بهار بیا!

بگذار به‌ عشق انگ سیب بزنند

انار که بشود

کفاره گناهانم را پس داده‌ام...

 *برداشت آزادی از این حدیث پیامبر(ص):

العِشقُ مِن غَیرِ ریبَةٍ کفَارَّةٌ لِلذُّنوبِ.

 

پ.ن

آخرین نوشته امسالی نبود البته. باز هم هست. شاید بعضی نوشته‌ها بهتر باشد توی آرشیو بماند، بعضی‌ حرف‌ها توی دلت، بعضی بغض‌ها هم توی گلو. اصلا بی‌خیال نوشته‌ها و دردهای امسالی. عید شد. لابد و لاجرم باید دوستش داشته باشم... پس بیا! با تمام شکوفه‎‌هایت! بهار بیا! اما همه قشنگی‌هایت برای خودت. من فقط به بوی پرتقال‌ات دل‌خوشم...

 

نوروزتان پیروز و هر روزتان بهتر از دیروز و فردایتان شادتر از امروز و سال جدیدتان بهروز!

عیدی کتاب بدهید، لطفا!

ماشین دویده توی خیابان، بچه هول کرده و زده به‌ش. پای بچه‌هه ناجور شکست. رفته بودیم عیادتش بیمارستان. باید هفته‌ای برای عمل در بیمارستان می‌ماند. سفارش آتاری دستی داده بود تا حوصله‌اش سر نرود. به‌ش گفتم برایت کتاب می‌خرم. گفت: "کتاب متاب عمرا بخونم!" گفتم: "باشه آتاری دستی هم برات می‌خرن ولی حالا یه وقتایی لای این کتابی که برات میارم رو باز کن." ازش قول گرفتم. قبول کرد. کلا زیادی مهربان شده بود. زیادی قول می‌داد قبل عملش. ترسیده بود انگار. بچه  13 ساله برداشته بود روی یک تیکه کاغذ وصیت نامه نوشته بود! البته بیشتر ندامت نامه بود و قول و قرار با خدا. "خدایا قول می‌دم دیگه حاضر جوابی نکنم... البته فقط واسه مامان..."!

اصلا نمی‌دانستم باید برایش چه کتابی بخرم که جذاب باشد. چندتا گزینه توی ذهنم بود اما به دلم نمی‌نشست. رفتم کتابفروشی و به فروشنده گفتم که "یه کتاب می‌خوام واسه یه پسر بچه 13-12 ساله ِ کتاب نخون!" یکی دو مورد پیشنهاد داد که خیلی جذاب نبودند. چند دقیقه بعد انگار که گنج پیدا کرده باشد با شوق کتاب‌های "هوشنگ مرادی کرمانی" را نشان داد. خودش بود. همانی که دنبالش بودم. "مشت بر پوست" و "تنور" را گرفتم.

کتاب را به‌ش دادم و کلی تعریف کردم که این نویسنده "قصه‌های مجید" است و ... . کتاب‌ها را خواند. همین خیلی خوشحالم کرد. اما وقتی گفت:" از این مشت بر پوست خیلی خوشم اومد. مث فیلم فرار از زندان بود و همه‌‌شو پشت سر هم خوندم..." ذوق‌زده شدم. خیلی اهل فیلم دیدن است. یک کلکسیون فیلم خارجی اکشن دارد که کسی جرئت ندارد به‌شان چپ نگاه کند. فرار از زندان(البته سانسور شده) را قسمت به قسمت از کلوپی محلشان می‌گیرد و تماشا می‌کنند. با این توصیف وقتی کتاب نخوانی، کتابی بخواند و به اندازه فیلمی به جذابیت فرار از زندان به‌ش حال بدهد یعنی کتابش خیلی کتاب بوده. بعد هم دقیقه‌ای یک بار تیکه‌هایی از کتاب را که خیلی باهاش حال کرده بود، بلند بلند برای جمع خواند و من از این کارش کیف کردم. این اخلاق را خودم هم دارم. حتی شده وقتی کسی دور و برم نبوده با دوستان ِ اهل تماس گرفتم تا قطعه شعر یا متنی را که خوشم آمده، برایشان بخوانم.

