ماشین دویده توی خیابان، بچه هول کرده و زده بهش. پای بچههه ناجور شکست. رفته بودیم عیادتش بیمارستان. باید هفتهای برای عمل در بیمارستان میماند. سفارش آتاری دستی داده بود تا حوصلهاش سر نرود. بهش گفتم برایت کتاب میخرم. گفت: "کتاب متاب عمرا بخونم!" گفتم: "باشه آتاری دستی هم برات میخرن ولی حالا یه وقتایی لای این کتابی که برات میارم رو باز کن." ازش قول گرفتم. قبول کرد. کلا زیادی مهربان شده بود. زیادی قول میداد قبل عملش. ترسیده بود انگار. بچه 13 ساله برداشته بود روی یک تیکه کاغذ وصیت نامه نوشته بود! البته بیشتر ندامت نامه بود و قول و قرار با خدا. "خدایا قول میدم دیگه حاضر جوابی نکنم... البته فقط واسه مامان..."!
اصلا نمیدانستم باید برایش چه کتابی بخرم که جذاب باشد. چندتا گزینه توی ذهنم بود اما به دلم نمینشست. رفتم کتابفروشی و به فروشنده گفتم که "یه کتاب میخوام واسه یه پسر بچه 13-12 ساله ِ کتاب نخون!" یکی دو مورد پیشنهاد داد که خیلی جذاب نبودند. چند دقیقه بعد انگار که گنج پیدا کرده باشد با شوق کتابهای "هوشنگ مرادی کرمانی" را نشان داد. خودش بود. همانی که دنبالش بودم. "مشت بر پوست" و "تنور" را گرفتم.
کتاب را بهش دادم و کلی تعریف کردم که این نویسنده "قصههای مجید" است و ... . کتابها را خواند. همین خیلی خوشحالم کرد. اما وقتی گفت:" از این مشت بر پوست خیلی خوشم اومد. مث فیلم فرار از زندان بود و همهشو پشت سر هم خوندم..." ذوقزده شدم. خیلی اهل فیلم دیدن است. یک کلکسیون فیلم خارجی اکشن دارد که کسی جرئت ندارد بهشان چپ نگاه کند. فرار از زندان(البته سانسور شده) را قسمت به قسمت از کلوپی محلشان میگیرد و تماشا میکنند. با این توصیف وقتی کتاب نخوانی، کتابی بخواند و به اندازه فیلمی به جذابیت فرار از زندان بهش حال بدهد یعنی کتابش خیلی کتاب بوده. بعد هم دقیقهای یک بار تیکههایی از کتاب را که خیلی باهاش حال کرده بود، بلند بلند برای جمع خواند و من از این کارش کیف کردم. این اخلاق را خودم هم دارم. حتی شده وقتی کسی دور و برم نبوده با دوستان ِ اهل تماس گرفتم تا قطعه شعر یا متنی را که خوشم آمده، برایشان بخوانم.
چند روز پیش هم باز سفارش کتاب داد. دو جلد دیگر از هوشنگ مرادی کرمانی گرفتم و این یعنی امید میرود این بچه کتابخوان بشود و من خیلی احساس خوبی داشتم که چقدر مفید واقع شدم و آمار مطالعه را بالا بردم و پوز فرار از زندان را زدم و... چه خیری بود این شکستن پا! (البته بهش گفتم: دفه بعد کتاب متاب خواسی پول توجیبیهات رو جم میکنی تا واست کتاب بگیرم...)
حالا اینها را برای چه میگویم اینجا؟! همهش تبلیغ و تعریف بود برای اینکه عرض شود به بچههای فامیل عیدی پول ندهید! برایشان کتاب بخرید. هم ماندگار است و هم خیر دارد. برای دختر بچهها هم کتابهای "عرفان نظر آهاری" خیلی جواب میدهد. مخصوصا شعرهایش. برای یک دختر 10-9 ساله (همون که واسش انشا نوشتم... هنو جوابش نیومده ببینم اول شد یا نه!) کتاب "چای با طعم خدا"ی عرفان را خریدم. باورم نمیشد انقدر سرش برود توی کتاب و تقریبا قطعههایش را حفظ بشود. حالا تقریبا اغلب کتابهای نظرآهاری را دارد.
پ.ن
خواستم نکتهای را بگویم به تمام کسانی که به 5دری میآیند. گاهی هم لطف میکنند و کامنت میگذارند. راستش خیلی اصرار به جواب دادن به کامنتها ندارم. اما گاهی که مجبور میشوم، گاهی که حوصله دارم و گاهی که سر ذوقم(!) جواب برخی کامنتها را میدهم. در این بین دو سه بار پیش آمده که دوستان فکر کردند من از روی عصبانیت و دلخوری جوابشان را دادم. البته دو سه بارش ابراز شده و خدا میداند چندبارش نگفته مانده است. اول اینکه این دَم آخر سال 88 از همه کسانی که توی 5دری رنجاندمشان حلالیت میخواهم. بعدم نکتهای را یادآور میشوم نه برای توجیه خودم که تصورم از علت دلخوریهاست؛
افراد وقتی رو در رو با هم حرف میزنند، حالات چهره و تن صدا و اشارات و ... کمک میکند به رساندن بهتر مفهوم. اما در نوشتن یا باید طرف را حقیقی بشناسی نه مجازی که بدانی لحن کلامش چه بوده یا باید نکاتی را اضافه کند که مزاح کردم و شوخی بود و جدی گفتم و اینها... اما گاهی ممکن است ندانی که طرف از صحبتهای تو برداشت اشتباه میکند. این است که دلخوری پیش میآید. بعد هم اینکه کامنت عمومی را همه میخوانند. جواب را هم همینطور. برای همین آدم مجبور است گاهی رک و صریح باشد.
نکته دیگر هم اینکه قضاوتهای مجازی را نباید ملاک "خوب" یا "بد" بودن شخص گذاشت. "گاهی" به قلم اطمینانی نیست... میخواهم بگویم گاهی بعضیها آنی نیستند که مینویسند!!! حتی شاید من! شاید بعضیهاتان وقتی من را بیرون این دنیای مجازی ببینید به خودتان بگویید که اصلا چرا گاهی وقت تلف کردید و نوشتهجات من را خواندید!
امیدوارم دلخوریها را ببخشید. به اندازه کافی بارمان در دنیای حقیقی سنگین هست. ماندهام با مجازیها چه کنم...