرای خاطره و داستانک و طنز و جدی و ... هستیم)

"يا من ارجوه" نماد رابطه عاشقانه بنده و پروردگار است

 يا من ارجوه که مي‌خواني تمام وجودت پر مي‌شود از مهر او و دلت مي‌خواهد سراسر "حضور" باشي و او گوش. تو بگويي او بشنود، بخواهي و اجابت کند و البته که سيم‌هاي اتصال از سوي "او" هميشه وصل است و اين مائيم که...

اراده کني غرق مي‌شوي در لطف و مهر بي کرانش. اصلا براي همين است که رجب زودتر از رمضان مي‌آيد. اول خدا به تو فرجه مي‌دهد، مي‌گويد چقدر دوستت دارد، بعد نوبت توست که رمضان شد، سر بگذاري به طاعتش و هرچه مي‌تواني در طاعت و بندگي کم نگذراي. ماه ميهماني خدا است ديگر. همان خدايي که در رجب کلي نازت را کشيد، حرف‌هايت را شنيد. اميد به رحمت را در دلت تقويت کرد که با حضور قلب و رويي گشاده بروي به مهماني اش و استقبال ماه رمضان.

مهر تو براي او که مي‌شناسد...

حجت‌الاسلام والمسلمين سيد هاشم حسيني بوشهري، درباره دعاهاي منسوب به اين ماه مي‌گويد:" يکي از مسائلي که باعث مي‌شود بندگان صالح خداوند گرايش به عمل صالح پيدا کنند، مسئله رجا و اميد است. ماه رجب از اين جهت مالامال است از دعاهايي که بيان‌گر اميد و رجاء بندگان نسبت خدا و ذات کبريايي حق تعالي است.

وي مي‌گويد: اين دعايي که بعد از هر نماز، در ماه رجب، خوانده مي‌شود يکي از جلوه‌هاي اميد به ذات کبريايي حق است. فرازهايي که در اين دعا به کار رفته سخن از اميد، خير، عطا و بخشش پروردگار عالم نسبت به مردم است.

مدير سابق حوزه علميه قم در تشريح برخي فرازهاي اين دعا گفت: اين دعا تماما دربردارنده مفاهيم والاي ارتباط ميان بنده و پروردگار و سخاوت خالق در برابر کاستي‌هاي مخلوق است.

يا مَنْ اَرْجُوهُ لِكُلِّ خَيْرٍ وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ كُلِّ شَرٍّ... يعني اي کسي‌که بندگان خدا براي هر خيري و هر خوبي به تو دل بسته‌اند و از هر شر و ناراحتي و از چيزي که گزندي وارد کنند نسبت به تو احساس امنيت مي کنند.

يا مَنْ يُعْطِى الْكَثيرَ بِالْقَليلِ... اي خداي بزرگي که در مقابل طاعت کم، عطاي فراوان دادي. حقيقت اين است که بندگان خدا در مقابل وظيفه و مسئوليتي که دارند، خيلي کمتر از آنجه که بايد توفيق انجام طاعت در مقابل ذات کبريايي را پيدا مي کنند. اي کسي که در مقابل کار کم ما الطاف فراوان شامل حال ما مي کني.

يا مَنْ يُعْطى مَنْ سَئَلَهُ ...تعبير قشنگ و زيبايي است. اي کسي‌که در مقابل درخواست سوال کننده عطا و بخشش داري و حتي بالاتر از آن، عطا و بخشش تو نسبت به کسي که از تو درخواستي نکرده، پرسشي مطرح نکرده و ...

وَمَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى... عطا و بخشش تو حتي نسبت به کسي‌ که تو را نمي شناسد، معرفت لازم را نسبت به تو ندارد و چه سائل و چه غير سائل وجود دارد. همه از سر سفره احسان و عطا و بخشش تو بهره مند مي‌شوند. اينها تعبيرات بسيار بلند و عارفانه‌اي است که ذات حق را به خوبي نشان مي‌دهد. اينها چيزي جز مهرورزي و لطفي که نسبت به بندگان دارد، نيست.

تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى... خدايا اکنون من به عنوان يک سوال کننده مي‌خواهم به من عطا کني. خدا مي گويد چه عطا کنم؟ بِمَسْئَلَتى اِيّاكَ جَميعَ خَيْرِ الدُّنْيا وَجَميعَ خَيْرِ الاْخِرَةِ وَاصْرِفْ عَنّى ...

وي در ادامه نيز گفت: بنده درخواست کننده مي‌گويد. انسان‌ها نبايد در درخواست از خداوند به کم قناعت کنند. وقتي از خداوند مي خواهد درخواست کنند بايد همه خوبي ها را بخواهد. همه خوبي هايي که در اين دنيا نسبت انسان وجود دارد و همه آن‌هايي که مي تواند در آخرت از آن بهره مند شوند، يکجا از خدا مي خواهد.