چند روز پیش هم باز سفارش کتاب داد. دو جلد دیگر از هوشنگ مرادی کرمانی گرفتم و این یعنی امید می‌رود این بچه کتابخوان بشود و من خیلی احساس خوبی داشتم که چقدر مفید واقع شدم و آمار مطالعه را بالا بردم و پوز فرار از زندان را زدم و... چه خیری بود این شکستن پا! (البته به‌ش گفتم: دفه بعد کتاب متاب خواسی پول توجیبی‌هات رو جم می‌کنی تا واست کتاب بگیرم...)

حالا اینها را برای چه می‌گویم اینجا؟! همه‌ش تبلیغ و تعریف بود برای اینکه عرض شود به بچه‌های فامیل عیدی پول ندهید! برایشان کتاب بخرید. هم ماندگار است و هم خیر دارد. برای دختر بچه‌ها هم کتاب‌های "عرفان نظر آهاری" خیلی جواب می‌دهد. مخصوصا شعرهایش. برای یک دختر 10-9 ساله (همون که واسش انشا نوشتم... هنو جوابش نیومده ببینم اول شد یا نه!) کتاب "چای با طعم خدا"ی عرفان را خریدم. باورم نمی‌شد انقدر سرش برود توی کتاب و تقریبا قطعه‌هایش را حفظ بشود. حالا تقریبا اغلب کتاب‌های نظرآهاری را دارد.

پ.ن

خواستم نکته‌ای را بگویم به تمام کسانی که به 5دری می‌آیند. گاهی هم لطف می‌کنند و کامنت می‌گذارند. راستش خیلی اصرار به جواب دادن به کامنت‌ها ندارم. اما گاهی که مجبور می‌شوم، گاهی که حوصله دارم و گاهی که سر ذوقم(!) جواب برخی کامنت‌ها را می‌دهم. در این بین دو سه بار پیش آمده که دوستان فکر کردند من از روی عصبانیت و دلخوری جوابشان را دادم. البته دو سه بارش ابراز شده و خدا می‌داند چندبارش نگفته مانده است. اول اینکه این دَم آخر سال 88 از همه کسانی که توی 5دری رنجاندمشان حلالیت می‌خواهم. بعدم نکته‌ای را یادآور می‌شوم نه برای توجیه خودم که تصورم از علت دلخوری‌هاست؛

افراد وقتی رو در رو با هم حرف می‌زنند، حالات چهره و تن صدا و اشارات و ... کمک می‌کند به رساندن بهتر مفهوم. اما در نوشتن یا باید طرف را حقیقی بشناسی نه مجازی که بدانی لحن کلامش چه بوده یا باید نکاتی را اضافه کند که مزاح کردم و شوخی بود و جدی گفتم و اینها... اما گاهی ممکن است ندانی که طرف از صحبت‌های تو برداشت اشتباه می‌کند. این است که دلخوری پیش می‌آید. بعد هم اینکه کامنت عمومی را همه می‌خوانند. جواب را هم همینطور. برای همین آدم مجبور است گاهی رک و صریح باشد.

نکته دیگر هم اینکه قضاوت‌های مجازی را نباید ملاک "خوب" یا "بد" بودن شخص گذاشت. "گاهی" به قلم اطمینانی نیست... می‌خواهم بگویم گاهی بعضی‌ها آنی نیستند که می‌نویسند!!! حتی شاید من! شاید بعضی‌هاتان وقتی من را بیرون این دنیای مجازی ببینید به خودتان بگویید که اصلا چرا گاهی وقت تلف کردید و نوشته‌جات من را خواندید!

امیدوارم دلخوری‌ها را ببخشید. به اندازه کافی بارمان در دنیای حقیقی سنگین هست. مانده‌ام با مجازی‌ها چه کنم...

 

بیوتن را نخوانید, بیوتن را بخوانید!


