ساده...

شوق‌ها، بغض‌ها، لبخند‌ها، خیال‌ها و خاطرات بسیاری در ابتدای تمام راه‌هاست... و تمام قصه‌ها، نت‌ها، و شعرهایی که ناتمام می‌ماند و من، تمام راه‌ها و قصه‌ها و نت‌ها و شعرهای ناتمامم.
من از شب فقط تاریکی نبرده‌ام و از روز تنها طاقت طاق شده آفتاب را، فقط از میان تمام زبان‌ها تنها ساده را بلدم. ساده می‌بینم و ساده می‌شنوم و ساده می‌گویم و... ساده هم تمام می‌شوم. من از کنار گریه با لبخند گذشته‌ام و از کنار سختی با استواری و پس اینهمه ساز ناکوک، بغض خوردم و فرو شکستم...
شما سرباز جنگی خسته‌ای را ندیده‌اید که پوتین از پا درآورده و آزرده راه، پای خود را در چشمه فرو می‌کند و پیرزنی او را شیر و شربت مهمان...؟

در من هر روز سربازی خسته، آزرده راه از دست پیززنی شیر می‌خورد و پای در آب فرو می‌برد...

مورچه‌ها خسته هستند!

هِلک و هِلک رفتی، نفت ریختی توی خانه مورچه و لانه‌خرابش کردی چون که خیلی رفت و آمد داشتند مثلا؟ جایی نزدیکی تو و زیرزمین برای خودشان دم و دستگاهی ساختند؟ از دیدن اهل و عیال و خاندان پرجمعیت‌ش حرصت درمی‌آمد و حسودی می‌کردی یا روزی چندبار جلویت دولا و راست نمی‌شد که این بلا را سرش آوردی؟ از هر سمتی که خودش صلاح می‌دانست و غریزه گفته بود راه درستی است، می‌رفت نه راه فرمایشی  تو؟ چیزی از دانه‌هایی که جمع می‌کرد را مفت و مسلم دستت نمی‌داد؟ از شکل و قیافه‌ش خوشت نمی‌آمد؟ چاپلوس یا مفت خور نبود تا بگذاری یک جایی در دم و دستگاهت بماند و کارش را بکند؟


هی هر روز سرش غُر زدی که از این طرف نرو، از آن طرف بیا، چرا این گوشه را کندی و چرا این را خوردی و آن را بردی! نگفتی بی‌سر و صدا دارد کارش را انجام می‌دهد، بگذارم راحت باشد و حالا من اگر دوست ندارم زیادی بیاید دور و برم انقدر خرده بیسکویت نریزم. ریختی و تا آمد بردارد زدی تو سرش که اینجا چه‌کار می‌کنی؟ خودت مدیریت و کار بلد نیستی چه دخلی دارد به این بیچاره که همه تقصیرها را می‌اندازی گردنش.


بعد برداشتی نفت ریخی تو لانه‌اش که فقط بگویی قدرت داری هرکسی را نیست و نابود کنی. نگفتی تمام زحمت چند ماه کارش را هدر می‌دهی و تمام آذوقه و دانه‌هایی که برای زمستان جمع کرده بود از بین می‌بری. نگفتی خانه‌ش خراب می‌شود و دوباره باید از نو بگردد دنبال یک جای جدید برای کار و زندگی باشد و از نو لانه بکند؟


آخرش که چی؟ مورچه که ذاتش زحمت‌کشی است و دوباره در جایی جدید شروع می‌کند به کار و زندگی. بعد تو می‌مانی و مورچه‌های دیگر و لابد زورت که خیلی زیاد است و نفت هم فراوان!


پ.ن
اصل مطلب در سایت 5روز

داستان روز رئیس شدن اردک دِه!

حالا من واقعا از کجا بدانم که به ازای یکی که بوده، یکی نبوده. یا بیایم در ازای یکی بود، یکی را نیست و نبود بکنم تا قصه آغاز بشود. نه آقاجان! توی دهات ما همه بودند. حالا یکی تو باغ بود و یکی نبود. اما قصه درست از همین‌جا آغاز می‌شود که همه پرنده‌ها اعم از پرنده‌های پروازی و غیر پروازی جمع شده بودند توی دشت تا رئیس جدید را معرفی کنند. حالا تو می‌گویی چرا باید همه پرنده‌ها، از پروازی و غیر پروازی، یکجا جمع شوند تا یک رئیس داشته باشند؟! من می‌گویم چون این قصه من است و ده من است و هر وقت قصه تو بود و ده تو، بیا بگو مرغ و خروس‌ها برای خودشان یک رئیس داشته باشند و بعد بحث فمینیستی راه بیانداز که حالا مرغه رئیس باشد یا خروسه، اردک‌ها هم یک رئیس و غازها هم و تا همه نوع پرنده از نوع پروازی و ...

 

اما اینجا که هستی، درست توی همین چند پاراگراف، داری توی ده من هواخوری می‌کنی و می‌رسی به دشتی که همه پرنده‌ها جمع شدند برای مراسم تودیع و معارفه رئیس جدید. رئیس قبلی «عقاب» دِه بود. روزهای خوبی بود ریاستش. صبح‌های زود اول صدای جیغ‌اش را از منتها الیه آسمان می‌شنیدی و بعد از آدم تا پرنده همه کله‌شان را بالا می‌گرفتند و اگر دست داشتنی بودند، دستشان را و اگر پر داشتنی بودند، بال‌شان را سایه‌بان چشم‌هاشان می‌کردند تا جای عقاب را توی آسمان پیدا کنند. عقاب مدت‌ها توی آسمان چرخ می‌خورد و از آن بالا نه تنها دهات خودمان را رصد می‌کرد تا همه درست وظایفشان را انجام دهند و سرشان به کار خودشان باشد تا همیشه ایام به نوک و منقار همه پرنده‌ها باشد، بلکه ده‌های اطراف را هم می‌پایید تا هیچ پرنده و چرنده‌ای خطایی نکند و خلاصه با آن چشمان عقابی‌اش حسابی هوای همه چیز را داشت و امنیت و آرامش برقرار بود. 

 

اما امروز قرار است رئیس عوض بشود، قرار است «اردک» رئیس شود. همین اردکی که صبح به صبح با صدای کواَک...کواَک کل کوچه پسکوچه‌های دِه را زیر پا می‌گذارد و همیشه هم یک دسته اردک‌تر از خودش، مثل یک گروهان پشت سرش راه می‌افتند. از پشت که نگاهشان می‌کنی خیلی خنده‌دار هستند. با هر قدمی که برمی‌دارند دُم‌شان به یک سمت متمایل می‌شود. انگار دستور باشد به گروهان اردک‌‌ترها که با هر قدم ماتحت خودشان را به چپ یا راست متمایل کنند. کواَک چپ... کواَک راست... سر هر کُپه زباله‌ای هم که می‌رسند با اولین نوکی که اردک به کُپه آشغال‌ها می‌زند، بقیه اردک‌ترها هم تقلید می‌کنند و به طرفة العینی تمام کوچه را به گند می‌کشند. سیر که شدند موقع آبتنی کردنشان می‌رسد. برایشان هم فرقی نمیکند وارد آب چشمه‌ می‌شوند یا چاله‌ای که آب شب‌مانده ِ باران شب گذشته گِلش کرده. با سر می‌روند توی چاله، به نحوی که همان منتهاالیه رو به آخرشان بالا بماند! بعد که بیرون می‌آیند دست جمعی یک تکان به خودشان می‌دهند تا قطرات آب از پرهای همیشه خشکشان جدا شود؛ آمده است که اردک بهترین نوع زیرآبی روها در بین پرندگان است. خلاصه اینکه بلندترین ارتفاعی که اردک می‌تواند مشاهده کند فاصله دیدش از رو کُپه آشغالی است که رویش رفته و دنبال غذا می‌گردد. گاهی هم به تعدادی «جوجه اردک» زشت که دور و برش می‌پلکند افتخار می‌کند و امیدوار است روزی «قو» بشوند اما همه هم‌دهاتی‌های ما می‌دانند آنها همیشه فقط جوجه‌ اردک زشت باقی می‌مانند.



همین خصوصیاتی که از اردک گفتم باعث شده تا بلوایی به راه بیفتد بین همه پروازی‌ها و غیر پروازی‌ها که ما ریاست اردک را نمی‌خواهیم. یک جیک...جیک و قد...قد و قار...قار و قوقولی... قوقولی و چهچه...چهچه و غیره‌ای افتاده بینشان که نگو! می‌گویند یا یک پرنده حسابی یا اصلا رئیس نخواستیم!


قصه ما به سر رسید یا حالا حالا قرار است داستان‌ها داشته باشیم با این اردک را هم نمی‌دانم... زیاد هم به بالا و پایین قصه کار نداشته باشید که همه‌ش راست بود!

 

پ.ن

طنزگونه‌ای با برداشت از این حدیث زیبای مولایمان علی(ع)؛

 الامام علی « علیه السلام » : فقدان الرّؤساء اهون من رياسة السّفل.

نداشتن رییس  بهتر است از ریاست مدیر پست.

شرح آقا جمال الدين خوانسارى بر غرر الحكم    ج‏4    ص : 424

 

خانه بی‌قرار

 

اینجا اول‌های راه افتادنش «خانه بی‌قرار» بود! خانه‌ام را دوست داشتم. قرار بود از بی‌قراری‌ها بگوید. اما درست وقتی قرارمان به بی‌قراری افتاد اسمش را عوض کردم و شد «پنج‌دری». پنج‌دری را دوست دارم‌ها، خیلی... اما گاهی دلم برای گذاشتن این سردر تنگ می‌شود.

پنج‌دری به روایت هدرها!




 

آخری هم که آن بالاست.

 

این هم عکس یک پنج‌دری واقعی!

من با تمام احساسات قلنبه‌ای که گاهی از توی واژه‌ها، به‌جا و نابجا، سرک می‌کشد، موقع انتخاب رشته توی دبیرستان راهم را کج کردم سمت هنرستان و فنی خواندم. یعنی عقل لعنتی آن موقع گفت چیزی بخوان که به دردت بخورد نه درسی که دلت می‌گوید! درست همان موقعی که حرف‌های معلم اجتماعی را علاقه‌مند گوش می‌کردم و پر از نظر و حرف بودم، همان موقعی که آرزو داشتم یک شیمیست بزرگ بشوم(!) همان موقعی که به ادبیات علاقمند بودم و سرکلاس پرورشی که مجبور بودیم بنویسیم، چون معلم نویسنده‌مان دلش می‌سوخت برای نامه‌هایی که ممکن بود کمتر نوشته شوند، مطالبی می‌نوشتم که از من بعید بود و گمان می‌کردم از سر اتفاق است، همان موقعی که سرم داغ روزنامه بود و چقدر از علوم سیاسی خوشم می‌آمد، همان موقعی که عشق هنر بودم و گرافیک و حالا مهربان خواهرم که گرافیک می‌خواند و گاهی کمک می‌گیرد از من برای طرح ایده، می‌گوید که حتما می‌توانستم گرافیست موفقی باشم... تمام علاقه‌ها را رها کردم و رفتم فنی!

حالا اما با تمام این علاقه‌هایی که یک زمانی شوریده توی سرم بودند و به خط مستقیمی نمی‌بردنم؛ الان هم همین‌ شوریدگی نمی‌گذارد که مثل همه خبرنگارها یک حوزه کار کنم و هی سرک می‌کشم به همه حوزه‌ها و از هر دری سخنی می‌گویم؛ اگر برگردم به سال انتخاب رشته، حتما معماری می‌خوانم. 

من عاشق این خشت و گِل‌ها و پنج‌دری‌ها هستم!



پ.ن
ممنونم از فرستنده عکس‌ها. عکس‌ها متعلق به خانه لاری‌ها هستند در یزد!

چشمان!

دنیا خلاصه می‌شود


در دو گوی چشمان تو!


 

پ.ن شاعر می‌فرمان که «مرا کیفیت چشم تو کافیست»

ماخولیای شوهری

در زندگی یک وقت‌هایی پیش می‌آید که حس می‌کنی باید سرت را بگذاری زمین و بمیری. اما نمی‌میری و فقط آه می‌کشی که این خیلی بدتر از مردن است. مثل همین چند دقیقه پیش که من بلوز نارنجی‌ام را با کت بنفش بادمجانی و دستمال گردن سبز وزغی و جوراب یاسی-کرم‌ام سِت کردم و رفتم سروقت عیال که داشت کتاب می‌خواند، یک لبخند ملیح ـ به ملاحت لبخند شرک ـ زدم تا مثل همیشه‌های ده سال پیش یعنی موقع عروسی‌مان ذوقم را بکند و بگوید: عزیزم من به تو افتخار می‌کنم! اما فقط سرش را از روی کتابش بلند کرد و به ثانیه نکشیده دوباره نگاهش را انداخت روی صفحه و دریغ از یک عشوه خرکی اقلا. بعد همین وقت‌هاست که یک جای آدم خیلی می‌سوزد. جایش دقیقا به خود آدم بستگی دارد. اهل ادب به‌ش می‌گویند دل و اهالی اقالیم دیگر یک چیز دیگر. اما مهم سوختن و زخمی شدن است؛ بله! در زندگی زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می‌تراشد و به گند می‌کشد. اين دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد. حتی شما خواننده عزیز، بخصوص اگر از اهالی اقلیم قلم نباشید.

خب، وقتی آدم احساس می‌کند فقط و فقط به درد لای جرز می‌خورد اما آن‌جا هم جایش نمی‌شود، باید بنشیند و فکری به حال خودش کند که چرا زنش دیگر به او افتخار نمی‌کند و حتی او را نمی‌بیند و بیشتر با اشیاء همسری دارد تا با او. عشقش آشپزخانه است و با غذاساز مولینکس و سه‌کاره ال‌جی و ماشین لباسشویی سامسونگ و... بیشتر دمخور است و همنشینی و همراهی با تلویزیون صفحه تخت 36 اینج سونی را هم بیشتر از همسری با شوهر سابقاً دلبندش می‌پسندد.

 بله. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد. اما شما که غریبه نیستید. زن من با احساسات پیاز همذات‌پنداری بیشتری دارد تا عواطف من و وقتی سر حرف را توسط چاقو با پیاز باز می‌کند اشکش در می‌آید. وقتی یک تکه کره ممزوج با شکر از توی همزن می‌پرد پای چشمش، می‌خندد و وقتی ماشین لباسشویی به پِت‌پِت می‌افتد نگرانش می‌شود و به شیر آب که با وجود اینکه واشرش را عوض کرده‌ام باز چکه می‌کند، چشم غره می‌رود.

وقتی بیشتر از این نمی‌توانی این سوزش را که دارد روحت را می‌جود به کسی اظهار کنی، لاجرم باید حلش کنی. یعنی وقتش رسیده که زمینه ارتباط را در دنیای مزخرف جدیدش ایجاد کنم و در پی نقاط اشتراک باشم و بار دیگر یک زبان مشترک کارسازی کنم تا بلکه برای یک‌بار دیگر هم که شده با هم حرف بزنیم بدون اینکه دعوایمان شود.

