نمیخواهمات
اما دهان گفتن ندارم؛
طعم ِ گس ِ خرمالو!
نمیخواهمات
اما دهان گفتن ندارم؛
طعم ِ گس ِ خرمالو!
انقدر کِش نده
داغان شد
از ریخت افتاد
تمام کن ماجرا را
حیف شد! پیتزای مخصوص سرآشپز . . .
خارج از پست:
سیب
آدم
خواسته بود...؟
آدم
سیب
خواسته بود...؟
حوا خودش را جلو انداخت!
- آدم بعضی وقتها به این خارجیهای لامذهب حسودیش میشود. انقدر که دلش میخواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهبهایشان عوض کند. این فیلمهای خارجی را دیدهاید؟ طرف میرود خانه دوستش تا حالش را بپرسد. دوستش هم که آن موقع اعصاب درست و حسابی ندارد در را باز میکند و بدون اینکه او را به داخل خانه تعارف کند، ازش تشکر کرده و تِقی در خانه را میبندد! طرف هم میرود. بدون اینکه خم به ابرویش بیاورد یا ناراحت شود. یا مثلا برادری میرود خانه خواهرش( سانسور است دیگر من چه میدانم واقعا خواهر و برادرند یا نه). آنها سر میز شام هستند و حتی به خودشان زحمت نمیدهند از جایشان بلند شوند. برادر ِ هم میرود توی آشپزخانه تا چیزی برای خوردن پیدا کند. بعد هم صاحبخانه با کلی بحث سر اینکه اتاق اضافه در خانه ندارند، رضایت میدهد مهمان در اتاق پذیرایی روی کاناپه بخوابد.
حالا آنها را مقایسه کنیم با خودمان. اصلا هم راه دور نمیرویم و صغری و کبری هم نمیچینیم؛ مهمان مامان را که همهتان دیدهاید. انعکاسی از زندگی پر از تعارف و سخت ایرانی. پیرزن بیچاره تا دو تا مهمانش را پذیرایی کند، سکته میزند. بگذریم که ما مثل همیشه، بعد از تماشای فیلم از خلقیات خوب ایرانیان تعریف کردیم و اینکه ما چقدر بَه بَه و چَه چَه هستیم و به هم کمک میکنیم و حال هم را درک میکنیم و آبرو داری و انداختن سفره رنگین از این سر اتاق تا آن سر اتاق و ... خدایی این مهمان نواز بودن به آنهمه استرس و سکته زدن میارزد؟
در روز چقدر مواظب رفتارتان هستید؟ چقدر مراقب هستید که فلانی نرنجد، بهمانی به تریج قبایش برنخورد، این یکی ازتان آتو نگیرد، آن یکی با حرفی که میزنید برایتان پرونده درست نکند، یک کلاغتان چهل کلاغ نشود، اشتباه جزئیتان چماغ توی سر، چوبِ لای چرخ یا پاپوش پشت سرتان نشود و هزار تا دردسر دیگر. دردسرهایی که به مرور زمان آنقدر بهشان عادت میکنید که میتوانید مثل یک بند باز حرفه ای از رویشان بدون آسیب بگذرید. یا چطور افعال معکوس را یاد بگیرید و تمام احساساتتان را پشت چهرهای که به یمن ورود در اجتماع و تعامل با دیگران قابلیت های زیادی پیدا کرده است، پنهان کنید؛ آنوقت است که به شما میگویند به به... چه آدم زیرک و باتجربه و پخته ای.
- آدم بعضی وقتها به این خارجیهای لامذهب حسودیش میشود. انقدر که دلش میخواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهبهایشان عوض کند. یارو توی فیلم از کار بیکار شده. بعد توی شهر دوره افتاد تا همه کسانی را که هم تخصص او هستند، بکشد تا بتواند برای خودش کار پیدا کند. بعد هم تا آخر فیلم 5-4 نفر را نفله میکند. نه اینکه ما به این مردیکه قاتل حسودی کنیمها! اما اگر این مردیکه توی ایران زندگی میکرد، قاتل می شد؟ کافی بود یک عدد پارتی پیدا کند و خودش را توی ادارهای جا کند. بعد هم به جای اینکه افراد هم تخصص خودش را برای حفظ شغلش بکشد کافی بود، زیر آبشان را بزند و با پنبه سرشان را ببرد. تازه با ظاهر موقری که هیچ کس هم بهش شک نکند و همه روی اسمش قسم هم بخورند. بالاغیرتا با این شرایط حتی حاضر نمیشد مورچهای را زیر پایش له کند چه برسد به سلاخی آدمها.