اگر آدم خيلي رئالي هستي كه فقط با واقعيت محض زندگي مي كند و براي همه چيز دنبال خط و ربطي منطقي مي گردد كه با منطق تمام مردم دنيا جور دربيايد اصلا «بيوتن» را نخوان! خودت را عذاب نده و در توجيه تحمل عذاب 480 صفحه كتاب با خودت نگو: « فقط دلم مي خواهد بدانم اميرخاني مي خواهد ته اين داستان چه بگويد؟!» چون اصلا قرار نيست ته داستان چيز خاصي بخواني كه كل داستان را توجيه كند. چون بعدش مجبور مي شوي كتاب را با حرص ببندي و افسوس به حال نويسنده بخوري كه بعد از «من او» افت قلم داشته است و برداشته خاطرات سفرش به امريكا را كتاب كرده و چون بچه مذهبي هم هست، تحويلش مي گيرند و مجوز مي دهند و خوش به حالش مي شود. بعد بلند بلند حرص مي خوري كه اي كاش باباي مذهبي ما هم بچه مذهبي اش را چندماه مي فرستاد گشت و گذار توي نيويورك و منهتن و خيابان پنج ام تا ما هم گزارش توصيفي از گداهاي آنجا بنويسيم كه خيلي مدرن هستند و به جاي غربتي هاي پاپتي يا همان هفت كور »من او« به شان مي گويند «سيلورمن»! (راستي بعيد نيست كتاب بعدي اميرخاني راه هاي رسيدن به خدا از طريق گداشناسي در سراسر دنيا باشد!)


اما اگر فقط اهل خواندن هستي و اساسا دنبال قلمي جذاب كه به خواندن تشويقت كند، به نحوي كه در حال از خواندن لذت ببري و هرچقدر بيشتر كيف مي كني خواندنت را بيشتر طول بدهي تا كتاب ديرتر تمام شود، مي تواني روي بيوتن حساب كني. اگر جزء آن دسته از آدم هايي هستي كه مو را از ماست بيرون نمي كشند و وقتي سر صبحي به يك دليل خيلي رندوم و اتفاقي از انجام كاري باز مي ماند، برايش هزارتا دليل متافيزيك و ماوراء الطبيعه مي تراشد، باز مي تواني روي بيوتن براي يك خواندني لذت بخش حساب كني. يا اگر جزء معدود آدم هايي هستي كه اصولا دوست دارند پاي تعريف هاي خوشمزه ديگران بنشينند تا آن ها با حوصله از جيك و پوك يك اتفاق ساده برايشان بگويند و آن اتفاق ساده را به اتفاقات ساده بي ربط ديگر، ربط بدهند تا دست آخر اگر نتيجه منطقي هم نداشته باشد يك تصوير بامزه از مطلبي ساده توي ذهنت بسازد، باز مي تواني روي بيوتن حساب كني. تا به دفعات مكرر برايت تعريف هاي بامزه داشته باشد. مثلا از ذبح گوسفند برسد به اينكه غذايشان در ايران روزنامه است و كله پاچه شان مي رود دم فرهنگسراي بهمن و ... اما گاو امريكايي مي شود ورقه ژلاتين و از اين آسمان ريسمان ها.


آنوقت است كه «بيوتن» را با خودش مقايسه مي كني نه با «من او». با خودي كه توانسته روايتي نو در قالبي نو و قلمي جذاب داشته باشد و به تبيين مفاهيم مورد نظرش بپردازد؛ حرف دلش را بزند، نقدي بر آدم ها داشته باشد، تا هركجا كه توانسته و حالش را داشته و اصولا خودش گيج نشده با زبان و لغات و مفاهيم بازي كند، يك جاهايي از ديده هايش در سفر براي بيان مفاهيم بهره بگيرد و يك جاهايي هم فقط روايت سفر داشته باشد و سفرنامه صرف بنويسد، چون از يك طرف دلش نمي آيد براي خواننده تعريف نكند كه چه چيزهاي بامزه اي در سفر ديده است و از طرف ديگر هم از نوع قلم به نظر مي رسد، نويسنده بايد آدم خوش تعريفي باشد.


اصلا همين ميل به تعريف كردن باعث مي شود ارمياي «بيوتن» تنها به مدد ارمياي «ارميا» شخصيت پردازي داشته باشد. چون به نظر مي رسد ارميا تنها ابزاري است كه بايد در موقعيت هاي مختلف قرار بگيرد و راوي مفاهيم مورد نظر نويسنده شود. طوري كه اگر خواننده كتاب «ارميا» را نخوانده باشد، مثل من، و بيوتن را بخواند؛ ارميا را آدمي بي شخصيت خواهد يافت كه به خوابگرد بيشتر شبيه است تا جواني كه به قصد زند گي روز را به شب مي رساند. (اين بي شخصيت با آن بي شخصيت فرق مي كند و همانا منظور عدم شخصيت پردازي است.) چرا كه بارها از ارميا توقع يك حركت يا واكنشي در مقابل اتفاقات را داري اما او سكوت است و سكوت. چون بايد ادامه دهد تا بتواند روايت كند.