زبانم را که زنم همیشه می‌گفت «عزیزم، از ساتور هم  برنده‌تر است» از حلقوم درمی‌آورم و می‌گذارم کنار سِت چاقوهاش. همیشه می‌گفت «فرد دوم آشپزخانه بعد از زن چاقوست.» بعضی وقت‌ها اصطلاح «عصای دست» را هم به کار می‌برد. چشمم را که همیشه می‌گفت «عزیزم، رنگی و زیباست، اما مثل شیشه روح ندارد» درمی‌آورم و می‌اندازم توی شیشه کلکسیون تیله‌هاش که قوطی نوستالوژی‌دان بچگی‌هایش است. کلکسیونی که مطمئنم اگر روزی به پیسی بخوریم و زندگیمان را به حراج بگذاریم حاضر است مرا زیر قیمت همراه با اشانتیون دندان مصنوعی طلایم بفروشد اما کلکسیون تیله‌هایش را نه.

فک و دهن و دندانم را همراه با حلقوم می‌چپانم روی دهنه بطری آب تا هر وقت خواست آب بخورد، همزمان با خالی شدن آب توی لیوان برایش سوت بلبلی بزنم. چون برخلاف وقت‌هایی که می‌خندیدم و می‌گفت «عزیزم، پوزه‌ات شبیه اسب می‌شود» از سوت بلبلی زدنم‌هام خوشش می‌آید.

کله‌ام را می‌کنم و می‌گذارم روی سنگ آشپزخانه و داخل کاسه چشم‌ها و گودی فک و دهن دو سه شاخه گل مصنوعی و خشک می‌گذارم. همیشه هر ظرف آشغالی که به دستش می‌رسید را اسپری می‌زد و دو تا خس و خاشاک هم می‌گذاشت تویش و از هنرش لذت می‌برد. بعضی وقت‌ها هم به من می‌گفت «عزیزم تو یه آشغال کله بیشتر نیستی». قلبم را درمی‌آورم و می‌گذارم پشت ویترین. آن‌جا همیشه پر است از وسایلی که هیچ وقت به کارش نمی‌آید، اما همیشه ازشان مراقبت می‌کند که مبادا خدای نکرده گوش شیطان کر بشکنند یا خاک رویشان بنشیند و ... قبل از گذاشتن هم حسابی می‌تکانمش تا هرچی شعر ـ به قول او کلاسیک خاک‌خورده ـ است از تویش بریزد بیرون. زنم همیشه به گرد و غبار حساسیت داشت برای همین وقتی برایش شعر کلاسیک می‌خواندم یا در حال عطسه بود یا فین کردن.

پاهایم را که همیشه دراز بودند وسط خانه و پاهایش گیر می‌کرد به‌شان و سکندری می‌خورد و با حرص می‌گفت «عزیزم، قلم بشوند الهی...» قلمه می‌زنم و می‌گذارم توی گلدان پیش گلدان‌های دیگر که صبح‌ها لااقل یک ساعتی کنارشان می‌نشیند و باهاشان مشغول است و نوازششان می‌کند و آبشان می‌دهد. شاید پاهای من هم رشد کنند و تکثر شوند تا پاهای بیشتری داشته باشد برای قلم کردن و انقدر حرص نخورد که پوستش خراب شود.  دست‌هایم را هم می‌گذارم کنار در تا هر وقت زنگ خورد خودکار در را باز کند و ببندد. همیشه بعد از آمدنم می‌گفت «عزیزم، یه بار شد اون دست‌های بی‌صاحابت بره پشت سرت و در رو ببندی؟» بعد هم تمام انزجارش را از باز بودن در می‌ریخت توی پره بینی‌هاش و به قدری سوراخ دماغش گشاد می‌شد که می‌توانستی جگرش را از همان‌تو ببینی.

با تنه‌ام اما نمی‌دانم چه کنم. زنم هم با اینکه همیشه می‌داند با هرچیزی چکار کند، نمی‌داند. چون همیشه می‌گفت «عزیزم، من با توی تن لش چکار کنم؟». تنم همانجور می‌ماند وسط خانه...

 باز رسیدیم سر همان نقطه‌ای که اشتراک نداریم. مطمئنم دوباره دعوایمان می‌شود. گفتم نمی‌توانیم دو کلمه با هم حرف بزنیم و اختلاط کنیم. بله. در زندگی زخم‌هايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می‌تراشد و به گند می‌کشد. اين دردها را واقعاً نمی‌شود به کسی اظهار کرد. حتی شما خواننده عزیز، بخصوص که خیلی هم به‌تان نمی‌خورد که از اهالی اقلیم قلم باشید!

 

پ.ن:

این داستان کوتاه را در ششمین جشنواره طنز مکتوب شرکت دادم. رفت بخش مسابقه و در کتاب جشنواره هم چاپ شد.

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

سوژه‌ها و ایده‌ها همین‌جور توی سرم چرخ می‌خورند. از دست‌شان خلاص نمی‌شوم تا بنویسم‌شان. اما کم می‌نویسم. شب‌ها به خودم قول می‌دهم صبح که شد درست و درمان بنشینم سر نوشتن. اما حدیث داریم که چه بسیار تصمیم‌ها را که خواب شب می‌شکند. و باید اضافه کنم چه بسیار تصمیم‌ها را که اینترنت پرسرعت می‌شکند. تصمیم گرفتم این بی‌مروت که قطع شد برای وصلش اقدام نکنم( خدا کند بمانم سر این تصمیم). در حیرتم از زمانی که بیهوده می‌گذرانم و ماندم خجالتی کتاب‌های نخوانده.

این تصمیم را چند صباحی می‌شود که دارم؛ تعطیلات فرستادن دنیای مجازی اعم از بلاگفا و گودر و ... همیشه هم اولین جایی که فورا برای تعطیلی‌اش اقدام می‌کنم همین 5دری بوده که اتفاقا از همه مظلوم‌تر است.

و لذا تا اطلاع ثانوی تعطیل است!

شما را نیز توصیه می‌کنم به دوری از نت و ... . این «و...» از همه مهم‌تر است که بماند.

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

با سار پشت پنجره جایم عوض شود...


پایان- خاطره‌نوشت‌هایی از عتبات.../ کاش مُهر قبولی زده باشی به زیارت‌مان

چشم می‌لرزد... اشک خداحافظی می‌دود روی گونه‌ها... به پلک زدنی، تمام! قدر خواب شیرینی بود دیدار حرم سیدالشهدا. حالا که برگشتیم، هی سراغ خوابمان را می‌گیریم. خواب‌مان را تعریف می‌کنیم و شب‌ها، گاهی دل‌مان می‌خواهد خواب ِ خواب‌مان را ببینیم.

شهر کربلا را ترک می‌کنیم. کاش کربلا اما ترک‌مان نگفته باشد.

***

می‌رویم سامرا. توی اتوبوس همه خواب هستند اما من با اینکه دو سه بار چشم‌هام ناجوانمردانه توسط خواب ربوده می‌شود، سعی می‌کنم بیدار بمانم و بیرون را تماشا کنم. به خاطر آفتاب اغلب پرده‌های اتوبوس کشیده است و این اصلا به مذاق من که همیشه خدا عادت به تماشای منظره بیرون را دارم، حتی اگر بیابان برهوت باشد، اصلا خوش نمی‌آید.

گاهی جاده‌ها آسفالت خرابی دارند یا حتی برخی راه‌ها خاکی هستند اما قدرتی خدا(!) بساط اینترنت برای هرکس که بخواهد در مسیر برپاست و سرعت هم از قرار بد نیست.

سامرا خالی از سکنه به نظر می‌رسد. جا به جا ماموران نظامی هستند و البته تعدادی دکه برای فروختن خوراکی و نوشیدنی خنک. ماشین‌های حمل مسافر هم چنان با سرعت از کنارت می‌گذرند که انگار نه انگار آدمیزادی و ممکن است یک وقت له شوی. چند دقیقه‌ای پیاده تا حرم می‌رویم. فرصت کم است و باید به سرعت زیارت کنیم. فضا شبیه امامزاده‌های درحال ساخت است و حس غربت را تشدید می‌کند. شهر امام زمان(عج) ویران‌ است؛ مثل دل و اعمال ما که هنوز نتوانستیم آنگونه باشیم که بتواند رخصت بگیرد و بیاید!

با زیارت در سامرا تقریبا برنامه زیارتی تمام شده به نظر می‌رسد! دریافت همین نکته برای آنی تحمل گرما را برایم سخت می‌کند. تا به آن لحظه هم به عشق زیارت گرما توانم را نبرد که هیچ، حتی به چشمم نیامده بود... راه برگشت می‌مانم زیر آوار حرارت و قدم‌هام کندتر می‌شود.

***

مزار سید محمد؛ عموی امام زمان(عج) مقصد بعدی است. شکر خدا این مکان آباد است و ورودی‌اش را از دو طرف دست فروشان و سایه‌بان‌هاشان گرفته و فضایش برخی امامزاده‌های خودمان را تداعی می‌کند که مردم هم محض زیارت می‌آیند و هم سیاحت. برنامه زیارت و نماز و ناهار داریم. می‌رویم برای وضو و خوشحال که می‌توان آبی به سر و صورت بزنیم. فقط آب داغ از شیرها می‌آید! خوشحالی بی‌انجامی است.

بعد از زیارت و نماز، ناهار را در قسمت سرپوشیده‌ای در حیاط صرف می‌کنیم و دوباره راهی می‌شویم.

سوار اتوبوس که می‌شویم آقای الفت را می‌بینیم شاخه‌ای‌ انگور دستش گرفته و به همه تعارف می‌کند و می‌گوید روایت داریم هرکس یک حبه از این انگورها را بخورد، می‌رود بهشت. مزاح می‌کند. ما هم می‌گوییم پس بگذارید دو تا برداریم که دو قبضه جواز ورودمان به بهشت صادر شود. مدیر کاروان معلم عربی بودند و به نظرم یا خودشان به همه شاگردها بیست دادند یا همه‌ تقلب کردند و بیست گرفتند! انقدر که خونسرد هستند. البته این آرامش از قرار جواب می‌دهد و اغلب کارها خیلی زود راست و ریست می‌شود.

***

دوباره بچه‌هایی که موقع خداحافظی گفته بودند، نمی‌خواهیم برویم... برمی‌گردند کاظمین و معلوم می‌شود دفعه اول صاحبخانه برای اینکه قرار بگیرد دل‌شان گفته بوده، بروید... زود برمی‌گردید دوباره.

گروه در هتل مستقر می‌شود و بعد از استراحت و صرف شام می‌رود برای زیارت و شب را در حرم می‌مانند. من اما سرگیجه و ناخوش احوالی دم آخری پای رفتنم را می‌گیرد. بیشتر استراحت می‌کنم و اذان صبح تنها راهی حرم می‌شوم. خیابان به سامان است و خبری از ظاهر روستایی سمتی که دفعه پیش از آن وارد حرم شده بودیم، ندارد.

دلگیری رفتن و فرصت آخر... زیارت می‌کنم و می‌روم توی حیاط و گوشه‌ای روی سنگ‌فرش می‌نشینم و چشم می‌دوزم به گنبدها. هوا تازه روشن شده، حیاط خیلی خلوت است و یاکریم‌ها گله به گله نشتند کف حیاط و روی فرش‌ها. هوا مطبوع است و برای اولین بار حتی حس می‌کنم خنک هم هست و همین فضا را دلچسب‌تر می‌کند. به دقت همه‌جا را نگاه می‌کنم تا خوب توی ذهنم بماند؛ شاید بار آخر باشد...

آفتاب که دوباره قلدری می‌کند راه می‌افتم سمت هتل. همه در تکاپوی رفتن هستند و لابی کم کم شلوغ می‌شود. دست فروشان هم بیرون هتل غوغا می‌کنند و از موقعت حداکثر استفاده.

آخرین شماره تماس‌ها و ایمیل‌ها هم لحظات آخر رد و بدل می‌شود و من موقع برای سیو شماره طهورا می‌فهمم گوشی‌ام داخل اتاق جا مانده! برمی‌گردم و می‌بینم باید دستکش را هم علاوه کنم. اتاق را خوب نگاه می‌کنم تا مطمئن شوم چیزی دیگری جا نگذاشتم.

می‌رویم فرودگاه. توی مسیر فرم نظرخواهی هم پر می‌کنیم. یک بار هم پیاده می‌شویم و تمام ساک و کیف‌ها را به ردیف می‌کنیم تا سگ‌ها بو بکشند. آقایان می‌گویند به نفعتان است نگاه نکنید چون ممکن است سگی وسایلتان را لیس بزند و مجبور شوید بشویید. نگاه می‌کنیم و هیچ سگی هم نگاه چپ به وسایلمان نمی‌کند. خیلی‌بار دیگر هم تفتیش می‌شویم تا برسیم به فرودگاه.

نماز ظهر را در فرودگاه می‌خوانیم و ناهارهای توزیع شده در اتوبوس هم همانجا صرف می‌شود. تا آخرین لحظه هم لب‌تاب‌ها به راه است و به دنیای مجازی اخبار و احوال بلاگ تا کربلایی‌ها مخابره می‌شود. بعد هم مثل اینکه دوباره بحث‌های چالشی بین وبلاگ نویسان آقا داغ می‌شود اما همین‌که تصمیم می‌گیرند خیلی رسمی مکانی را پیدا کنند و بنشینند به گفتگو، وقت حرکت می‌شود؛ زمان حرکت از دو و نیم به چهار و نیم تغییر می‌کند و دست آخر تقریبا ساعت شش به وقت عراق به سمت ایران پرواز می‌کنیم.

قبل از پرواز آخرین تماس‌ها با سیم‌کارت عراقی انجام می‌شود؛ ما راه افتادیم! اوج که می‌گیریم کم کم سیم‌کارت‌هامان برمی‌گردد سرجایش. حال هوای زندگی عادی و جاری بر می‌گردد سر جایش. دغدغه‌ها کم کم برمی‌گردد سرجایش. فکر کار و خانه و ... یک به یک برمی‌گردد سرجایش. دلت اما هنوز هم اصرار دارد برنگردد. بی‌دل پا توی فرودگاه امام خمینی(ره) می‌گذاری و برمی‌گردی خانه.

سفر تمام... کاش مُهر قبولی زده باشی به زیارت‌مان...اللهم الرزقنی شفاعه الحسین یوم الورورد...

6- خاطره‌نوشت‌هایی از عتبات.../ خداحافظ کربلا

عصر تولد 7 سالگی کوثر؛ کوچکترین وبلاگ‌نویس گروه است در لابی هتل. از روز قبل کلی دلشوره‌اش را داشت و اعلام عمومی کرده و به‌مان گفته بود عاشق پای سیب‌های مامانش است و اگر بشود به او می‌گوید برایمان پای سیب درست کند! عصر همه جمع می‌شویم و برای تولد؛ کیک و شیرینی و خرما و بادکنک و مولودی خوانی و فوت کردن شمع‌ها... الحمدلله! همه‌ش نگران بود عصر تولدش برنامه زیارتی داشته باشیم و هتل نباشیم...

همه تصاویر. عکاس محمد دهقانی

***

قرار زیارت خیمه‌گاه را داریم. در مسیر زیارتگاهی می‌رویم منسوب به مقام امام زمان(عج). کنار زیارتگاه هم نهری است معروف به علقمه که مدیران کاروان اعلام می‌کنند، سندیت ندارد و به هیچ عنوان دست به آب نزنیم چراکه دیده شده برخی با از این آب بیماری پوستی گرفتند. با این حال چند پسربچه‌ را می‌بینیم که در آب شنا می‌کنند!