از آنطرف مي گويد بِمَسْئَلَتى اِيّاكَ جَميعَ شَرِّ الدُّنْيا وَشَرِّ الاْخِرَةِ فَاِنَّهُ غَيْر مَنْقُوصٍ ما... خدايا اين شرور دنيايي و آخرتي را از من دور بگردان. يعني همه خوبي‌ها را به من عطا کن، چه در دنيا و چه در آخرت. و همه بدي ها را از من دور کن، چه بدي هايي که د دنيا به سراغ انسان مي‌آيد مثل بيماري و بلايا و شرور. چه در آخرت مثل عذاب و ... اين دعا عملا نوعي تقاضاي آمرزش هم هست. خدايا چيزي از تو کم نمي شود اگر همه خوبي‌ها را به من بدهي و همه بدي‌ها را از من دور کني. تو آنقدر خوان بخشش و عنايتت گسترده هست که اگر تمام خوبي‌هاي عالم را يک‌جا به من عطا کني چيزي از تو کم نمي شود...

حسيني بوشهري همچنين با اشاره به اينکه اين دعا مالامال است از توجه يک بنده نسبت به خدا و توجه خدا نسبت به بنده، آن را نماد رابطه عاشقانه خالق و مخلوق دانست و تصريح کرد: وقتي بنده اينگونه با خدا سخن بگويد و اين‌گونه خواسته ها را مطرح کند، قطعا مورد عنايت قرار مي‌گيرد. جالب اينجاست که اين دعا بعد از هر نماز وارد شده و ما در روايات داريم که اگر انسان از نماز فراغت پيدا کرد و درخواستي از خداوند داشت، خداوند آن را رد نمي‌کند و چه خواسته اي بالاتر که انسان خوبي‌‌ها را از خدا بخواهد و دفع شرور و بلا.

دستي به چانه و دستي به زلف يار...

ديده‌اي وقتي مي‌خواهي کسي رويت را زمين نيندازد، سر کج مي‌کني، لبخندي کنج لبت مي‌نشاني و دستي به چانه‌ات مي‌کشي که اين بار را نديد بگير...چقدر تو با مرامي کار ما را راه بيانداز...

حالا آخر دعا که مي‌رسد دستي به چانه‌ات مي‌گيري و مي‌خواهي خدا را در همين حالت قسم بدهي تا حاجت روايت کند، مي‌گويي:‌ يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ يا ذَاالنَّعْماَّءِ ... وَالْجُودِ يا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَيْبَتى عَلَى النّارِ

اى صاحب جلال و بزرگوارى... اى صاحب نعمت و جود... اى صاحب بخشش و عطا... حرام كن محاسنم را بر آتش دوزخ... 

دلش بابونه می‌خواست انگار

پِت...پِت... پِت... مثل ماشینی افتاد از کار! درست همان لحظه که آفتاب موذی بدون هیچ مضایقه‌ای شلاق‌های اشعه‌ را نثار صورت و چشمانش، دو قهوه‌ای خسته و گیر افتاده در دو هاله سیاه، می‌کرد. در چه فکر بود؟ هان! دلش بابونه می‌خواست انگار.

چه وقت بود ماشین از کار افتاد؟! داشت لِخ لِخ کُنان می‌چرخاند، می‌گرداند و انگار تولید می‌کرد؛ زندگی یا چیزی شبیه به آن. بودن یا چیزی شبیه به آن. انگار همه‌اش فکر بود و سراب. حداقل حالا که اینجا نشسته و دارد کلمات را روی "کی‌برد" می‌لغزاند؛ تو انگار کن سُرب را لابه لای لایه‌های پیچ واپیچ مغز که  تمام مویرگ‌های خونی را می‌سوزاند یا سَراب را لابه‌لای همین مه‌ای که از دشت بالا آمده تا خودش را مثل لحاف پَت و پهن بیاندازد روی بابونه‌ها.  

زندگی یا چیزی شبیه به آن؛ خوابیده است توی این دشت قشنگ. لای همین بابونه‌هایی که تنگ هم جا خوش کردند. همین‌هایی که چشمت را نوازش می‌دهد و عطرش، رنگش، ساقه تردش و رقصش توی باد، زندگی را منگ و مسحور کرده است، رام و پابند و گرفتار. باد که بیاید، خزان که بیاید، دست ِ طبیعت گرد ِ بی رحم که بیاید زندگی هم بیدار می‌شود. شاید هم با بال زدن زنبور عسلی گرد همین بابونه‌ای که خیلی دلش می‌خواست...

کجا بود؟! هان! دلش بابونه... نع! پِت پِت کنان از کار افتاده بود. انگار رشته‌‎ای پاره شده بود... البته ماشین که باشی تسمه‌ات می‌بُرد، طاقت‌ات طاق می‌شود، داغ می‌کنی.

 بعد تمام سختی‌های پنهان در لای گلبرگ بابونه و زشتی‌هایش و مه‌ای که لحاف می‌شد  و مگس‌های زنبورنما و لجن‌های همیشه خسته و گرفته به ریشه، یکهو مثل دود ِ سرفه یا سرفه ِ دود از گلوی ماشین، که بودن یا چیزی شبیه به آن تولید می‌کند، بیرون می‌زند و... پِت پِت ماشین از کار می‌افتد. همان که حتی تا دقایق پیش داشت لَق و تَقی می‌کرد و تِق... تِق...تق بودن یا چیزی شبیه به آن.

 به گمانش زندگی بالا آورده. یا بودن یا چیزی شبیه به آن. حالا این بیداری ِ رقت‌آور، ماشین ِ تب کرده و دشت ِ خالی. و حقیقت یا چیزی شبیه به آن؛ میل به خفتن زندگی و دوباره منگ کردنش و ... هان! دلش بابونه می‌خواست انگار!

همه بابونه ها را اینجا ببینید