اگر با اين قضيه كنار بيايي و توقع داستاني لااقل كمي مقبول را نداشته باشي تو هم با اين خوابگرد همراه مي شوي تا ديده هايش را خوب ببيني و شنيده هايش را خوب بشنوي. تا ارمياي خوابگرد وارد دنياي تو شود و از خشي هايي بگويد كه دور و بر تو پر هستند و گاهي يكي شان هم در وجود خودت سرك مي كشد. از صورت مثالي نمازهايت كه خيلي وقت ها مثل رقص سوزي مي ماند توي ديسكو ريسكو و از سقف بالا نمي رود. از سيلورمن هايي كه ديده بهره بگيرد و يكي شان را بي خود و بي جهت سنگ كند تا سهراب درونت بيايد و به تو بگويد هرجور زندگي كني خدا همانجورت مي كند. اگر عمري مثل سيلورمن اداي مجسمه دربياوري مجسمه مي شوي. مثل خوك سرت را پايين بياندازي و به دنيايت برسي، خوك مي شوي. عمري بي خودي نمك بريزي، مجسمه نمك مي شوي. هماني كه هميشه شنيده ايم؛ هرطور زند گي كني همانطور در محشر ظاهر مي شوي.


از خود نفس خواندن كه در بيوتن لذت بردي و گرفتي كه نويسنده مي خواسته چه بگويد ديگر خيلي در چگونگي اين گفتن ريز نمي شوي. هرچند كه با تمام پذيرفتن رسم القلم نويسنده باز ايراداتي در راستاي همين رسم القم وارد است. اينكه آقاي نويسنده وقتي در نوشتن برخي مسائل و روابط با خودش رودربايسيتي دارد، شايد هم با كسان ديگري، چرا موقعيت هايي را خلق مي كند كه مجبور است سطحي بنويسدشان يا با حربه هاي نه چندان چسبنده، فرار از موقعيت داشته باشد. نويسنده كه در نوشتن روابط ارمي و آرمي رودربايستي دارد( اي بابا! حالا من كي گفتم روابط خاص؟! همان سلام و عليك و پيغام هاي ساده) و همه را حواله مي دهد به يادداشت هاي كنار آينه روشويي، چرا چنين موقعيتي را خلق مي كند؟ برداشته آدمي مثل ارميا را «كه بالاخره چهاربار زير سياهي هيئت نشسته است و وقتي مداح با آشپزخانه هم آهنگ كرده و مجلس را تمام كرده و دعا خوانده است؛ اللهم اجعل عواقب امورنا خيرا... آميني پرانده است» آورده توي كاندوي شماره 12 كاندومينيوم شماره 20 ور دل آرميتايي كه به جخ گاهي روسري اش را روي سرش جلو مي كشد كه چه بشود؟! همه اش فرار از موقعيت داشته باشد و خواننده را براي كشف «في» روابط بين اين دو حواله بدهد به داستان ديزاين گورستان شهدا و زنك فالگير چادر به كمر؟!


حتما چاره ديگري براي پرداخت داستان بوده است تا نويسنده با رعايت همين رسم القلم يا رسم الخط بتواند تمام آنچه را كه در ذهنش تل انبار شده بود بگويد و اتفاقا خيلي هم به دل بنشيند. يا رابطه بين آرميتا و ارميا بايد هرچيزي به غير از عشق و ازدواج مي بود يا بايد نويسنده در نوشتن جسارت به خرج مي داد. مثل همان وقتي كه رقص سوزي را با لباس دو تكه توصيف مي كند، روابط ابن دو را هم توصيف مي كرد. از كجا معلوم(!) شايد قلمش باز هم گل مي كرد و از رابطه اي غير شرعي به بيان مفاهيم الهي مي رسيد. چيزي كه مختص قلم اميرخاني است و فقط او مي تواند از رقص پرحرارت و عرق تن سوزي و ... برسد به صورت مثالي نماز يا چگونگي بازي بيليارد مرد سياه پوست و خوردن آبجويي كه ته سيگارش را در آن خاموش كرده را جور ديگري ربط به بدهد به صورت مثالي نماز!