حالا نه اینکه آن لامذهبها زیرآب زنی نداشته باشندها. فقط تعداد زیرآب زنی ها آنقدر زیاد نیست و سلسله مراتب رشد و ترقی در سیستم اداریشان هم آنقدر کشککی نیست که بشود گفت زیرآب زنی عنصر لاینفک ادارتشان است. حسودی ما به آن خارجی است که چنین جوی را درست کرده که پیدا کردن کار و پیشرفت در آن برای برخیها فقط با رد شدن از روی جنازه دیگری ممکن میشود.
توی اینجا فرقی نمیکند چطور وارد کاری شده باشی با پارتی و بدون پارتی تا دو سه بار زیرآبت نخورد و آب بندی نشوی، یاد نمیگیری چطور در محیط کار دوام بیاوری. پیشرفت و این حرفها هم بماند...
- آدم بعضی وقتها به این خارجی های لامذهب حسودیش میشود. انقدر که دلش میخواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهب هایشان عوض کند. طرف توی فیلم رفته فروشگاه، دو دلار و بیست و پنج سنت داده یک کلاه پرکلاغی، گذاشته روی سرش و آمده خانه. همسرش او را میبیند و بهش میگوید: عزیزم من به تو افتخار میکنم! بهش افتخار می کند فقط به خاطر اینکه سر خودش کلاه گذاشته!! حالا ما؛ کدام شخصی حاضر است به همسرش به خاطر گذاشتن یک کلاه دو دلار و بیست و پنج سنتی افتخار کند؟!!!
صبح تا شب در حال کلاه گذاشتن سر خودمان و دیگران هستیم یا اینکه کلاهشان را بر میداریم و بعد به هم غُر میزنیم که تو چقدر بی عرضه هستی، نتوانستی کلاه گشادتری مثلا تا روی زانو سر طرف بگذاری.
بنشینید یک دو دو تا چارتایی پیش خودتان بکنید، ببنید در روز برای خرید کدام کالاست که نباید از تقلبی بودنش بترسید؟ به چند نفر اطمینان میکنید که بهش وکالت بدهید کارتان را انجام دهد یا او را ضمانت کنید؟ چقدر از سرقت ادبی و بی ادبی واهمه دارید؟ اصلا چندتا آدم معتمد دور و برتان میشناسید؟
- آدم بعضی وقتها... اصلا ولش کن این خارجی های لامذهب را که ما کلی دستور زندگی راحت و بدون تکلف و ساده و مدینه فاضله توی اسلاممان داریم. کلی حدیث و دستور کاربردی که تنها سپردیمشان به نهج البلاغه و نهج الفصاحه و بحارالنوار و صحیفه سجادیه و ... کمتر بهشان عمل میکنیم.
آدم همیشه وقتها به این شیعه واقعیها حسودیش میشود. آنقدر که دلش میخواهد جای خودش را با یکی از آن فرد اعلاهایش عوض کند.
پ.ن
* این یادداشت را تقریبا دی ماه سال گذشته نوشتم. کلا دی ماه سال گذشته با محوریت موضوع این یادداشت خیلی نوشتم! پس در مهرماه امسال دنبال خط و ربط مناسبتی برای این متن نباشید جز اینکه از خیل نوشتههایم با این موضوع تنها این یادداشت بخت کار شدن در رسانهای را نیافت. یک رسانهای خودمان نخواستیم و آن رسانهای که ما خواستیم، آنها نخواستند. کلا رسم روزگار همین است! آنچه را ما میخواهیم، نمیشود و آنچه را نمیخواهیم، میشود!!(حالا بعضی وقتها...)
* لذت بردم از گزارش آماری انتهای طنز"مسافران" که شب گذشته پخش شد.
پست فرت
* بخت این مطلب باز و در رسانه مورد نظر ما کار شد. خدا بخت همه مطلب ها را باز کند...
***
به مناسبت روز جهانی کودک این پست را از دست ندهید. خودم خیلی دوستش دارم. برای کودکانی که حالا بزرگ شدند.