تا به تل زینبیه برسیم از مقام(محل شهادت) حضرت علی اکبر(ع) و حضرت علی اصغر(ع) هم می‌گذریم که گروه به گمانم از زیارت هردو مقام به دلیل سندیت نداشتن و ضیق وقت صرف نظر می‌کند. مقام‌ها داخل کوچه‌هایی تنگ بودند و این یعنی تمام دشت مملو از خانه و کاشانه و هتل شده است. یعنی شاید داخل مغازه‌ای که رفته‌ای و قصد خرید داری و درست همان‌جا که ایستاده‌ای و سر قیمت چانه  می‌زنی مثلا زینب(س) بر سر پیکر شهیدی از اهل بیت ایستاده بوده یا...

بین راه ماشین‌های حمل مسافر و زائر را می‌بینیم که شبیه به ماشین‌های داخل حرم امام رضا(ع) است. یکی دو راننده را می‌بینم که هنگام عبور از جلوی حرم‌ها دست روی سینه می‌گذارند و سلام می‌دهند. حالا فکر کن روزی چندبار این مسیر را می‌روند. چقدر دوست‌شان دارد این سلام دهندگان را سیدالشهدا.

تل زینبیه پشت حرم امام حسین(ع) است و یکی از درها به سمت تل زینبیه باز می‌شود. این مکان از دو سو محصور دیوارهای ساختمان‌هاست و چند پله رو به بالا می‌خورد. روایت شده است که حضرت زینب(س) بر روی این تل ‌ایستاده و شهید شدن یک به یک اهل بیت را دیده و تاب آورده تا بعدا روایت کند؛ صبر بر مصیبت، وصبروا صبرا جمیلا...

 تل زینبیه که رفتی باید صبر بخواهی در برابر سختی و ظلم... تل شلوغ است و وقت تنگ. قرار می‌شود بعدا خودمان برای زیارت بیاییم. می‌رویم خیمه‌گاه. زیارت‌گاه‌های کوچکی منسوب به خیمه هرکدام از اهل بیت ساختند. برنامه مداحی داریم تا نماز مغرب و عشا که به جماعت خوانده می‌شود.

***

روی در آسانسور نوشته شده ساعت 10 خانم‌های وبلاگ نویس جلسه دارند و لطفا هرکدام لیوان خود را هم بیاورند. همان ساعت لیوان به دست یکی یکی به وعده‌گاه می‌رویم تا با هم بیشتر آشنا شویم و شربت خاکشیر بخوریم. پروژه‌ای است این آشنایی. فکر کن یک جمعی همه جوان باشند و شر و شور. بعد هی نگران باشی که سر و صدا بیرون برود و لب‌هایت را بگزی و چشم و ابرو بیایی که بچه‌هااا آرام‌تر... بچه‌ها الان دیگر رویمان نمی‌شود از اتاق بیرون برویم... و آورده‌اند از نایاب‌ترین لحظه‌ها در جلساتی با این مختصات، لحظه‌ای است که همه سکوت کنند!

خودمان را معرفی می‌کنیم و معلوم می‌شود که جمع پر از متخصص و نخبه است و خبر نداشتیم. تازه بعضی‌ها دو جا دو جا هم درس خواندند. اغلب هم در انجام فعالیت‌های فرهنگی سابقه‌دارند! دوستان خوبی در این جمع پیدا می‌کنم. ذهن نوشت، fsn و زیتون و... سه دختر شر و شیطان و مهربان که وقتی فهمیدند خبرنگاریم ابراز ارادت کردند به شغل‌مان(!) و خواستند زیر و بم چگونه زود خبرنگار شدن را دربیاورند. ارشادشان می‌کنم به پیگیر و سیریش بودن و بشارتشان می‌دهم که با پِی گرفتن این شیوه حتما خبرنگار می‌شوند. نشان به نشانِ هفته‌ای یک نامه فرستادن خودم با پست سفارشی برای روزنامه‌ای و اغلب بی‌جواب ماندن و کار نشدن نوشته‌هایم توی صفحه!

همچنین در جلسه بلاگ‌نویسان کاشف به عمل می‌آید که زیتون رصدگر برتر کشوری است. می‌گویم: نخبه! می‌گوید: نخبه نه...مخ‌نه! ذهن‌نوشت هم خودش را اول زهرا اچ‌بی معرفی می‌کند که باعث موج خنده جمع می‌شود و از آنجایی که این جور خندیدن‌ها حکایت از اطلاعات و حس مشترک دارد، من فقط لبخند می‌زنم و به روی خودم نمی‌آورم که علت خنده‌تان چیست!

خلاصه جلسه با خیر و خوشی تمام می‌شود و ما با هم آشنا می‌شویم و لیوان‌هایمان را دستمان می‌گیریم و برمی‌گردیم اتاق‌ها تا برای زیارت گروهی حرم امام حسین(ع) آماده شویم.

***

از بخش‌های مختلف حرم امام حسین(ع) هم بازدید داریم. تقریبا همان بخش‌های حرم حضرت عباس(ع) را دارد اما بازدید مختصرتر انجام می‌شود. بین صحبت‌ها می‌گویند قرار است بین الحرمین مسقف شود. از شنیدن خبر تعجب و سعی می‌کنیم علت را جویا شویم. اما خب آن‌ها در مقام پاسخگو نیستند. مسقف شدن بین الحرمین بعد از دسته گل‌شان برای ساختن یک شبستان دور صحن حرم امام حسین(ع) که باعث شده، گنبد از بیرون کامل دیده نشود!

نماز مغرب و عشا را در حرم می‌خوانیم و برمی‌گردیم هتل. شب وداع است و قرار بین‌الحرمین داریم. عکاس خبری‌مان تغییر شغل داده و جلوی در هتل مشغول انداختن عکس یادگاری است! بعد از انداختن عکس یادگاری با طهورا و زیتون و خانم شکارچی و نخود می‌رویم بین الحرمین تا بچه‌ها عکاسی کنند.

تا ساعت دوازده بشود و وقت حرکت برای وداع، آقایان وبلاگ نویس هم در لابی هتل جلسه می‌گذارند که از قرار پربار تر از جلسه خانم‌ها بوده و علاوه بر آشنایی بحث هم داشتند که ما نمی‌دانیم چه بحثی! سرجمع از ابتدای سفر بلاگ‌نویسان یک جلسه مشترک داریم و دو جلسه‌ به تفکیک؛ زنانه و مردانه!

***

وداع از جلوی حرم حضرت عباس(ع) با مداحی شروع می‌شود و در حرم امام حسین(ع) تمام. نماز صبح حرم هستیم. ساعت 5 هم حرکت به سمت سامراست...

ادامه دارد...

5- خاطره‌نوشت‌هایی از عتبات.../ بازدید از حرم حضرت عباس(ع)

 بین‌الحرمین شلوغ است. زائران زیر سایه‌هایی که با سقف‌های پارچه‌ای ایجاد شده و نشسته و مشغول استراحت هستند. غذا می‌خورند یا خوابیدند! اطراف بین الحرمین هم مملو از مغازه و خانه است. همه این‌ها طبیعی است اما نه زمانی که تصور کنی روزگاری اینجا چه اتفاقی افتاده! حس غریبی است... یک زندگی عادی و انگار یک زیارت عادی در سرزمینی به نام کربلا و از آن مهم‌تر درست در قلب واقعه؛ بین الحرمین. یکی از همسفران می‌گوید مردم کربلا قصی القلب شدند. برای همین است که می‌گویند نباید توقف زیادی در کربلا داشته باشیم... باید زیارت کنی و برگردی.

وارد حرم امام حسین(ع) می‌شویم. حس غریبی با من است که سردرگمم می‌کند... هنوز هم غریب است و به بند واژه کشید نمی‌شود. به طهورا می‌گویم زیارت نمی‌روم! می‌خواهم یک بار دیگر واقعه عاشورا بخوانم. همراهیم می‌کند و او هم به زیارت نمی‌رود. جایی رو به روی گنبد می‌نشینیم. از  واقعه عاشورا در «کتاب آه» می خوانم تا به صفحه قرمز می‌رسم و جایی که آن اتفاق رخ می‌دهد... می‌روم زیارت!

***

شب اول را با گروه حرم عباس علمدار هستیم. همان که وقتی شهید شد دیگر نه لشکری مانده بود و نه محرمی به اهل بیت، جز حسین(ع) و علی بن حسین(ع). السلام علیک یا ساقی لب تشنه کرب‌وبلا...

***

ساعت 10:30 صبح جمع می‌شویم برای بازدید از حرم حضرت عباس(ع). از قبل هماهنگ شده از قسمت‌های فنی و فرهنگی حرم‌ها بازدید کنیم. آقایی به نام جسام معرف بخش‌ها هستند و از تمام زیر و بم‌ها و اتفاقات خبر دارند. حرم به جز صحن حضرت عباس(ع) بیست قسمت دارد و ما ابتدا وارد یک قسمت؛ بخش فرهنگی می‌شویم که داخل یکی از ورودی‌های حرم است. این قمست تنها 8 سال قدمت دارد و زمان صدام از آن به عنوان زندان استفاده می‌شده و هرکسی که بلند صلوات می‌فرستاده، بلند گریه می‌کرده و یا شعار می‌داده را در آن محبوس می‌کردند. یکی از کارکنان می‌گوید حتی در این مکان کوچک اعدام هم می‌کردند!

نشر 18 مجله و توزیع در حرم و مساجد و دانشگاه‌ها، به روز رسانی 5 سایت از جمله سایت حرم که به سه زبان است، تهیه و توزیع سی‌دی، نگهداری و بازنگری نسخ خطی، تحقیق و پاسخگویی به شبهاتی که وهابی‌ها مطرح می‌کنند، رادیوی حرم، رادیوی زنان و خانواده، پخش زنده حرم، تولید انیمیشن‌های مذهبی و ... از جمله فعالیت‌های این قسمت است.

یکی از جالب‌ترین بخش‌ها قسمت ساخت انیمیشن مذهبی است. انیمیشن‌ها توسط یک نفر ساخته می‌شود که نه تحصیلات دانشگاهی دارد و نه آموزشی دیده است. این آدم خوش ذوق از راه سرچ مقاله در اینترنت و خواندن و تمرین توانسته در این زمنیه متبحر شود و باید بگویم با این اوصاف بخشی از انیمشنی که دیدیم از کیفیت خوبی برخوردار بود و جای مرحبا داشت. البته خب برخی‌ها استفاده‌های مفید هم از اینترنت دارند و کلی کسب سواد می‌کنند و ته فعالیتشان نمی‌شود عضویت در سایت‌های مجازی و گروهی و خواندن و رصد کردن همدیگر و قس علی هذا!

در بخش ساخت انیمیشن هم عکس‌هایی از این مکان می‌بینیم که قبلا زندان بوده و همچنین خراب شدن خانه‌های اطراف بین الحرمین توسط صدام و اینکه او برای پنهان کردن جنایتش تمام خانه‌ها را با بلدوزر صاف می‌کند تا اثری از زندگی در آن اطراف نباشد. تا 5 سال هم اجازه ساخت به کسی نمی‌دهد.

***

یک بخش هم اختصاص دارد به رادیوی زنان که مسئولان آن مدعی هستند اولین رادیویی است که تمام کادر آن را زنان تشکیل می‌دهند؛ از نویسنده و سردبیر و مجری گرفته تا نیروی فنی رادیو که تا فاصله 160 کیلومتر کربلا قابل شنیدن است. قرار بر بازدید خانم‌ها از رادیوی زنان می‌شود. آقای جسام می‌گوید چون تمام کادر را بانوان تشکیل می‌دهند کاش شما هم مترجم خانم داشتید! خب از توانمندی‌های گروه دور نبود. یکی از خانم‌ها گفت 50 درصدی عربی می‌فهمد و قرار شد با او برویم اما بعد ایشان 100 درصد برای ما ترجمه کردند؛ اینکه رادیو زنان دو برنامه پخش زنده دارد، صبح و عصر. صبح‌ها بحث کارشناسی پیرامون مسائل اجتماعی دارند که از خانم‌های کارشناس حضوری دعوت می‌شود و از آقایان تلفنی. کادر رادیو اغلب تحصیلات دانشگاهی دارند و بقیه هم دروه دیدند. برنامه مخاطبان خوبی دارد و جالب اینکه اغلب افرادی که برای طرح مشکل تماس می‌گیرند آقایان هستند و این یعنی رادیو زنان یا «الکفیل» بین مردان هم پذیرفته شده. رنج سنی مجری‌ها از 10 سال است که برای کودکان برنامه اجرا می‌کنند تا 30 سال. لایک به اینمه توانمندی بانوان!

بخش بعدی کتابخانه است که از قضا برای گروه وبلاگ‌نویس جذاب می‌شود و بعد از گذشت چند دقیقه می‌بینیم هرکس به فراخور رشته تحصیلی و علایق خود سر از یک قفسه درآورده. یکی فیزیک و ریاضی و  پزشکی و آن یکی ادبیات و ...

کتابخانه سال 1963 میلادی توسط علامه «سیدعباس کاشانی» تاسیس شده. این عالم زمان حکومت صدام به قم مهاجرت می‌کند و سال گذشته نیز مرحوم می‌شود. کتابخانه  4 سال پیش و زمان تولد حضرت عباس(ع) با این فرمت جدید بازیابی  و افتتاح شده چراکه زمان حکومت صدام حتی از این فضا هم برای بازداشت افراد و زائران استفاده می‌کردند. نکته جهل‌آمیز این است که زندان‌بان‌ها برای گرم کردن خود کتاب‌های خطی را می‌سوزاندند بدون اینکه بدانند کتاب‌ها حداقل از نظر مالی چه قدری دارند! متاسفانه لیستی از کتب خطی ندارند و نمی‌توانند برای کتاب‌های خطی مصادره شده توسط صدام اقدامی انجام دهند.

زمان صدام هم معماری فضا متفاوت بوده و هم کتاب‌ها؛ اغلب کتاب‌ها متونی بودند جهت تفرقه بین مذاهب و فرقه‌ها و قوم‌ها. به همین دلیل کتاب‌های حاضر در کتابخانه همگی جدید هستند و از نمایشگاه‌های برپا شده در کشورهایی چون ایران و سوریه و ... تهیه شدند. تنها 2 درصد؛ معادل هزار کتاب متعلق به زمان قبل است.

در بخش ادبی کتابخانه فعالیت‌های مفیدی انجام می‌شود. مقابله و چاپ مجدد نسخ خطی و قدیمی که قدمتشان به 300 سال پیش هم می‌رسد. مسئول این بخش 18 سال در قم زندگی کرده و فارسی صحبت می‌کند. افراد دوره‌هایی در ایران برای مقابله کتاب‌ها و تبادل دانش دیدند و هنوز هم با قم در ارتباط هستند تا کاری به صورت موازی انجام نشود و هر دو طرف قبل از شروع به فعالیت روی یک کتاب با هم هماهنگ می‌کنند.

***

بعد از بازدید کتابخانه، آقای جسام ما را در حیاط حرم جمع می‌کند تا توضیحاتی پیرامون ساختمان حرم و نحوه بازسازی آن ارائه دهد؛ حرم از زمان واقعه تا به امروز 7 بار از نو ساخته شده که البته قدمت ساختمان هفتم 656 سال و تحت نظر سلطان مغول ساخته شده است.

جسام ادامه می‌دهد: کارهای زیربنایی که بعد از سقوط صدام انجام شده معادل با تمام کارهایی است که 400 سال قبل از سقوط صدام صورت گرفته. او تاکید می‌کند که در حال حاضر 80 درصد هزینه بازسازی را حکومت عراق می‌پردازد و 20 درصد هم از نذوراتی است که داخل ضریح می‌ریزند.