در هر حال بيوتن (براي دسته دومي كه عرض كردم) كتابي است كه براي بارها قابليت خوانده شدن و لذت بردن را دارد. مثل كتاب شعر نويي كه هربار، به فراخور اوضاع روحي و فكري، با يك يا چند قطعه اش بيشتر ارتباط برقرار مي كني.

پ.ن

من برخلاف خیلی‌ها که اول "ارمیا" را خواندند بعد "من ِ او" و "بیوتن" را، اول "بیوتن" را خواندم، بعد "من ِ او" و "ارمیا" را...

5روز استارت خورد!

 فکر کنم همه‌اش به خاطر "آه"ی است که اینجا کشیدم. آهی که در پاراگراف ِ آخر ِ این یادداشت روزانه از اعماق قلبم بیرون آمد و غم داشت. فقط خود ِ خودم می‌دانم چه گذشت. حالم از خیلی چیزها به هم می‌خورد. از خیلی مرام‌ها هم. از خیلی شعارها هم. خیلی اتفاقات افتاد؛ مثل افتادن سر آدمی از زیر گیوتین!

 داشتم می‌گفتم! احتمالا از یک "آه" شروع شد. آه کشیدم که "حالم دارد از این لفافه مشدد گرفته می شود توی این پست! امشب زیر نویس آمد که امام حسن عسکری(ع) فرموده است( به مضمون) انجام ندادن کارها به خاطر حیا از حد که بگذرد اسمش می‌شود ترس. اعتراف می‌کنم که به لطف حضور در اجتماع هزار رنگمان این روزها میل گفتن و نوشتن را ندارم. ذهنم پر از مفاهیم متناقض است و دلم یک جدول خط کشی شده می‌خواهد که بهم بگوید مرز بین ترس و حیا کجا‌ست؟ مرز بین آبروداری و بی آبرویی؟ مرز بین حلال و حرام؟ درست و نادرست؟ آدم خوب با بد؟ دو رنگی و یک رنگی؟ راه کج با راست؟ مرز بین ریا و صداقت؟ "

برای همین جلسه اولی که رفتم تا صحبت‌های اولیه بشود و من تفهیم شوم 5روز قرار است دقیقا چه کار کند، دریافتم نیت نوشتن در 5روز و حضورم در آنجا پاسخ آهی است که سال پیش کشیدم. نه اینکه بخواهم با قلم بازی کنم. این احساس قلبی بود که داشتم و دارم.  ۵روز جدول خط کشی شده ای است که دلم می خواست. برای همین هم اولین حدیث‌ها را از پوشه "دروغ"، "آبرو"، "حیا" و "دو رویی" برداشتم تا بعد اینکه خوب منبرش را فهم ‌کردم 300 کلمه‌ای درباره‌اش بنویسم.

 این روزها فقط نوشتن توی 5روز است که آرام‌ام می‌کند. توی این اوضاع بلبشوی مطبوعات و قلمی که هرلحظه بیم مزدور شدنش را دارم؛ فقط این‌طوری نوشتن خوشحالم می‌کند...

 این‌ها را در 5دری نوشتم که بگویم 5روزاستارت زد و ایده نویی دارد و بروید خودتان بخوانید و...!

 پ.ن

آدمیزاد و پل های چوبی!

اما...

به تو نگاه می‌کنم

از نگاهت برف می‌بارد

کلماتم منجمد می‌شود

و باز اشک؛ تازیانه سکوت را بر لبم فرود می‌آورد

جمله‌ای نم کشیده برای رهایی بی‌تابی می‌کند؛

"باور کن تمام ثروت چشمانم، تصویر توست که در آن منعکس شده"

اما از سردی نگاهت نمی‌توان گذشت

آه... برف‌های دلت را پارو کن! سینه پهلو کردم...

"نوشته شده در زمستان شاید هم چله تابستان ۸۴"

برف، جنگ سرد نیست؛ پرچم سفید صلحِ!

 

و گاهی...

یک روز ِ حوصله‌دار ِ قشنگ،

حتما سری به خودم میزنم.

یک استکان چای بی‌غصه

چقدر غافلگیرم می‌کند!