آفتاب دلچسبی است که ابری پَت و پهن روی آسمان را میگیرد تا عرض اندام کند. دانههای باران آنقدر درشت هست که گمان کنی ابرها میخواهد از آفتاب زهر چشم بگیرند تا بساطش را جمع کند و برود. یک اکیپ دختر دل را به دانههای درشت باران میزنند و راهی میشوند. چند قدم بیشتر برنداشتند که چادرهایشان خیس میشود. جمعیت زیادی هم پناه گرفتند تا تکلیف آسمان با ابر و خورشید معلوم شود. ربع ساعتی که میگذرد، آفتاب، خسته و بی رمق پیدا میشود.
میگویم به رسم تو؛ 12 بهمن 57 همین سرمشق را برایمان گرفته بودی، اول زیارت قبور شهدا بعد زیارت خودت.
میخواهم مثل امام حسین(ع) شهید شومباران تمام قبور را شسته است. طوری قدم برمیدارم که لوحها پاک بمانند؛ هرچند باران تطهیر کننده شهادت، برای همیشه لوح دلشان را پاک نگه داشته است. صحنهها یک به یک، بعد از ظهر ماه رمضانی را در گلزار شهدا رقم میزنند. دوخواهری که دور و بر قبر برادر را جارو می زنند. مرد مسنی که یک به یک بر قبر شهدای گمنام به حالت سجده مینشیند تا ببوسدشان، مادر پیری که تضرعآمیز بر فراز مزار پسر میگرید و شفای پسر دیگر را میخواهد و مادر پر چین و چروکی که بر مزار دیگری آرام گرفته است.
دانههای اشک تا از چشمه بجوشند و روی گونههای او جاری شوند، چین و چروکهای چشم، آنها را چندپاره میکند، مثل دلش که با یادآوری هرباره فراغ پسر، چندپاره میشود. پسری که 14 سالگی مدرسه را ترک میکند به جبهه میرود. بعد از چندبار رفتن و آمدن، مادر خواهش میکند که دیگر نرود. پسر جواب میدهد تا امام(ره) هست ما میجنگیم. تخریبچی بوده. توی وصیت آخرش هم مینویسد: میخواهم مثل امام حسین(ع) بیسر شهید شوم. بعد هم میرود کردستان. 17 سالگی شهید میشود. گریه مادر دوباره اوج میگیرد. خجالت از چهره معصوم پسر، نگاهم را از قاب عکس میگیرد.
گندم نذرشان کن! فانوسها و شاخههای گل قرمز، شمعهای سوخته و حالت گرفته، لوحهای کوچک و خاکستری را مزین کردند. لوحهایی که برای همیشه نام گمنام مزینشان کرده. مزار شهیدانی که تمام اطلاعات حک شده رویشان میگوید که فرزند روح الله هستند و محل شهادتشان یا کردستان است یا شلمچه و جزیره مجنون و ... روی مزار برخیهاشان دانههای گندم است. یکی به ترتیب و با دقت مشت، مشت گندم را پاشیده روی قبرشان. زنی جوان میان قطعه گمنامان نشسته و آرام زمزمه میکند و میگرید. میگوید سر زدن به مزار شهدا، آرامش میکند. میگوید شهدا حاجت زائر را میدهند و شهدای گمنام بیشتر... گندم نذرشان کن!
حالا رمز گُله گُله گندمهای روی قبور فرزندان حبیب الله را میفهمم.
سهراب تکپر شده بود...
یک قطعه از شهدای گمنام هست که همه یک شکل و یک رنگ هستند. قبرهایِ به ردیف و موازی، یک بوته گل سرخ بالای سرشان است و عکسهایی که روی شیشه حک و نقاشی شدند. یک جور احساس مدرن که قرابت چندانی با خاکی بودن شهدا ندارد. خانمی که روی نیمکت مقابل قطعه نشسته میگوید: اینجا مزار شهدایی است که سالهای اخیر در تفحص پیدا شدند. میخواستند قطعات قدیمی را هم خراب و به همین شکل بازسازی کنند که با مخالفت و تحصن خانواده شهدا مواجه می شوند.
یاد "بیوتن" امیرخانی میافتم:" - یِس! دَتس ایت! شورا میدهیم به شما و باقی آرشیتکتها که یک گورستان مدرن امروزی داشته باشید...