جسام مدعی می‎شود که چیزی از کمک های ستاد عتبات به اینجا نمی‌رسد و تمام مخارج برعهده خودشان است! او می‌گوید فعالیت ستاد بیشتر مربوط به حرم امام حسین(ع) و صحن فاطمة الزهرا می‌شود  و ستاد در حرم حضرت عباس(ع) هیچ نقشی ندارد.

جسام با اشاره به مصاحبه یکی از مسئولان ستاد عتبات مبنی بر کمک مالی آمار می‌دهد که کمک‌های ایران بعد از سقوط صدام به این حرم از 5 درصد تجاوز نمی‌کند و حتی در این باره بیانیه هم داده‌اند که در سایت حرم موجود است.

جمع سعی در دفاع از فعالیت عتبات دارد اما آقای راهنما با ضرس قاطع اعلام می‌کند عتبات کمک چندانی نمی‌کند و فعالیت‌هایش محدود است. بعد هم اشاره می‌کند به چهار ضریحی که در ایران برای علمدار ساخته شده و می‌گوید: «ساخت ضریح‌ها بدون هماهنگی بوده و ما اینجا خودمان در حال ساخت یک ضریح هستیم و به احتمال زیاد همین هم نصب می‌شود.» بعد هم می‌خندد و می‌گوید مگر اینکه در ایران برای خودتان حضرت عباس پیدا و ضریح‌ها را نصب کنید!

***

موزه محل بعدی بازدید  است؛ یک مکان کوچک و تقریبا تاریک که به گفته خودشان تنها توانسته 5 درصد اشیاء متعلق به موزه حرم را در خود جای دهد. سکه‌های قدیمی و متعلق به زمان هارون الرشید، درب قدیمی سرداب حضرت عباس، پرچم رسمی حکومت ناصرالدین‌شاه، پارچه‌های روی مزار حضرت که با مروارید و زمرد اصل تزئین شد، قرآن کریم با خط امام صادق(ع)، تکه‌هایی از آجر و سنگ سرداب، پرچم روی گنبد حضرت که متعلق به درگیری‌های زمان حمله آمریکاست و آثار سوختگی و گلوله روی آن وجود دارد، قالیچه‌های ایرانی و ...

به قالیچه‌های ایرانی که می‌رسیم بچه‌ها به کنایه به جسام می‌گویند پول این قالی‌ها را هم خودتان دادید و ما در ایران بافتیم؟  جسام هم با ما می‌خندد. بازدید موزه تمام می‌شود و جسام دوباره از ما می‌خواهد در حیاط حرم گرد بنشینیم. از سرداب می‌پرسیم و اینکه چرا آب آن کم شده. می‌گوید که سرداب یازده پله دارد و 2 متر و 25 سانتی متر پایین‌تر از سطح حرم است. 177 حفره بزرگ و کوچک در سرداب پیدا شده شامل اتاق‌های قدیمی و حرم قدیمی و ... که به طور طبیعی داخل همه‌شان آب وجود داشت.  در حقیقت کل بنای حرم روی آب بوده و سالم ماندن حرم 656 سال روی آب شبیه معجزه است.  طبق نظر کارشناسان در صورت ادامه این روند حتما بنای حرم آسیب می‌دید و از همین رو بنا بر بازسازی شد غافل از اینکه روند طبیعی از بین می‌رود و رفته رفته، آب سرداب کم می‌شود و الان آب به صورت قلیل جاری است. در کنکاش‌های خودشان در سرداب 12 قبر متعلق به صالحین و اولیا پیدا کردند اما نمی‌دانند متعلق به چه کسانی است.

درباره سرچشمه آب هم می‌گوید که هیچ کس نمی‌داند سرچشمه این آب از کجاست و برخلاف تصور عموم از آب فرات نیست چون فرات تا حرم 35 کیلومتر فاصله دارد. فرات 450 سال پیش از کنار حرم رد می‌شده که مسیر به دلیل تغییرات جوی عوض شده است.

بحث سرداب که تمام می‌شود به مزاح می‌گوییم؛ راست است هرکس به دروغ، قسم حضرت عباس را بخورد خشک می‌شود و شما با چنین موردی برخورد داشتید؟ می‌خندد و می‌گوید: چیزی که برای شما جک است برای ما خاطره شده. تعریف می‌کند با چشمان خود مردی را دیده که خشک شده و تنها قدرت داشته پلک بزند و خانواده‌اش او را مانند قالی لوله شده روی دست بردند.

صحبت‌ها تمام می‌شود و آقای جسام می‌رود تا برای ما کارت ورود به مهمان‌سرای حضرت عباس را تهیه کند. ناهار را مهمان علمدار می‌شویم و همین مهمان بودن غذا را از همیشه دلچسب‌تر و خوشمزه‌تر می‌کند.

ادامه دارد...

 گزارش های تصویری:

ای که مرا خوانده ای...

وادی السلام

عبور دخترانه از وادی حیرت

زن در سرزمین نخل های تشنه

بلاگ تا کربلا/فاطمیون

4- خاطره‌نوشت‌هایی از عتبات.../ کربلا؛ بهت و بی‌قراری است

عرب‌ها رسم قشنگی دارند! قبل گذشتن از ورودی صحن به سجده می‌روند و درگاه را می‌بوسند و گونه‌هاشان را به اصطلاح به خاک می‌گذارند و بعد وارد می‌شوند. حس خوبی است؛ شبیه وقتی که برای ادای احترام اول دست بزرگی را می‌بوسی. حالا که شب تولد پسرشان است، دلم لک زده بروم و درگاه حضرتشان را ببوسم و همان‌جا دو زانو بنشینم و با چشم‌هام دخیل ببندم به ضریح و اصلا بغض نکنم! بغض مال وقت‌هایی است که واژه و حرف گفتنی داشته باشی و اهلش نباشد برای شنیدن و واژه‌ها انقدر بپیچند توی گلو که آه هم بالا نیاید. در خانه حضرت دوست، حضرت مولا که بنشینی، اشک‌هات بی‌بغض جاری می‌شود... اصلا بغض نکنم و انقدر آرامش سراغم بیاید که مطمئن شوم رو به رویم نشسته و دارد نگاهم می‌کند. بعد من شروع کنم به گفتن... هنوز یک ماه نشده چقدر حرف توی دلم انبار شده که دوست دارم فقط برای شما بگویم. اصلا قضاوت با خودت مولا جان! وقتی مرا طلبیدی با خودت نگفتی از این به بعد وقتی دلش گرفت، دیگر درد و دل کردن با هیج دوست و حتی بهترین روانشناسان دنیا آرامش نمی‌کند... نگفتی ممکن است یک شب بغض امانش را ببرد و قلبش مثل گنجشک به قفسه سینه بکوبد و حتی آه هم بالا نیاید و دلش یک لحظه نشستن توی صحن حرمت را بخواهد و گفتن...؟

قرار بود شروع این پست کربلا باشد، نشد! این بغض بی‌قرار که فرصت نمی‌دهد...

***

صلاة ظهر می‌رسیم کربلا. ماشین وارد خیابانی می‌شود و گنبد و گلدسته حرم حضرت عباس(ع) پیدا. فضا منقلب می‌شود و مداح زیارت عاشورا می‌خواند. پیاده می‌شویم و دو گروه دیگر هم می‌رسند. زیارت عاشورایی به پا می‌شود ماندنی! همه رو به حرم ایستاده‌ایم و زیارت می‌خوانیم.

همه تصاویر

بعد پروژه مجدد تقسیم اتاق‌ها و جابه جایی وسایل. بعد از ناهار قرار می‌شود زیارت مختصری کنیم و استراحت تا برای شب سرحال باشیم چون شب پرفضیلت جمعه است و تاکید می‌کنند که خیر و برکت دارد و این از اقبال ماست که چنین شب عزیزی را در کربلا هستیم. البته به همین دلیل، هم حرم شلوغ و هم پیاده‌روها مملو از جمعیت است.

احساس اول در کربلا بهت‌زدگی است! حداقل برای من که سفر اولی‌ام. بالاخره آمدی سرزمینی که از کودکی روایتش بود و بخشی از مبهم‌ترین خاطرات کودکی‌مان متعلق به محر‌م‌هاست. میدان روبه روی مسجد... جماعتی که لباس سفید پوشیدند که بعدها فهمیدی کفن است. سرشان را تراشیده بودند. شمشیر دستشان بود و پر هیبت «حسن، حسین» می‌گفتند که بعدها فهمیدی مراسم قمه‌زنی بوده... منقل‌های اسپند... بچه‌های محل که با لباس‌های سبز و پیشانی‌بندها دو ردیف شدند و به سینه می‌زنند و گهواره‌ای جلوی صف حرکت می‌کند که بعدها می‌فهمی هیئت علی‌اصغر(ع) بوده. مادر که رو گرفته و اشک‌هایش را با دستمال سپید پاک می‌کند و تو که می‌دانی باید ساکت باشی اما نمی‌دانی چرا... تا تمام این سال‌هایی که کم کم بزرگ شدی یاد و گرفتی که ذکر لبت به وقت مصیبت و سختی یاحسین باشد و الگوی صبر خانم زینب(س).

هی می‌گفتند یک سرزمین بوده به اسم کربلا، یک دشتی بوده، دشت بلا... گفته بودند خاکی بوده که خون بهترین خلق خدا در آن ریخته شده. علی‌اصغر در دامن پدر ذبح شده، علی‌اکبر فدا شده و حسین(ع) چنان گریسته که کسی تا به آن روز ندیده، گفته بودند قاسم به میدان می‌رود، یزیدیان دوره‌اش می‌کنند و صدا می‌زند: «عمو!» حسین(ع) توانایی یاری نداشته... دلش می‌سوزد و بعد قاسم نیمه‌جان را شرمنده به سینه می‌چسباند... عباس علمداری بوده که می‌رود علقمه و با خدا دست می‌هد... حسین(ع) بعد از عباس می‎گوید کمرم شکست... کربلا بهت است! آمده‌ای جایی که همه این اتفاقات افتاده! بعد اسرا وقتی کشته‌ها را می‌بینند مثل برگ خزان‌زده از روی شتر پایین می‌افتند... کربلا؛ سرزمینی که عصر عاشورا را دیده.

اول می‌رویم زیارت حضرت عباس(ع)؛ بامرام‌ترین خلق خدا. عرب‌ها سوزناک نوحه می‌خواهند. حتی وقتی زبانشان را بلد نیستی و فقط عباس و عطشان را می‌فهمی همراه می‌شوی با نوحه‎سرایی زن عربی که در صحن نشسته و از روی کتاب روضه می‌خواند و گروهی که گردش نشستند و گریه می‌کنند. نوحه که تمام می‌شود؛ دست روی سینه می‌گذارم و می‌گویم شکرا... لبخند می‌زند و سری تکان می‌دهد.

قدر عرض سلام و رساندن سلام و پیغام دوستان در حرم می‌مانیم. بعد عزم بین‌الحرمین و حرم امام حسین(ع)... دلم هُری می‌ریزد. قبل از سفر اس‌ام‌اس زده بودم که بین‌الحرمین به یادتان هستم... بعد عهد کرده بودم حسابی این راه را بروم و بیایم. همیشه گفته بودند فقط یک‌جا سرگردان شوی؛ بین الحرمین... هی بروی و ندانی برگردی و کدام گنبد را نگاه کنی. بین‌الحرمین؛ فاصله بین دو حرم، یعنی همان‌جایی که حسین(ع) برای آخرین بار برادر را می‌بیند و می‌گوید کمرم شکست و بعد تو تصور کن تنها و خسته رفته است تا جایی که حالا حرم خودش است، یزیدی‌ها دوره‌اش کردند و بعد... حالا داری توی همین مسیر قدم می‌زنی... کربلا همه‌اش بهت و بی‌قراری است.

ادامه دارد...

3- خاطره‌نوشت‌هایی از عتبات.../ انا بنت امیرالمومنین!

 اعلام می‌کنند بازدید حرم حضرت علی(ع) را داریم و هرکس دوست دارد بیاید! زیارت را ترجیح می‌دهیم اما نزدیک اذان ظهر که می‌شود تازه می‌بینیم نباید بازدید را از دست می‌دادیم؛ مگر چند بار آدم با کاروانی می‌آید که امکان دیدن پخش زنده حرم و نسخ خطی و ... را دارد. این است که خیلی متنبه سعی می‌کنم شم خبرنگاری جا مانده‌ام در ایران را همراه کنم با گروه بروم ادامه بازدید.

قسمت آخر بازدید  از بخشی است که فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دهد. قسمت فرهنگی ورودی مناره مانند دارد و  داخل که می‌رویم با فضایی دالان مانند و تنگ مواجه می‌شویم که چند اتاق کوچک برای کارهای دارد. اتاق اول به خطاطی اختصاص داده شده، تمام تابلوها و همچنین طرح خطاطی‌های روی کاشی همین‌جا انجام می‌شود. مسئول خطاطی پسر جاسم نجفی از خطاطان معروف نجف است.

در غرفه‌‌های دیگر کارهای گرافیکی، به روز رسانی سایت حرم و فعالیت‌هایی جهت نشر ارزش‌ها انجام می‌شود. اتاق‌ها همه کوچک و کارکنان در مضیقه جا هستند و البته فرد مسئول در هر اتاقی که می‌رویم توضیح می‌دهند که قرار است تمام این فعالیت‌ها بعد از ساخته شدن صحن فاطمة الزهرا به آنجا منتقل شود. صحن تازه مراحل گودبرداری خود را می‌گذارند و ما ابراز امیدواری می‌کنیم که زودتر ساخته شود. آخرین غرفه‌ای که سر می‌زنیم استودیوی رادیویی است و دوستان ما خیلی مشتاق پشت میکروفن‌ها قرار می‌گیرند و عکاس هم از شعفشان عکس یادگاری می‌گیرد. رادیوی حرم از ساعت 7:30 تا 11 صبح پخش بین المللی هم دارد.

قسمت جالب ماجرای بعد از بازدید این است که‌ اجازه عکاسی از صحن حرم را می‌دهند و گروه هم فرصت را مغتنم شمرده و عکس یادگاری می‌گیرد؛ تکی و دو نفری و الی کل گروهی که برای بازدید آمدند. حرم حضرت امیر تنها جایی است که اجازه عکاسی داریم.

وقتی ناهار میهمان حضرت امیر می‌شویم. همه تصاویر

***

رفته‌ایم برای شام! تقریبا همه غذا خوردند که یکهو سر و صدای صندلی‌ها بلند می‌شود و تعدادی از آقایان همراه یک روحانی جمع میشوند بالای ناهار خوری؛ یکباره همه خانم‌ها از دیدن حاج آقای صدیقی متعجب می‌شوند. از قرار ایشان هم در هتل ما اقامت دارند و بچه‌ها به محض دیدنشان در لابی از فرصت استفاده کردند و ازشان خواستند که شام را با ما صرف کنند. چند دقیقه‌ای هم برایمان سخنرانی می‌کنند و ذکر مصیبت می‌گویند.

حضور امام جمعه موقت تهران در جمع وبلاگ نویسان. همه تصاویر

***

 

عصر زیارت کمیل و بعد مسجد سهله. گفته بودند خیلی خاص است مسجد کوفه و سهله اما واقعا «شنیدن کی بود مانند دیدن» اینجا مصداق دارد. مقام امام صادق(ع)، امام سجاد(ع)، امام زمان(عج)، ابراهيم(ع)، ادريس(ع) و خضر(ع) دور تا دور مسجد و میان محراب‌ها هستند و محوطه بزرگی وسط قرار دارد که هنگام نماز مغرب و عشا پر از جمعیت می‌شود. کف حیاط موکت شده اما به نظر می‌رسد خاکی است.