- بله! قبرستان هم باید امروزی باشد. کانه شهر! شهر هم الان مجتمع سازی میکنند، این جا هم باید همین کار را بکنیم... بلندمرتبه سازی و مجتمع سازی... چیست این سنگ قبرها که هرکدام یک شکلی دارند؟ یکی نوشته پسرِ عزیزم، آن یکی نوشته شوهر خوبم؛ شهید را یکی با رنگ قرمز زده است، یکی با آبی...
آرمیتا بدون توجه به حرفهای مرد یقه آخوندی ادامه میدهد:
- دکتر خشی گفت که در آمریکا روی گور کشته های جنگی، چند جور کار انجام میدهند. یعنی معمولا از سمبول اسب، برای جنگ استفاده میکنند. اگر اسبی با دو پا از جلو بلند شده باشد، یعنی این کماندار در راه وطن کشته شده است. اگر اسبی یک پای جلو را بالا گرفته باشد، یعنی زحمات زیادی کشیده و مجروحیت در جنگ هم داشته است. اگر اسبی ایستاده باشد یعنی صاحبش به مرگ طلبعی مرده است و اگر اسبی دوپای عقبش را بلند کرده باشد، یعنی خیانت کرده است.
صدای قهقهه ارمیا مانع میشود که ارمیتا و مرد یقه سه دکمهای گپ بزنند. ارمیا میخندد:
- اینجا باید یک اسب بسازیم که چهارتا پاش رو هواست. دوتا پای عقب باید روی هوا باشد چون سهراب به ما خیانت کرده بود و تکپر شده بود و دوتا پای جلو هم ایضا، چون بالاخره مثل قهرمانها کشته شده بود و دیگر! فقط میماند مشکل جاذبه که چه جوری اسب روی هوا بایستد."
فقط برای سرهای با ریش پول می دهند
از قطعه "سرداران بیپلاک" بیرون میآیم. مقصد خاصی ندارم به جز گذر و نظر بر گلزار که برمیخورم به میدانی که نمادش کشتی است و یادمان شهدای مفقود نیروی دریایی، قطعهای که شهدای خانوادگی حمله موشکی در تهران دفن شدند و خانه شهدا.
جلوی درب ورودی خانه شهدا خاطره یکی از شهیدان را می خوانم:" پس از درگیری شدید با ضد انقلاب که متشکل از کومله، ضد انقلاب، منافق و چیریک و ساواکیهای زمان شاه بودند از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم توان هیچ حرکتی نداشتم. حتی چشمهایم باز نمی شد. اما گوشها می شنید. دو نفر بالای سرم بحث میکردند. یکی میگفت سر این یکی را هم ببریم و با خود بریم. اما دیگری گفت نه! فقط برای سرهای با ریش پول میدهند. این یکی ریش ندارد. " گره معما حل میشود. اینکه چرا پسر پیرزن دوست داشت توی کردستان مثل امام حسین(ع) شهید شود... دلم ضعف میرود از عکس شهیدی که در پتو پیچیده شده و سرش را بریدند." به یاد شهدای کردستان که اکثرا سر در بدن ندارند و در قطعه 24 به خاک سپرده شدند."
رد دانه های گندم و گلهای پرپر
قبر شهیدان بهشتی، با هنر، رجایی و جمعی از اعضای دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در مکانی مسجد مانند است که بخشی از آن مفروش بوده و تعدادی جوان قبل و بعد از زیارت قبور نماز هم میخوانند.
مزار آیت الله طالقانی هم همان اطراف است؛ جایی روبروی جایگاه تاریخی امام(ره) در سخنرانی ماندگارشان پس از رجعت به وطن و زیارت شهدا. رد دانه های گندم و گلهای پرپر را هم روی قبر ایشان میبینم...
الوعده وفا. حالا باران دوباره دارد عرض اندام میکند. اینبار خبری از تب تند باران و سرد شدنش زیر اشعه آفتاب نیست. آسمان خاکستری و باران درشت و یکنواخت است که راه حرم را پیش میگیرم. مزار کسی که هزاران بسیجی فقط به عشق او خاک تیره را به آغوش کشیدند.
حالا ديگر شمارهاش از دستت در رفته و بايد حساب و کتابي سر انگشتي کني تا يادت بيايد آخرين بار کي بود که روپوش مدرسه به تن، توي خيابانها تاب ميخوردي و تا برسي به مدرسه کلي شيطنت کرده بودي. راهي که انگار کش ميآمد زير قدمهايي که گاه سلانه سلانه بود و گاه به دو. راهي پر از آلوچه و پفک و خنده.
چقدر دلت هواي پياده روهاي پر از بچه دبستاني را کرده که موقع تعطيلي يا بازشدن مدرسه انگار کل دنيا را مال خودشان ميکردند. رفتن و آمدني که حالا يادآوريش معطر به صداي اذان است و زنگ مدرسه يا نسيم صبحگاهي که حسابي حالت را جا ميآورد.
راستي چند وقت است ديگر دغدغه صبحي و بعد از ظهري بودن هفته آغاز مدرسه را نداري. چند وقت است ديگر مجبور نيستي براي نمره انضباط منظم باشي و چه مدت است ديگر توي صف نايستادي تا دعاي فرج دسته جمعه بخواني.
حالا از کنار ديوار مدرسهاي اگر بگذري که نواي اللهم کن لوليک ... از آن بلند باشد يک راست ميروي به خاطره از جلو نظام گفتن و راهي شدن سمت کلاس و گذاشتن دفتر مشقها روي ميز و خط کشيدن معلم روي مشقهايي که کلي زحمت کشيده بودي تا با مداد مشکي و قرمز بنويسيشان.
تمام حسرت يکجا توي چشمت موج مي زند، وقتي دوستي موقع عتاب و خطابهاي گذري محفل بزرگان ميگويد "کار صبحيها بوده " و تو ضعف ميروي از خنده و دلت غنج ميرود براي روزهايي که خطا کردن و اعتراف به آن معصومانه بود.
روزهايي پر از ناظم و ناظماني پر از خط کش و خط کشهايي پر از درد که حالا فقط شيرينياش يادت مانده. التهاب به موقع رسيدن، قايم شدن از چشم ناظم مدرسه، چه خطا کار بودي و چه نبودي و در عوض مزه پراندن جلوي معلم کلاس و حکايت شيرين تمام وقتهايي که مدادت را ميدادي تا او بتراشد.
تمام حسرت توي چشمت موج ميزند وقتي دختر بچهاي نشسته روي صندلي اتوبوس و هي درجا تکان ميخورد و از پشت شيشه اتوبوس زُل زده به خيابان و شکلک و ادا در ميآورد. در تمام مدت مسير هم دستش چپش را با زاويه 90 درجه نگه داشته تا مبادا گل توي دستش آسيبي ببيند.
ميخواهد روز اول مدرسه اش را تجربه کند. همان روزي که معلم تو هم، کج را سراند روي تخته سياه کلاس تا بسمالله ... بنويسد و صداي جيرجير کچي که برايت تازه بود و شيرين. همان روز اولي که ذوق روپوشت را کردي و کيف و کفش نو را. و بيشتر ذوق خوراکيهايي که تمام ساعت، تا رسيدن زنگ تفريح، گاه گاهي حواست را ميبرد توي حياط مدرسه. به ياد ماندنيتر، صداي گريه و خنده کلاس اوليهايي که چند روز زودتر بايد بروند مدرسه تا با فضا اُخت شوند و حساب کار دستشان بيايد. اينکه مدرسه که ميآيي مادرت نميايد و زنگ تفريح و آبخوري و دستشويي و خيلي چيزهاي ديگر فقط براي خودت نيست. بايد اُخت شود با محيطي که وسعتش خيلي بيشتر از خانهشان است و آدمها زيادتر از افراد خانواده.
تمام حسرت توي چشمت موج ميزند از اين گذران آهسته و پيوسته عمري که فقط وقتي تو را به خودت ميآورد که مجبور ميشوي هميشههاي روزهاي شاد بچه دبستاني بودن را در قاب عکس پيدا کني و خاطرههايي که با بازگشايي مدارس مرور ميشود.
پ.ن
۱. این هم یک خاطره کلاس اولی. از این خاطره بیشتر از این پست خوشم میاد.
۲. دلم خواست مطلب جدیدی بنویسم مثلا از تنبیه شدن ها و تقلب کردن ها و ... اما خستگی مجالم نداد. شاید وقتی دگیر و مهری دیگر. اگر زنده بودیم. راستی ... کاش یکی پیدا می شد و همت می کرد و بازی وبلاگی درباره خاطرت کلاس اول راه می انداخت. سوژه از من! داوطلب نبود یک... نبود دو... نبود سه...( خوب لابد خودم حسش را ندارم!!!)
۳. عکس ها حاصل گودر گردی است. با تشکر از شِیر کنندگان.