مسجد نه ظاهر خاصی دارد و نه معماری چشم‌گیری اما حال و هوا آنقدر منقلب کننده هست که با تمام وجود دریابی پا در مسجد سهله گذاشتی! همان مسجد که امام صادق علیه السلام در وصفش به ابوبصیر فرمود: «گویا می‌بینم که قائم علیه السلام با اهل و عیالش در مسجد سهله بار اقامت افکنده است.»

ابوبصیر پرسید: «یعنی منزل او مسجد سهله است؟»

امام علیه السلام فرمود: آری! آن جا منزل ادریس و ابراهیم بوده است. خضر هم ساکن همان جاست. هر پیامبری که خدا مبعوث فرموده، در آن جا نماز خوانده. هرکس در آن جا اقامت کند، گویا در خیمه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم اقامت کرده است. قلب هر مرد و زن مؤمنی به آن مسجد گرایش دارد و فرشتگان، هر شب و روز به این مسجد پناه می‌برند تا خداوند را در آن ملاقات می‌کنند. ای ابو محمد! من اگر نزدیک شما بودم در هیچ جا جز در آن مسجد نماز نمی‌خواندم.»

ابو بصیر پرسید: «فدایت گردم! آیا حضرت قائم علیه السلام همواره در آن جا خواهد بود؟»

امام علیه السلام فرمود: «آری»

ابو بصیر پرسید: «حاکمان بعد از او چه؟»

امام فرمود: «تا آخرین نفر (و پایان جهان) به همین صورت خواهد بود.»

مسجد شلوغ است و امکان اینکه هر نماز را در مقام خودبه جا آوریم نیست. همه را در یک مکان ادا می کنیم و بعد هر سه کاروان یکی می‌شویم و زیارت‌نامه می‌خوانیم و بعد از نماز مغرب و عشا هم عزم بازگشت می کنیم.

راه خاکی و مملو از دست فروش است. جالب اینجاست که روی اجاق‌های کوچک شیرینی‌هایی شبیه زولبیاهای خودمان می‌پزند برای فروش. طهورا به خودش قول داده تا آخر سفر هرطور که شده یک مدل از شیرینی‌های عراق را به خورد من بدهد. اما موفق نمی‌شود!

***

قرار بعدی زیارت میثم تمار است و مسجد کوفه. اول زیارت میثم؛ همان که علی(ع) چگونگی شهید شدنش را گفته بود: "تو را بعد از من دستگیر می‌کنند و به دار خواهند زد. در روز سوم از بینی و دهان تو خون روان می‌شود و محاسنت را رنگین می‌کند." همان که اول مسلمانی بود که به هنگام شهادت بر دهانش لگام زده شد. میثم خرمافروشی که هر روز به نخل خرمایی که قرار بود از آن آویزان شود، سر می‌زد و به مردی که نخل رو به روی خانه او بود، می‌گفت من و تو همسایه می‌شویم... قدر یک نماز دو رکعتی در آرامگاه میثم تمار می‌مانیم و بعد چند دقیقه‌ای تا مسجد کوفه پیاده روی می‌کنیم.

مسجد کوفه با درهای چوبی و سنگ فرش‌ ظاهر آراسته‌تری نسبت به مسجد سهله دارد. این مسجد هم تقریبا در فضایی شبیه به سهله یک محوطه بزرگ در وسط به عنوان حیاط و دور تا دور آن محراب‌ها و مقام‌ها قرار دارد. البته داخل محوطه هم چند مقام  و البته ستونی که گفته می‌شود پیامبر از آن برای معراج بالا رفته.

کاروان‌ها هرکدام در قسمتی از محوطه مسجد جمع شدند و اعمال را به جا می‌آورند. بعد از اعمال، زیارت مسلم ابن عقیل می‌رویم مراسم روضه خوانی. فکر می‌کنم مسجد کوفه بود که برای اولین بار مداح افتخاری گروه کشف شد؛ یکی از آقایان چند دعای بعد از نمازها را خواند و بعد شدند پای ثابت ذکر مصیبت‌خوانی که البته با استقبال جمع و مداح پیشکسوت کاروان مواجه شد.

فرصت کمی تا نماز ظهر مانده. برای زیارت مقام‌ها داخل محوطه حیاط می‌شویم؛ با وجود آفتاب داغ سنگ‌فرش فقط کمی گرما دارد اما فرش‌ها کاملا داغ و سوزان هستند. با این‌حال عده‌ای اعمال را در حیاط و کنار مقام‌ها می‌خوانند.

محرابی منسوب به محراب شهادت حضرت است که باید پشت یک نوار و کنار دیوار صف بایستی تا برای زیارت نوبتت شود. قبل از محراب یک فضای تونل مانند کوچک وجود دارد که با گچ درست شده و باید از درون آن بگذری. برخی خانم‌ها تند تند کلماتی را با انگشت روی آن می‌نویسند؛ اسم آشنایانی است که می‌خواهند حضرت برای زیارت بطلبدشان.

نوبتم می‌شود برای زیارت. خیلی کوتاه. شیشه گذاشتند و یک ضریح کوچک و نور سبز. محراب شهادت؛ جایی که حضرت امیر آخرین نماز صبحش را می‌خواند و شمشیر به قصد شکافتن حق به فرق مبارکشان فرود می‌آید. یادم می‌آید خبرنگارم و رسانه جایی است که به راحتی حق را باطل و باطل را حق جلوه می‌دهد! مگر نبود رسانه‌های زمان حضرت علی(ع)! کاری کرده بود عده‌ای زمان شهادت حضرت بگویند؛ مگر علی نماز هم می‌خواند؟! یکهو همه جا و همه چیز برایم محراب می‌شود...خبرها... گزارش‌ها... مصاحبه‌ها... حالا پیدا کن علی و ابن مجلم را! بعد هم شمشیر بساز با این تیترها. از کجا معلوم که آن شمشیری که فکر می‌کنی دارد در جبهه علی(ع) ضربه می‌زند، دست ابن ملجم نیست؟

...بیشتر بگویم روضه می‌شود نه خاطره‌نوشت!

***

عصر جلسه وبلاگ‌نویس‌هاست. مدیر کاروان همه را در لابی هتل جمع و یکی یکی معرفی‌مان می‌کند. بین ما یک مسئول از شهرداری و یک نفر از وزارت ارشاد هم هست.

هوا دم و خفه است و پنکه بالای سر هم انقدر صدا می‌دهد که متوجه حرف‌ها نشویم. خاموش می‌شود و اینبار گرمای عرق ریزان مجال شنیدن را می‌گیرد. در هرصورت صحبت درباره وبلاگ نویسی و دغدغه وبلاگ نویسان شروع می‌شود و به جاهای خارج از بحثی می‌رسد. این اتفاق همیشه آفت جلسات است. حتی آخر سر بحت فقط بین دونفر و پیرامون اثبات هویت فعالیت‌های مجازی کش‌دار می‌شود. قبل از اینکه کاملا از اوضاع اوت شویم اعلام می‌کنند که وقت برای رفتن به وادی‌السلام تنگ است و بحث حمع و جور می‌شود.

کاروان قبلا به وادی السلام رفته و فقط جمع وبلاگ‌نویسان مانده اند. فرصت چندانی نداریم و همین می‌شود که فقط به زیارت مرقد هود و صالح پیامبر و مزار قاضی طباطبایی می‌رویم. وادی‌السلام فضای جالبی دارد و شیوه ساختن قبرها برایم سووال می‌شود. از یکی از بچه‌ها می‌پرسم:

-          این قبرستون رو چرا اینجوری ساختن؟

-          قبرررستووون؟ همه مسلمونا آروز دارن اینجا خاک بشن، اون‌وخ شما به‌ش می‌گی قبرستون؟

این هم از مشکلات عوض شدن بار معنانی کلمات به خاطر استفاده‌های نابه‌جای ماست. در هرحال وادی‌السلام نام قبرستانی است که وسعت زیادی دارد و عالمان بزرگی در آن دفن هستند.

دو سه نفر هم برای اینکه بتوانند تمام قسمت‌های وادی السلام را ببیند با تاکسی وارد قبرستان می‌شوند که از قرار کار ممنوعی را انجام دادند. پلیس جلویشان می‌گیرد و تا می‌فهمد زائر ایرانی هستند تهدید به دستگیری و زندان می‌کند. اما خانم سادات موسوی جلویشان درمی‌آید که :لا خوف! انا بنت امیر المومنین ...سادات علوی..." مامور ماستش را کیسه می‌کند و می‌گوید:" ها... تفضل... تفضل".

نزدیک اذان مغرب است. وای‌السلام را به قصد حرم حضرت علی(ع) ترک می‌کنیم.

***

نجف تمام ... بغض همین‌جا گلوی جمله را می‌چسبد. نجف رفته و در صحن حرم حضرت علی  نشسته را بعد از این، به وقت دلتنگی و بی‌قراری و خستگی، کدام اتفاق و کجا آرام می‌کند؟

نجف تمام می‌شود... بغض همین‌جا گلوی جمله را می‌چسبد... پست بعدی کربلاست!

ادامه دارد...

 وادی السلام. همه تصاویر

2-خاطره‌نوشت‌هایی از عتبات.../ اصلا قرار به دلت می‌دهد نجف!

 همین‌جور که منتظر ماندیم یکی از بلاگ‌نویس‌ها و از قرار بچه‌های فرهنگی تیم، یک کاغذ می‌دهد دستمان که نت‌های کوتاهی درباره حس و حالمان بنویسیم. ایده جالبی است و بعدا هم با وبلاگ‌های کاغذی و دل نوشته روی بُرد هتل‌ها تکرار می‌شود. کاغذ به دست من هم می‌رسد که خیلی خوابم می‌آید. همه از حس‌شان نوشتند و لاجرم من هم از حسم می‌نویسم؛ «خدایی با این همه علافی و خواب‌آلودگی دوز معنویتم پایین اومده فعلا...» یا یک چیزی تو همین مایه‌ها که در کنار نت‌های سرشار از شور و شیدایی بچه‌ها بدجور توی ذوق می‌زند!

بالاخره اتوبوس‌ها رویت می‌شوند و راهی کاظمین می‌شویم. قرار اول ما زیارت دو گنبد کنار هم است؛ امام جواد(ع) و امام موسی‌کاظم(ع). پدر و پسر امام رضا(ع) که بعد از زیارت بدجوری هوایی مشهدت می‌کند. اولین شهری است که از عراق می‌بینیم و لااقل برای من سفر اولی ور انداز کردن شهر جالب می‌آید و سعی می‌کنم تصویری از چشمم به دور نماند؛ ظاهر روستایی شهر و سیم‌های در هم تنیده و البته تفتیش!

موقع ورود یادم می‌آید بهار که رفتم مشهد راهم را عوض می‌کردم تا از باب الجواد داخل حرم شوم... حالا ایستاده‌ام رو به روی ضریح امام جواد(ع) و انگار تازه فهمیده باشم کجایم و اشک بهت و شوق؛ ممنونم که قابل دانستید... ساعتی بیشتر فرصت زیارت نیست. رو به روی ضریح گُله جایی را پیدا می‌کنیم و نماز می‌خوانیم. نجوای طهورا بلند می‌شود؛« هر زیارتگاهی که رفتی این آیه سوره یوسف را بخوان! همان حرفی که برادران یوسف در مصر به او گفتند درحالی که نمی‌دانستند او برادرشان است؛ يا ايها العزيز مسنا واهلنا الضر وجئنا ببضاعة مزجاة فأوف لنا الكيل وتصدق علينا ان اللة يجزي المتصدقين... اى عزيز! ما و كسانمان بينوا شده ايم، و كالايى ناچيز آورده‌ايم پيمانه را تمام ده، و به ما ببخشاى، كه خدا بخشش‌گران را پاداش مى‌دهد...» خیلی دلچسب و به موقع است یادآوری این آیه. انگار کلید داده باشد دستم برای فتح باب صحبت.

اولش اشک شادی بود و آخرش اشک خداحافظی؛ بچه‌ای که رفته مهمانی و موقع خداحافظی که شده پا می‌کوبد که من نمی‌روم... احتمالا حال بقیه هم‌سفران هم مانند من است که شب آخر سفر را در کاظمین می‌مانیم و زیارت مجدد العزیزها.

***

قبلا اعلام شده بود می‌توانید لب‌تاب بیاورید اما مسئولیت نگهداری با خودتان. من نه حوصله بار اضافه و نگهداری از لب‌تاب دارم و نه دلم می‌خواهد توی سفر وبلاگ بنویسم یا کوچکترین ارتباطی با این دنیای مجازی داشته باشم. اما در هرصورت نمی‌توان از فضای ارتباطی دور ماند آنهم وقتی کاروان، کاروان فعالان فضای مجازی باشد. همین می‌شود که برخی حسابی فعال و اکتیو هستند و حتی گزارش لحظه به لحظه می‌دهند که الان کجاییم و چه می‌کنیم و قرار است کجا برویم. به هرحال عصر تکنولوژی که باشد و توی عراق با آن همه عقب ماندگی اینترنت داشته باشیم(حتی در بیابان) باید بدانیم عمرا نمی‌شود یواشکی زیارت رفت! چون ممکن است آمارت در فرند فید و گودر و بلاگفا و غیره برود روی خط!

نمونه‌اش هم گپ و گفت تعدادی از بلاگ نویسان در لابی هتل که طی یک جمله کوتاه در شبکه اجتماعی اعلام عمومی می‌شود و برخی یک‌چیزهایی می‌گویند و کامنت‌هایی که چون من نخواندم، نمی‌گویم اما ... اما ندارد دیگر! بگذریم...

***

مقصد بعدی نجف است. انگار نه انگار از قبل می‌دانستم قرار است برویم عتبات! اصلا انقدر حادثه دشت بلا پررنگ است و غم‌بار که همیشه می‌گوییم کربلا... همین است که وقتی طهورا می‌گوید نجف رسیدیم، انگار حرف تازه‌ و اخبار جدید گفته باشد و تازه می‌فهمم نجف یعنی شهر امام علی(ع). چند بار توی ذهنم تکرار می‌کنم کجایم و ذکرها جاری می‌شوند روی گونه‌هام.

می‌رسیم هتل و توی اتاق‌ها جاگیر می‌شویم و بعد پر می‌کشیم سمت حرم. نجف آرام است و آرامت می‌کند. اصلا مگر می‌شود در جوار مولا بود و قرار نداشت؛ شهر ابوتراب، پدر همه ما. اصلا جای همه حرف‌ها همین‌جاست. چشمت را بدوزی به گنبد و خیالت راحت باشد عادل‌ترین مردمان گوش می‌کند و حتی به رویت لبخند می‌زند و یا ایها العزیز که بخوانی پیمانه‌ات را  پر و پیمان می‌کند. حتی اگر بدون پیمانه آمده باشی هم نگرانی نداری... کسی توی تی‌وی می‌گفت وقتی دعا می‌کنی که خدایا دو کیلو گیلاس به من بده نباید فقط دست‌هایت را دراز کنی چون توی دست‌هات فقط یک مشت گیلاس جا می‌شود. خدا می‌گوید من دو کیلو گیلاس را می‌دهم اما ظرفت کو؟ اما من حس کردم حساب و کتاب خدا و  العزیزها اصلا اینطور نیست. وقتی می‌بینند ظرف نداری یک جور مهربانی، نگاه اشک‌هات می‌کنند و خودشان برایت ظرف می‌آورند و رزق برایت پُر می‌کنند...

نگران ظرفیت و ظرف و ... نیستم. اصلا رندی می‌کنم و می‌سپرم دست خودشان؛ چه کسی بهتر از پدر خیر فرزند را می‌داند؟

شب‌ها حرم خلوت و آرام است. حدود 12 با گروه می‌رویم حرم و بعد از نماز صبح برمی‌گردیم. امام رضایمان توی مشهد انقدر زائر دارد که همیشه خدا شلوغ و وقتی از زیارت برمی‌گردی سوال معمول این است که دستت به ضریح رسید؟ اما اینجا دست آدم راحت به ضریح می‌رسد و شب که می‌شود سکوت برقرار می‌شود توی حیاط. انقدر که وقتی قرار می‌شود حاج آقای احسان بخش از فضایل امیر برایمان بگوید باید بگریدم و جایی را پیدا کنیم که خیلی مزاحم خواب زوار نشویم! جلوی یکی از حجره‌های مشرف به گنبد و خوش‌نما می‌نشینیم و گوش می‌سپریم.

 بعد هم زیارت و آماده شدن برای نماز صبح. خدام در حال تمیز کردن حرم هستند و با طنابی ورودی را بستند. به محض اینکه باز می‌شود بدو می‌رویم سمت ضریح و دیدن ضریح خالی شغف‌زده‌مان می‌کند...

توی راه بازگشت به هتل هنوز هم دست فروشان را مشغول کار و کاسبی می‌بینی. حسابی ایرانی یاد گرفتند و راه چک و چانه. ازشان قیمت بپرسی دیگر ول‌کن ماجرا نمی‌شوند تا ازشان جنس بخری! این راه رفت و برگشت فرصت مغتنی است برای آشنایی بیشتر با بچه‌ها. به ویژه فعالان مجازی. راه برگشت از حرم حضرت امیر(ع) به طهورا یکی از خانم‌ها را نشان می‌دهم و می‌گویم:« این کیه؟ دوست دارم باهاش دوست بشم...» حرف از دهنم درنیامده که طهورا جمله‌ام را صاف می‌گذارد کف دست او! سمیرا افتخارنیا هم می‌گوید که ما با هم دوست هستیم توی گودر! کاشف به عمل می‌آید ما کلی از نت‌های هم را می‌خوانیم و لایک می‌زنیم و شِر می‌کنیم و این یعنی هم سلیقه بودن. و بعد کلی خوشحال می‌شویم و دوست‌تر! ... و آورده‌اند از خوب‌ترین لحظه‌ها در «بلاگ تا کربلا» حقیقی شدن مجازی‌هاست!

 

 

ادامه دارد...

1-خاطره نوشت‌هایی از عتبات.../ وقتی خدا با سفر کربلا غافلگیرت می‌کند!

 قبل نوشت: طبق قولی که داده بودم  دو سه روز بعد از سفرم گزارشی از سفر عتبات وبلاگ‌نویسان «بلاگ تا کربلا» برای نشریه‌ای نوشتم. قصدم هم این بود که بعد از رویت گزارش توسط مسئول و احیانا چاپ شدن یا نشدنش همان را به عنوان سفرنامه بگذارم توی 5دری. اما خب، هر رسانه‌ای ویژگی‌ها و قلم خودش را برای نوشتن دارد و آن گزارش را برای نشریه نوشتم و وبلاگی نیست. این مطلب به اضافه خواندن پست‌های کربلایی همسفران ترغیبم کرد جداگانه برای بلاگ-من هم بنویسم. البته این سفرنامه قطعا مختصر و ناقص است چون بخش عمده‌ای از اتفاقات قبلا روایت شده و بعدا می‌گذارمش در 5دری.

از واخر سال گذشته استخوان‌های بودنم زیر بار چرخ دنده‌ای که اصلا بر وفق مراد نمی‌چرخید، خرد شده و بعد هرطور خواسته بود جوش خورده بود! خلاصه‌اش شده بود یک قطعه شعر وصف‌الحال، از این نوشته‌هایی که آدم از اعماق قلبش آرزو می‌کند کاش خودش می‌گفت؛ «در من گرگی خسته از نبردهای پی در پی گوشه غاری نشسته و زخم‌هاش را می‌لیسد.»

اصلا یادم نمی‌آید کی و کجا از ته قلب می‌خواهم بروم زیارت امام حسین(ع) که طلبیده می‌شوم. شاید همین بهاری که می‌روم پابوس امام رضا(ع) و یکهو توی مغازه دلم می‌خواهد بگردم و مُهر کربلا پیدا کنم برای سوغات، امضا می‌افتد توی تقدیرم که بروم کربلا. یا همان موقع که مهر را می‌بینند و می‌گویند:« لیلا نصیبت بشود بروی کربلا الهی؛ مشهد و مهر کربلا؟»

***

آخر شبی گودر می‌خوانم و اتفاقی نتی می‌بینم که نوشته یک اتوبوس دیگر برای کربلایی‌ها اضافه شد و وبلاگ‌نویس‌ها ثبت نام کنند. از کاروان «بلاگ تا کربلا» و بقیه قضایا خبر ندارم و فقط می‌فهمم یک اتوبوس اضافه شده برای کربلا! توی دلم می‌گویم عمرا بطلبند برویم پابوس‌شان. ناامیدم. با این حال همین‌جوری و بدون قصد واقعی برای سفر ایمیل می‌زنم «منم بیام کربلا؟» و reply  می‌شود: «ثبت نام کنید تا ظرفیت پر نشده.»

ثبت نام می‌کنم. 10-15 روز مانده به تاریخ حرکت کاروان و من که پاسپورت ندارم! رفتم پلیس +10 محل و خانم مسئول با ضرس قاطع می‌گوید حداقل 10 روز و حداکثر 15 روز زمان می‌برد. بی‌خیال سفر می‌شوم و اس‌ام‌اس می‌زنم به آقای سالار؛ مسئول هماهنگی که قسمت نشد!

اگر پیگیری‌های مسئول هماهنگی نبود به همان «نه» پلیس +10 محل خودمان اکتفا می‌کردم! اما فردا صبح باز تماس می‌گیرند که پلیس +10 محله یکی از خانم‌های وبلاگ‌نویس گفته اگر پیگیر باشند دو سه روزه پاسپورت حاضر می‌شود. شماره تماس خانم «دانش» را می‌گیرم و جزئیات را می‌پرسم و بدو راه می‌افتم ‌سمت تهران. قرار می‌شود آدرس خانه‌شان را هم بدهم چون باید هرکسی از محله خودش اقدام کند. مدارک را تحویل می‌دهم و منتظر می‌شوم افسر صدایم کند. خانمی رو به رویم نشسته و با تلفن صحبت می‌کند و می‌فهمم عازم کربلاست. چند دقیقه بعد خانم دانش تماس می‌گیرد و می‌گوید گویا پاسپورت‌ها ارسال می‌شود در منزل و من باید کارت شناسایی‌ام را بدهم به آن‌ها تا مدارکم را تحویل بگیرند. سر جمع دو تا تماس تلفنی بیشتر با هم نداشتیم و نمی‌شناختم‌شان اما خب لحن مهربان سمانه دانش کارها را آسان می‌کند. بعد هم می‌گوید مادرش هم همان‌جاست. کاشف به عمل آمد خانمی که داشت با موبایل صحبت می‌کرد و قصد کربلا داشت، احتمالا همسفر آینده است. افسر کدپستی می‌خواهد و برای همین بلافاصله بعد از سلام و احوال پرسی با ایشان، مجبور می‌شوم، بگویم کد پستی خانه‌تان را بدهید، لطفا! خانم دانش بزرگ به افسر می‌گوید همان کدپستی خانه ما! افسر متعجب می‌ماند و بعد از رفتن خانم دانش می‌پرسد ایشان را می‌شناسد؟ مطمئن هستند؟ اطمینان می‌دهم که مطمئن هستند اما همچنان نگاه متعجب افسر روی صورتم می‌ماند.

خانم دانش بزرگ، هم خوش برخورد هستند و من دلم قرص می‌شود که خیلی پرو، بروم و کارت ملی‌ام را بدهم در منزل‌شان. زحمت‌ها البته به همین‌جا ختم نمی‌شود! بنده خیلی خوش و خرم می‌روم سرکار و بعد سمانه خانم دانش تماس می‌گیرند که خانم باقری ما کارهای پاسپورت شما را هم همراه خانواده خودمان پیگیری می‌کنیم. خانم باقری امروز شماره پاسپورتتان را گرفتیم. خانم باقری فردا جلسه توجهی‌است و مادرم آنجاست و بروید شماره را بگیرید! ... و من که بدون زحمت و دوندگی و به لطف خانواده او کارهایم به سامان شده بود، یکهو می‌بینم جدی جدی شدم مسافر عتبات.

خسته و وارفته از سرکار ‌می‌روم جلسه توجیهی. ساعت به جای 3 اشتباهی توی ذهنم 5 مانده و من فکر کنم 6 ‌می‌رسم و روی هم یک ربع می‌نشینم و سفارشات را می‌شنوم و جلسه تمام نشده می‌زنم بیرون. مدت زمان حضورم کوتاه است اما هیچ آشنایی هم نمی‌بینم به جز یکی از مدیران و تازه سوال بعدی در ذهنم نقش می‌بندد؛ "حالا کی هستن این وبلاگ نویس‌ها؟" خنده‌تان نگیرد اما تازه به این نکته فکر می‌کنم که کدام طیف از وبلاگ‌نویسان در این کاروان هستند. بعدا لیست بلاگ‌نویسان گروه برایمان ایمیل می‌شود و من فقط یکی‌شان را می‌شناسم که روزنامه‌نگار است و اسم یکی دیگر هم تنها در این حد برایم آشناست که قبلا از بچه‌های کفا بودند و همشهری داستان را هم درمی‌آوردند. بقیه را نه می‌شناسم و نه بلاگ‌هاشان را خواندم. البته متقابلا آن‌ها هم من را نمی‌شناسند و بلاگم را نخواندند و البته‌تر خیلی عادی بود که مرا به دلیل شباهت اسم و فامیل با شخص دیگری اشتباه بگیرند. از همین باب من در کل سفر اهتمامی تام در معرفی خودم  و احزار هویت داشتم!

چند روز مانده به رفتن، فکر همسفر نداشتن نگرانم می‌کند. ولی خب آخرش گفتم همان که دعوتم کرد، خودش هم هوایم را دارد. خانواده کلی سفارش می‌کنند و اینکه هر شهری ویژگی‌هایی دارد و باید چه نکاتی را رعایت کنم. اصلش اینکه در طول سفر لب به آبی، جز آب معدنی نمی‌زنم و حسابی هوای بهداشت و سلامتی‌ام را دارم به جز اینکه خیلی جان عزیز تشریف دارم، به‌خاطر قولی است که به آنها دادم. تازه خبر ندارند من واکسن آنفولانزا و مننژیت را نزدم... راستش را بخواهید خودم هم خبر نداشتم باید چنین واکسن‌هایی را می‌زدم تا فرودگاه بغداد!

به دوستان اس‌ام‌اسی و چتی و ایمیلی اعلام رفتن می‌کنم و کلی التماس دعا می‌گیرم و سفارش. یکی می‌گوید سلام به حضرت عباس(ع) برسان بگو این روزها و در این حال و احوال خیلی یاد جوانمردی‌اش می‌کنم. بعد هم سفارش می‌کند برای یک عده‌ای که همیشه با هم غصه‌شان را می‌خوریم در تل زینبیه صبر بخواهم. آن یکی به پهنای صورت اشک می‌ریزد و می‌گوید به حضرت عباس بگو خیلی از دستش ناراحتم!! و من چون قول دادم بگویم، عین همان جمله را موقع زیارت نقل می‌کنم و بعد انگار که بخواهم پا در میانی کنم که دلخوری نشود پشت بندش می‌گویم که فلانی خیلی خسته و رنجور شده که اینجوری گفته، خودت دریابش! و جملات دیگری که بعدا سعی می‌کنم عین‌شان را نقل کنم.

شب حرکت اصلا خوابم نمی‌برد و راس ساعت 3 می‌رسیم فرودگاه. پِی خانواده دانش می‌گردم تا ازشان تشکر کنم. سمانه تماس می‌گیرد و می‌روم پیش‌شان و می‌بینم چهره‌اش هم مانند خلقش دلنشین و مهربان است.

بالاخره پرواز می‌کنیم به سمت بغداد و وقتی روی صندلی جاگیر می‌شوم همه غم‌ها و خستگی‌ها خود به خود در ایران می‌ماند و آرامش و سرخوشی جایگیزین می‌شود. خدا را برای این سفر به موقع که خیلی محتاجش بودم شکر می‌کنم و تازه می‌فهمم چرا قسمت نشد با فاطمه بروم عمره. از سال پیش قرار گذاشته بودیم با هم برویم. بعد فاطمه یک شب تماس گرفت و گفت چون دیر به مسئول کاروان خبر داده ظرفیت پر شده و فقط خودش توانسته با ضرب و زور مدارکش را جور کند و برود. از قضا سفر من به عتبات و فاطمه به مکه تقریبا همزمان شد. او شنبه رفت و من دوشنبه. سفر عتبات که جور شد حکایت نسیان رفیقم را فهمیدم. طلبیده شده بودم برای زیارت سرزمین دیگری.

چند دقیقه‌ای می‌خوابم و همین پرواز را کوتاه‌تر می‌کند. فرودگاه بغداد هم از قرار معطلی داریم چون هنوز اتوبوس‌ها نیامدند. توی سالن انتظار فرودگاه بغداد باز نگرانی هم اتاقی و همسفر سراغم می‌آید. پِی آقای سالار می‌گردم و می‌گویم که یک خانم که تنها سفر آمده به آمده معرفی کند! توی لیستش می‌گردد و یک عدد طهورا پیدا می‌کند! با اشاره دست نشانش می‌دهد و صدایش می‌کند و بعد تا بگوید قضیه از چه قرار است، لبخند می‌زنم و به طهورا می‌گویم:« من می‌خوام با شما دوست بشم!» طهورا خیلی مهربان استقبال می‌کند و من خوشحالی این اتفاق خیلی زود چمدانم را بغل چمدانش جاگیر می‌کنم تا بفهمد اصلا شوخی نداشتم و باید همسفرم باشد! خیلی زود رفیق می‌شویم و ...

زمان انتظار «کتاب آه» را درمیاورم و شروع می‌کنم به خواندن. قسمت‌هایی نزدیک به واقعه روز عاشوار. بار اول که کتاب آه را خواندم خیلی دلم خواست یک روزی توی کربلا بخوانمش...

 

ادامه دارد...

پ.ن

گزارش تصویری

مرا عامه‌پسند بنویس لطفا!

از چهل‌تا نویسنده هم که نظر بپرسی همه‌شان می‌گویند قصه «عامه‌پسند» خوب است اما به شرط اینکه پلکانی باشد برای گذر و علاقه‌مندی به کتاب و تشویق به خواندن کتاب‌های عمقیق. بعد در تعریف عامه‌پسند می‌گویند؛ همین کتاب‌هایی که درباره زندگی روزمره است و مشکلات ساده و راحت و تصادفی حل می‌شود. همین قصه‌ها که آخرش خوب است... توی فلان کشور می‌خرند تا دو ساعت توی قطار بخوانند و بعد در ایستگاه آخر رهایش کنند و بروند. اما آن کتاب عمیق‌ها، آن‌هایی هستند که به چرایی می‌پردازند... به ناکامی... به درون آدم سفر می‌کنند و ...

یعنی به نظرم ته‌ش این کتاب‌های عمیق و نمی‌دانم چی در رثای نرسیدن آن آدم به عامه‌پسند زندگی‌اش اتفاق افتاده... مشکلش تصادفی باز نشده... کار گره خورده و او لاجرم اندیشمند شده... حالا شرح قصه‌اش عمیق می‌شود و لایق تحسین. لایق جایزه ادبی سال. لایق عنوان کتاب فاخر. اما غافل از اینکه آن آدم پیرش درآمده تا قصه‌اش عمیق شود. آه کشیده... غصه خورده... بغض کرده... اولش هم خیلی دوست داشته «عامه‌پسند» مشکلش حل شود و غصه از دلش برود...

خدا جان که بهترین نویسنده‌ای‌! روی پیشانی می‌نویسی... مرا کمی عامه‌پسند بنویس لطفا! برای راحتی نوشتن خودت می‌گویم...  باور کن زود می‌نویسی... زود می‌خوانم... زود تمام می‌شود... از قطار پیاده می‌شوم...

 مرا عمیق ننویس... پیرم درآمد!

 

پ.ن

البت شما هم 9 تا گفتگو درباره عامه‌پسندها بگیرید بالاخره یک چیزی توی ذهنتان سرریز می‌کندبرای نوشتن...

خدایا برای عامه‌پسند و غیر عامه‌پسند زندگی‌ام شکر!

آدم یخی متحرک!

 

دو: "تلقین" مبحث بسیار مهمی در روانشناسی است. اگر بخواهم ابتدای مطلب خیلی رک منظورم را بگویم باید جوکی برایتان مثال بزنم؛ طرف رفته بود قطب شمال... سردش شد. انقدر به خودش تلقین کرد "گرم است" که از گرمازدگی تلف شد.(چقدر بی‌مزه... به نظرم اصل جوک را فراموش کردم... اگر بلدید توی کامنت‌دانی بنویسید، دور همی بخندیم لااقل!)

اصل کلام اینکه اگر مطلب و حرف و منظوری واقعا وجود نداشته باشد و شما میل به داشتن آن را داشته باشید و هی به خودتان بگویید و تکرارش کنید، آن حس موجود می‌شود و چنان در ضمیر ناخودآگاه شما نفوذ می‌کند که انگار از اول موجود بوده و خودتان هم باورتان می‌شود که از اول موجود بوده.

القصه! گاهی در روابط خودمان حرفی می‌زنیم و کاری می‌کنیم که نباید بزنیم یا نباید انجام دهیم. حالا یا در نگاه دیگران و یا بعدا خودمان به این نتیجه می‌رسیم. بعد برای توجیه خودمان در مقابل دیگران برایش یک دلیلی مثلا موجه می‌تراشیم. به فرض حرفی زده و طرف را زیر سوال بردیم. طرف شاکی که می‌شود ما در توجیه خودمان مرتب تکرار می‌کنیم که مثلا "ما قصد کمک به تو را داشتیم". ما "می‌خواستیم تجربه‌ای انتقال دهیم" یا از همین حرف‌هایی که محض توجیه و بسته به شرایط و اوضاع گفته می‌شود. آنقدر هم تکرار و تلقین می‌کنیم که خودمان هم فراموش می‌کنیم که اصل مطلب مثلا به جهت گرفتن حال طرف بوده یا به هر دلیل دیگری به جز آن توجیهی که می‌آوریم.

یک: بله! راحت‌ترین کار برای راحتی خودمان و البته همان قصه توجیه این است که بگوییم طرف حرف ما را نفهمید چون فلان بود و بهمان. امان از این فلان و بهمان. امان از این انگ زدن‌ها... کاری ندارد که...

مثال؛ داشتیم با دوست عزیزی سریالی می‌دیدیم! مرد یک کیف زنانه انداخته و اصرار داشت که اسپرت و زیباست. از همه اصرار که زنانه است و از او انکار. خلاصه وقتی بابت این اصرار پیشنهاد کاری را از دست داد، دوستش برای مجاب کردن او و برای اینکه دست از سر کیف زنانه‌اش بردارد به او گفت؛ "ببین، هنوز جامعه ظرفیت پذیرش تو را با این کیف ندارد!" بعد آن آدم مجاب شد. یعنی با برچسب زدن به جامعه و دریافت این نکته که اشکال از بی‌ظرفیتی جامعه است، کوتاه آمد. درصورتی که کیف زنانه بود.

حالا شده قصه دیالوگ ما با همدیگر... تا می‌خواهیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم و همیشه پیروز میدان باشیم، می‌گوییم طرف جنبه نداشت، متوهم بود، جوان بود، احساساتی بود، غرور بی‌جا داشت، هنوز برایش زود است، هنوز... و خودمان را بدون ایراد می‌دانیم.

اصلا حرف هم را نمی‌فهمیم چون گوشی برای شنیدن نداریم. این هم جوک آخر... طرف رفت مغازه. گفت آقا پنیر دارید؟ فروشنده گفت نه، کره را تمام کردیم. طرف گفت پس این خامه‌ها چیست؟

صفر: این روز‌ها صفرم! مثل آب که در دمای صفر یخ می‌بندد، صفرم و یخ بستم. با ذره‌بین هم که بگردم، نه احساسی برای خوشحال شدن دارم و نه احساسی برای ناراحت شدن و غصه خوردن.

 

توت‌فرنگی!

 نگاهت

توت‌فرنگی سرخِ آب‌دار

سبد سبد

دلنشین و شوق انگیز

توی دست دیگری

چقدر توت‌فرنگی دوست ندارم!

***

می‌خندی

 بوته‌های توت فرنگی گل می‌دهند

 دامن از پی‌ات گرفتم

از هر بوته یکی سهم من

 مربا برای پاییز سختی که در پیش است...

***

سلامت  توت‌فرنگی؛

 سرخ و شیرین

 سلامم کردی

 نگاهش کردی

 طعم مرگ پیچیده ِ توی ِ دهانم

 چقدر توت‌فرنگی دوست ندارم!

***

عکس های بیشتر!

 

زندگی هنری یک مدل!

دنبال یه آدرس می‌گردم... راستی شما چقدر چشم‌ها و نگاهتون آشناست. فکر کنم توی نمایشگاه عکس یا مجسمه دیدمتون. چقدر به درد مدل شدن می‌خورین. جون شما تعارف نمی‌کنم. اگر بتونید با این هنرمندها دمخور بشین، حسابی معروف می‌شین. راستی منو که می‌شناسین؟ همین‌جوری معروف شدم. استعداد خودم رو کشف کردم و رفتم تا بقیه هم استعدادم رو کشف کنن. معروف شدن کاری نداره. اولش با یه نویسنده‌ دمخور شدم. دور و برش ‌پلکیدم و بعد که مطمئن شدم آدم‌ به درد بخوریه بیشتر بهش نزدیک شدم. انقدر که تو گوشش نجوا می‌کردم، جوری که می‌خوردم به لاله گوشش. وقتی قلقلکش می‌اومد منو با دستش کنار می‌زد و منم غش غش می‌خندیدم.   یه وقتایی خیلی احساس زیرکی می‌کرد. فکر می‌کرد می‌تونه منو بگیره تو مشتش... بعضی‌ وقت‌ها هم هرجا که می‌رفتم یواشکی با چشم منو تعقیب می‌کرد. جوری که نفهمم. بعد شیرجه می‌زد که منو بگیره اما من در می‌رفتم. ناکسی بود! یه ذره که باهاش قایم باشک بازی کردم و سر به سرش گذاشتم، ‌خندید و گفت: «مزاحم لعنتی! خوب سوژه‌ای شدی برای نوشتن.» البته بعضی وقت‌ها هم بد دهن می‌شد؛ می‌گفت کم وز وز کن!


خب آدم برای معروف شدن باید دایره ارتباطات خودش رو گسترده کنه. حالا بگذریم که چی شد با یه بازیگره آشنا شدم. دوست داشت عکاسی کنه. از وقتی رفته بود نمایشگاه عکس اون هنرپیشه معروفه که از دُم گربه‌ش تو حالت‌های مختلف عکاسی کرده بود، این فکر به سرش زده بود. هنرپیشه‌هه از دم سوزی، گربه‌ش رو می‌گم، در حالت‌ها رو به بالا، رو به پایین، رو به راست و رو به چپ و در چهار جهت دیگه شمال شرقی، شمال غربی، جنوب شرقی و جنوب غربی عکاسی کرده بود. فلسفه‌اش این بود که گربه‌ با تموم بی‌شعوری‌ش انقدر باشعوره که جهت‌ها رو یاد گرفته و این عکس‌ها از نظر گرافیکی می‌تونن توی تابلوهای جهت‌یابی نمایشگاه‌های هنری مورد استفاده قرار بگیرن. بعد هوادارهای هنرپیشه سر اینکه کی دم شمالی رو بخره و کی دم جنوبی رو دعواشون شد. عکس‌های دیگه‌ای هم انداخته بود که هر کدوم از هواردارها یه‌برداشتی ازش می‌کردن و هنرپیشه هم می‌گفت مرز هنر در بی‌مرزی اونه و زیباییش به همینه که هرکس یه برداشتی بکنه. مثلا  یکی می‌گفت اون عکسی که سوزی دمش رو دایره‌ای کرده بود به معنی تفکره و اون یکی می‌گفت نه دایره تردیده. دست آخر یکی اونو 3 میلیون تومن خرید و گفت دایره به معنای هنره و از هنرپیشه خواست یه امضا بندازه وسط دایره. اما بعد که خبرنگارها و عکاس‌ها دور هنرپیشه رو گرفتن و گفتن برداشت خودتون از این عکس چیه؟ اون گفت برداشتم اینه که سوزی الان پی پی داره! بعد هم چندتا امضا انداخت نوک دم هلالی، زیر دم سیخکی، بالای دم رو به بالا و ... تا هنر عکس رو تکمیل کنه.

این بازیگره هم تو فکر سوژه عکاسی بود که منو دید. منم یک دلبری کردم که نگو؛ می‌چرخیدم و دورش می‌گشتم. آخه آدم حسابی، سوژه به این قشنگی رو ول می‌کنه و می‌ره از دم گربه تو شش جهت جغرافیایی عکس می‌گیره؟ این شد که بازیگر دوربینش رو روی من زوم کرد و از شش جهت جغرافیایی عکس گرفت و بعد نمایشگاه گذاشت. 


همراه اون نمایشگاه اتفاقا کتابی که سوژه‌اش من بودم هم خوب فروش رفت. نویسنده و بازیگره با هم رفیق بودن و بازیگره گفت انگیزه‌ش از انتخاب من برای عکاسی خوندن این کتاب بوده.


درست توی همون نمایشگاه بود که زندگی هنری بعدی من نقش گرفت. یکی از رفقای مجسمه‌سازشون عاشق من شد. جلوی هر تابلو که می‌ایستاد جوری میخ تابلو و دست و پا و چشمای من می‌شد که نزدیک بود، غیرتی بشم. ولی نشدم. باهاش رفتم خونشون و توی تمام مراحلی که داشت با الهام از عکس‌ها، مجموعه مجسمه‌های منو می‌ساخت لم داده بودم و با عشوه نگاهش می‌کردم.


خلاصه حسابی مشهور شدم و حالا می‌خوام خاطراتم رو بنویسم. ببخشید سرتون رو درد آوردم. گفتم که دنبال یه آدرس می‌گردم. شما می‌دونید خونه اون آدمی که ادعا کرده زبون پشه‌ها رو می‌فهمه، کجاست؟

اصل مطلب در سایت لوح

 

اولین بازی وبلاگی 5دری!

 اصلش از اینجا شروع که من یک تعداد مصاحبه گرفتم درباره یک معضل اجتماعی و از طرف دوستان به یک طرفه رفتن متهم شدم! به نگفتن همه حقیقت... این اشکال و ایراد را وارد دانستم و ازشان خواستم به من حق بدهند که بر اساس سیاست رسانه‌ای نتوانم همه حقیقت را بگویم و با هرکسی که دلم خواست گفتگو بگیرم؛ مضاف بر اینکه برخی  نان به نرخ  روز خورها هم همان شکلی حرف می‌زنند که الان مورد پسند است.

انتهای بحث به ذهنم رسید حالا که رسانه به جای اطلاع رسانی گاهی بند می‌شود و قلم را محصور می‌کند کجا بهتر از وبلاگ برای نوشتن معضلات. قرار بر این است که در صورت استقبال از این طرح یا همان بازی وبلاگی هر بار موضوعی جدید مطرح شود تا همه دوستان از دیدگاه خودشان دلیل آن مشکل را بگویند! انگار کن همه‌مان نشسته‌ایم داخل تاکسی یا اتوبوسی وسیله نقلیه‌ای و یک موضوعی افتاده وسط و حرف و نظر همه‌مان گل کرده است.

اولین موضوع مورد بحث؛ " چرا شغل‌های غیرمولد جای شغل مولد را گرفته است" یا چرا خانم‌ها منشی‌گری و بازاریابی و به اخص فروشندگی را برای کسب درآمد به کارهای هنری ترجیح دادند. همان صنایع دستی و ... یا حتی شغل های دیگری که می توانند در آن موفق باشند و در مقابل تنها به راحت ترین راه فکر می کنند!

در مقابل هم پسران فروشنگی در اقسام "بفرمایید داخل مغازه همه اجناس فقط چهار هزار تومن"، "خانم محترم شما عطر تست نمی‌کنی... یه عطر جدید مخصوص شما خانم خوش سلیقه..." و سی‌دی فروشی و تراکت پخش کنی و گل فروشی را ترجیح دادند به جای کارهایی یدی؛ انواع کارهای ساختمانی و تمام کارهای یدی که قبلا پدران ما اسمش را می‌گذاشتند نان زحمت کشی.

از دوستان زیر دعوت ویژه می‌شود که در این باره بنویسند. و دعوت ویژه‌تر از تمام دوستانی که حرفی برای گفتن دارند و من نمی‌دانم که حرفی برای گفتن دارند و اسمشان را اینجا ننوشتم. باشد که مفید افتد بلاگ نویسی این‌بار ما...

بسم الله... چراغ اول را روشن کنید!

الهام صادقی، نگار مهدیار، شهرزاد عبدیه، نرگس محمدی، آزاده آقاجانی، بهاره عقلمند، مجید غمخوار، تقی دژاکام، احمد یوسفی صراف، دوچشم، مریم یارقلی و ...

و تمام دوستان دوستانی که در لینک‌های من هستند و اسم‌شان را دوباره ننوشتم. البته منهای  دوستانی که می‌دانم کار رسانه‌ای انجام می‌دهند...

دوستانی که وبلاگ ندارند یا موضوعات وبلاگ‌شان به سمتی رفته که مطلب اجتماعی گذاشتن توی ذوق می‌زند، نظرشان را بنویسند و برایم ایمیل کنند تا در صفحه جداگانه‌ای در بلاگ خودم مطلب را آپ کنم.

هم اکنون نیازمند یاری سبز شما هستیم...!

پ.ن

دوستانی که لطف می کنید و می نویسید کامنت بگذارید و خبر دهید تا لینک پستتان را بگذارم توی ۵دری.

 

چراغ هایی که روشن شدند!

الهام صادقی نویسنده وبلاگ الیکا

AT نویسنده وبلاگ محرمانه (البته دوست خوبم محرمانه سوال جدیدی مطرح کردند که مورد بحث ما نیست اما در هرحال پاسخی بود به دعوت و سوالی زاییده سوالی و تفکری جدید...)

احمد یوسفی صراف نویسنده وبلاگ سوسه

شهرزاد عبدیه نویسنده وبلاگ درگوشی

لیلا باقری نویسنده وبلاگ 5دری

نرگس محمدی نویسنده وبلاگ من یک خبرنگارم

برچسب A

 

 

 

خداجان دلت درد نگیرد از پاهای خون آلود این بچه. نگران نباش. ما اینجا هستیم. ما حواسمان به دین تو هست. ما حواسمان به حدود شرعی که گفتی هست. باور نداری؟ اسلامی بودن از این بیشتر که دغدغه‌مان شده است رعایت حجاب و حدود شرعی و جدا کردن دانشجوی دختر از پسر و حکم سلام کردنشان به هم و... حالا محتوای اسلامی دروس بماند برای مرحله بعد. خودت می‌دانی ما چقدر زحمت می‌کشیم و سرمان شلوغ است.

 

جدای حدود شرعی به فکر جان همدیگر هم هستیم. همین بیمارستان امام خمینی(ره) برای رسیدگی سریع‌تر به اوضاع دو بیمار فقیر آنها را توی بیابان انداخت تا شهرداری و بهزیستی به دادشان برسد؛ بالاخره روایت داریم هرکه جان یک نفر را نجات بخشد انگار جان همه انسان‌ها را نجات داده است. حالا کارمندان این بیمارستان جان همه انسان‌ها را به توان دو نجات بخشیدند.

 

 

خداجان تو نگران نباش! حال همه ما خوب است. هیچ خبری مهمی در حوزه‌های دیگر هم از زیر دستمان رد نمی‌شود. آقای ایکس و جریانش آب بخورند تیتر می‌شود جنجالی، بیا و ببین چه کلیک‌هایی می‌خورد. چه بازدیدی دارد. راستی حواسمان هم هست که گفته‌ای سگ نجس است. برایش گزارش می‌نویسیم و خبر از ویروس سگ‌گردی می‌دهیم با عکس انتخاباتی سگی که پارچه سبز بسته‌اند به گوشش. شیرین‌کاری از این قشنگ‌تر. خوشت می‌آید؟ ما از این کارها زیاد بلدیم‌ها. نگاهی به کارانه‌مان بیانداز که برایت پر کردیم... تا الان چند امتیاز گرفته‌ایم؟ بالا آمده‌ایم یا نه؟

این از سهم ما خدا. بی‌زحمت حواست به زحمت‌کشانمان در سازمان‌ها و حوزه‌های دیگر هم باشد. خداجان اینترنتت پرسرعت هست؟ فیلترشکن داری؟ البت نداشتی هم مهم نیست. همین سایت‌ها و خبرگزاری‌های خودمان را بخوان. پر است از شیرین کاری. یک بار می‌خندی از حرفشان، یک بار حرصت می‌گیرد، یک بار سر تاسف تکان می‌دهی ... نه! گریه نکن خدا جان... ما فقط می‌خواهیم احساسات مختلفی را تجربه کنی. فقط می‌خواهیم این روزها ببینی چقدر ما قابلیت داریم؛ هفت رنگ، شیک و بادوام، چندکاره، بی‌صدا و با صرف کمترین انرژی دارای برچسب A.

پ.ن

دلم آواز گنجشک‌های مجید مجیدی را می‌خواهد تا دوباره موقع تماشایش گریه کنم. آن‌هم درست صحنه ای که مردم توی سالن سینما از خنده ریسه رفتند. همان موقع که ظرف ماهی‌ها ولو شد و بچه‌ها زدند زیر گریه... همان موقع که بابا دست‌های پینه بسته پسر گل فروشش را می‌بیند. همان موقع که بابا ساعت‌ها توی بیابان ایستاده تا شترمرغ گم شده را پیدا کند...  

باران

 

روزهایی که هواشناسی می‌گوید؛

 آلودگی به مرز هشدار رسید

چشم به راه باران می‌شویم

حالا هی بگو

گریه نکن!

 

 

...!

یکهو چشمت را باز می‌کنی. دانه درشت عرق از شقیقه‌ها می‌ریزند. نفس راحتی می‌کشی. سردت می‌شود. پتو را دور خودت می‌پیچی و چشمت را می‌بندی تا دوباره بخوابی. خدا را شکر... همه‌ش کابوس بود!

مردن هم باید چیزی باشد توی همین‌مایه‌ها. یکهو می‌لرزی و چشم باز می‌کنی... می‌گویی خدا را شکر... دنیا همه‌ش کابوس بود. همین!

بعد اگر خدا آمد و گوشت را گرفت که پرتت کند جهنم؛ درمی‌آیی و می‌گویی: خدایا باور نداشتم که تو مرا جهنم بیاندازی با این‌همه مهربانیت. خدا همان‌جا دردَم می‌بخشدت. روایت داریم‌ها... خودش گفته آنکه امید به بخشش من دارد می‌بخشم.

 

...!

لبخند بزن!

چه طبیعی است

گُل‌ ِ خنده‌ات.

لبخند بزن!

بگذار یکبار هم که شده

یک نفر

دست ِ چین را

در ساختن مصنوعات

از پشت ببندد!

 

 

پ.ن

این روز‌ها غم مبهمی کنج گلویم نشسته و گاهی از گوشه چشمانم سرک می‌کشد و توی نوشته‌هام قد...! گاهی فکر می‌کنم جایی دل مهربان بنده‌ای را شکستم و حالا آهش دامنم را گرفته. اگر دلی شکستم مرا ببخشید و اگر با دل شکسته‌تان دعایم هم بکنید که مرام را به کمال رساندید!

...

داستان را

درست لحظه‌ای که آغاز کردم

تمام کردی

من توی جلد اول نبودم

تو

توی جلد دوم

حتی

دل نویسنده هم سوخته‌ است!

 

بهار!

 

 بهار را هنوز به خانه راه نداده‌ام

گیسو پریشان

پشت در

تمام شکوفه‌هایش ریخته‌است.

گفتم

مادرم خانه نیست!

 

 

 

پ.ن

 بهار در تهران.

طعم گِل

بَق بَقوی اولی که بلند می‌شد، می‌رفت تا دانه بریزد برای یاکریم‌هایی که یکی یکی سر و کله‌شان پیدا می‌شد. دل داده بود به یاکریم‌ها. شاید هم یاکریم‌ها دل داده بودند به‌ش. صبح‌ها، آفتاب تیغ نکشیده، قرارشان بود حیاط کوزه‌گری. یاکریم‌ها که معلوم نبود از کجا بال می‌کشیدند توی حیاط و او هم پَر می‌کشید همانجا. یکی دانه می‌ریخت و یکی برمی‌چید. الفتی بود بینشان که اینجور ابرازش می‌کردند.

آن‌روز هم داشت دانه می‌ریخت که معلوم نبود دختر از کجا بال کشید توی حیاط. خندید و چرخی زد  و یکی دو تا یاکریم را پر داد. سرش را بالا گرفته و گفته بود: "یاخدا به حق همین صحن کوزه‌گری و یاکریم‌هایش..." که تازه چشمش افتاد به چشم پرسشگر دانه به دست روی بالکن. ساکت شد و راست ایستاده و لب و دهن را جمع کرد، انگار بخواهد جمله‌اش را جمع کند. سرش را انداخته بود پایین و فقط گفته بود: "می‌خواهم کوزه‌گری یاد بگیرم." پیرمرد اخم کرده و به‌ش گفته بود وقتی می‌رود در را هم پشت سرش ببندد. توی دلش هم گفته بود اینجا فقط یاکریم‌ها حق دارند بی‌اجازه بال بکشند توی حیاط او. بعد کلمه حیاط را کمی مزمزه کرده بود. دیده بود طعم کلمه دختر خوش‌تر است انگار. اصلاح کرده بود  توی ذهنش؛" اینجا فقط یاکریم‌ها حق دارند بی‌اجازه بال بکشند توی صحن کوزه‌گری‌."

دختر اما نرفته بود. از پله‌ها بالا دویده و گفته بود؛ عطر خاک مستش می‌کند، عاشق طعم گِل است، این کوزه‌گری کوچک و کنج افتاده را نمی‌دهد به ده تا آموزشگاه مدرن، عاشق پدال پایی است، گلدان و  کوزه‌های استاد این صحن دلش را برده... انقدر گفته بود تا استاد را راضی کرده بود چند هفته‌ای بیاید. همین شد که آفتاب تیغ نکشیده دختر می‌آمد. با شوق یکی یکی ساخته‌های دست استاد را وَرانداز می‌کرد. خم می‌شد روی میز. چرخی دور کار می‌زد. گاهی به ظرافت بلندشان می‌کرد. از پایین نگاهی به‌شان می‌انداخت و بعد هم تمام شوقش را با نگاهی می‌پاشید به صورت استاد. استاد خیس اشک می‌شد. گفته بود اشک‌ها به خاطر کار زیاد است و کم نوری کارگاه.

دختر دل نگرانی کرده بود. چرخ  را برده بود روی بالکن. بعد استاد گفته بود اشک‌ها به خاطر نور زیاد است. دختر گفته بود عادت می‌کنی.

اول چانه‌های مخروطی گل بود روی چرخ که دختر پا می‌زد تا ازشان گلدان و کوزه بسازد. بعد بی‌اینکه بداند، استاد دلش را گل می‌کرد و مخروطی و چشم می‌دوخت به دست‌های دختر که چطور هر روز می‌سازد و خراب می‌کند. وقتی می‌رفت، پیرمرد پاره‌های دلش را برمی‌داشت. می‌گذاشت توی حیاط تا خشک شوند. دوباره فردا خاکش کند. دوباره گلش کند. دوباره بدهد دست دختر.

یک روز دختر آمد. دل گِل گرده استاد را برداشت. خراب نکرد. گلدانی ساخت بی‌نقص. دختر گفت:" گلدان را که لعاب زدم، می‌برم برای او که توی دلم خانه کرده. می‌گویم تویش محبوبه شب بکارد. تا وقتی نیستم محبوب دیگری کنارش باشد..."

دختر رفت. نگاه شوق آمیزش را برد. اما چشمان استاد هر روز خیس بود. هر روز که دانه می‌داد به  یاکریم‌ها و می‌گفت:" کدام آفتاب ِ تیغ نکشیده بال کشیدی توی صحن دلم..."

 

پ.ن

عید و بهار دوستان خوبم مبارک...

این داستان را بهار سال پیش نوشتم.

بخوانید: وقتی دلت به همنشین بد گواهی می دهد.

 

خار...

خار

 آخرین تلاش بیابان

برای زنده ماندن است.

 چقدر خار به دلم می‌خلد این روزها...

 

 

پ.ن

این پست تکراری است البته... به دلیل تکرار حس!

ترافیک!

الامام علی علیه‌السلام: الظَّنُّ اِرتِيابُ. گمان اضطراب است.  این حدیثی بود که چندی پیش چند کلمه‌ای درباره آن نوشتم و گذاشته شد توی سایت 5rooz که می‌توانید اینجا بخواندیش! این را گفتم که بگویم قصد ندارم همان حرف‌های توی یادداشت گرگ و میشم را تکرار کنم و چه بسا بخواهم از بعد دیگری به آن نگاه کنم.

بعضی وقت‌ها همه چیز از یک حس بد شروع می‌شود که اتفاقا به حکم اینکه "حکم دل" است خیلی وقت‌ها درست از آب در می‌آید. همه چیز از اینجا شروع می‌شود که فکر می‌کنی یک آدمی یک فکری می‌کند درباره تو! درصورتی که آن آدم مستقیم درباره آن فکر چیزی به تو نگفته. و تو یا حدس زدی یا یکی یک چیزی برای تو تعریف کرده که جمیعا باعث پدید آمدن آن حس می‌شود. لطفا آن حس بد یا حتی فراتر از آن، آن حس خوب را درون خودت نگه‌دار. لطفا اجازه جولان به‌ش نده. لطفا بر اساس آن حس‌ات نه قضاوت کن و نه رفتار کن. لطفا این لطفاها را جدی بگیر...

پ.ن مهم

امروز وقتی درباره لزوم جواب ِ سلام دادن، حدیثی را برای دوستی نقل کردم، در جواب مرا "متشرع"خطاب کرد و باعث شد نکته‌ای به ذهنم برسد. کاری با متشرع بودن یا متشرع نبودن خودم ندارم. اصلا کاری به این لفظ نیست. اصلا بیایید کاری با دین نداشته باشیم. بیایید فکر کنیم دنیا از دین‌های مختلف خالی بود و مردم بر اساس عقل و انسانیت(هدف نهایی دین) با هم رفتار می‌کردند. بی اینکه مومن به دینی باشند. آن وقت مصلحان اجتماعی همانند همین جامعه شناسان و فیلسوفان و عارفان و حتی پدربزرگان، بر حسب دانایی خودشان پندهایی را می‌دادند. مثلا می‌گفتند "گمان اضطراب است!" و ما از گمان کردن پرهیز می‌کردیم. و برای پرهیز دادن هم این جمله را از آن بزرگ نقل می‌کردیم.

مطلب این است که من از وقتی توی 5روز نوشتم به لطف خدا دایره حدیث‌هایی که بلدم بیشتر شد. و گاهی بدون اینکه بگویم از کدام امام است اصل جمله را نقل می‌کنم. با متشرع خطاب شدن مشکلی ندارم اما قضیه این است که گاهی برخی از ما جملاتی را نقل می‌کنیم مثلا از فلان بودایی و هندی و فیلسوف و عارف نمی‌دانم کجای دنیا... حتی گاهی پز روشنفکری هم می‌شود. اصلا هم بد نیست. جمله‌ای که عاقلانه باشد و از بزرگی خوب است و قابل تامل. حتی اجرا. اما اگر آن بزرگ از ائمه باشد تو متشرع می‌شوی و آدمی در بند خوب و بد و ثواب و  غیر ثواب. اگر از بودایی اِ باشد تو روشنفکری.

نمی‌دانم اصل حرف را گفتم یا نه!! من خیلی وقت‌ها که احادیث را زیر و رو می‌کردم تا قلاب یکی‌شان مرا بگیرد برای نوشتن 300 کلمه، به وجد می‌آمدم از این نکات ریز روانشناسی و روشنفکرانه که این‌همه کار دنیا و روابط را برای همه آدم‌های لامذهب و بامذهب آسان می‌کند. بعد همیشه غصه‌ام می‌شد از پول‌هایی که برای خرید کتاب‌های روانشناسی چگونه چه کاری انجام دهیم هدر می‌رود و یکی نیست بر اساس همین احادیث کتابی بنویسد برای چگونه زندگی کردن برای تمام آدم‌های دنیا. بعد آن‌ها بیایند این جملات را از بزرگان تاریخ نقل کنند...

اگر هنوز اصل حرف را نگفتم، بگذارید به پای اینکه برخی حس‌ها را نمی‌شود نوشت شاید...

پ.ن.پ.ن

این روزها خیلی خسته‌ام... توی ذهنم ترافیک آخر سال گند زده است به تمام عبور و مرورها.

 

…!

 

سرم گیج می‌ره. بارون می‌آد. اشک می‌چکه. تف به جمله با عقلت تصمیم بگیر. معلق بودن همه فضا رو گرفته. آخرش نرفتم مردشورخونه یه گزارش توصیفی بنویسم.