- ابن زیاد سوی عمر سعد نامه نوشت " حسین و اصحاب او را مانع شو از آب چشند- چنان که با عثمان ابن عفان، آن پرهیزکار گزیده، همین کردند." عمر سعد همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار به شریعه فرستاد و بین حسین(ع) و اصحابش با آب فرات قرار گرفتند و نگذاشتند قطرهای آب بردارند.
- بریر ابن خضیر همدانی به حسین(ع) گفت بگذار بروم و با سعد صحبت کنم شاید پشیمان شود. حسین(ع) رخصت داد. بریر به عمرسعد گفت تو میان آب فرات و حسین و خاندانش حائل شدی و گمان میکنی خدا و پیغمبر او را میشناسی؟
عمرسعد سر به زیر انداخت و گفت به خدا سوگند، میدانم آزار کردن او حرام است ولی در خود نمیبینم ملک ری را به دیگری واگذارم. بریر بازگشت و حسین(ع) گفت "عمر سعد راضی شد تو را به ملک ری بفروشد."
- حسین(ع) به عمر سعد پیغام داد امشب میان دو سپاه به دیدار من بیا. عمر آمد. تا پاسی از شب سخن گفتند و مردم برحسب گمان خود گفتند بین آن دو این حرفها رد و بدل شده است؛
حسین(ع) گفت "وای بر تو پسر سعد! آیا نمیترسی از خدایی که بازگشت به سوی اوست؟ آیا با من جنگ خواهی کرد و من پسر آن کسم که میدانی نه این گروه بنی امیه؟ با من باش که رضای خدا در این است"
عر سعد گفت " میترسم خانه من ویران شود"
حسین(ع) گفت" من آن را برای تو بنا میکنم"
عمر سعد گفت "از آن ترسم که مال مرا بستانند"
حسین(ع) گفت " من به از آن مال خود در حجاز، عوض به تو دهم"
عمر سعد گفت " بر عیال خود ترسم"
حسین(ع) هیچ نگفت. باز میگشت و میگفت " خدای کسی را برانگیزد که به زودی تو را در رخت خواب ذبح کند و روز رستاخیز تو را نیامرزد. و من امیدوترم از گندم عراق نخوری، مگر اندک."
عمر سعد گفت " مرا جو کفایت است"
- ابن زیاد سوی عمر نامه نوشت و گفت اگر حسین به خواسته آنان تن نداد سویشان لشکر کشی کند و آنان را بکشد و اعضایشان را جدا کند؛ "...و اگر حسین را بکشی، سینه و پشت او را زیر سم اسبان بسپار... اگر فرمان من ببری تو را پاداش دهم بر اطاعت و اگر ابا کنی، از رایت و لشکر ما جدا شو و آن را به شمر گذار که فرمان خویش را به او فرمودهایم."
- شمر نامه را به عمر سعد داد. عمر گفت " به تو وانمیگذارم و تو را این کرامت نباشد. تو امیر پیادگان باش."
- گروهی از سپاه عمر سعد سمت خیمه حسین(ع) آمد و گفتند " فرمان امیر آمده که یا به حکم او سر فرود آرید یا با شما کارزار کنیم."
حسین(ع) به عباس بن علی گفت نزد آن گروه برو و کار را به فردا انداز. شاید برای پروردگار نماز گزاردیم و استغفار کردیم. خدا داند که من نماز و استغفار و دعا را دوست دارم. عباس پیغام را رساند و گروه بازگشتند.
- حسین(ع) با اصحاب خود گفت "... من گمان دارم با اینان کار به جنگ و ستیز کشد. همه شما را اذن دادم: بروید!و عقد بیعت از شما گسستم و تعهد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فرا گرفته. آن را شتر سواری خود انگارید و هر یک، دست یک تن از اهل بیت مرا بگیرید و در دهها و شهرها پراکنده شوید تا خداوند فرج دهد. این مردم تنها مرا خواهند و چون بر من دست یافتند، به شما ننگرند."
گفتند که میمانند و پس حسین(ع) دعا کرد و گفت خدا شما را جزای نیکو دهد. و به آنها گفت "سر بلند کنید". سر بلند کردند و جای منزل خود را نگریستند و حسین میگفت " ای فلان، این منزل توست و ای فلان، این خانه توست."
- بامداد حسین(ع) برخواست. با اصحاب نماز خواند و خطبه گفت " خدای عزوجل خواست شما و من را کشته ببیند... بر شما باد صبر کردن."
- حسین(ع) بر اسب رسول خدا را، مرتجز، نشست و صفوف را برای رزم آماده کرد. زهیر ابن قین بر میمنه و حبیب ابن مظاهر را بر میسره گذاشت و رایت را به عباس سپرد.
- سپاه عمر سعد سوی حسین(ع) آمد. حسین(ع) آنها را موعظه کرد تا حق را به جا بیاورد. سخنها گفت"... آیا در این هم شک دارید که من دختر پیغمبر شمایم؟ والله، میان مشرق و مغرب دیگری، غیر من، پسر دختر پیغمبر نیست- نه در میان شما و نه در میان غیر شما! آیا کسی را از شما کشتهام که خون او خواهید یا مالی تباه ساختهام یا قصاص جراحتی از من خواهید؟"
آنها هیچ نگفتند.
حسین(ع) بانگ زد " ای شبث! ای یزید ابن حارث! آیا با من نامه ننوشتید که " میوهها رسیده و اطراف زمین سبز شده و اگر بیایی، سپاهی آراسته در فرمان توست. روی به ما آور؟"
گفتند "ما چنین ننوشتیم."
حسین(ع) گفت " سبحان الله! قسم به خدا، نوشتید."
آنگاه گفت " ای مردم! اکنون که آمدن مرا ناخوش دارید، بگذارید به جای خود بازگردم."
گفتند که باید سر به فرمان یزید فرو بیاوری. حسین(ع) نپذیرفت. و مردم به سوی او تاختند.
- زهیر ابن قین و بریر ابن خضیر سپاه عمر سعد را موعظه کردند. آن مردم خندیدند و سوی بریر تیر انداختند. حسین(ع) آنان را موعظه کرد. عمر سعد دستور داد حسین(ع) را احاطه کنند. مانند حلقه او را در میان گرفتند. حسین(ع) از آنان خواست خاموش شوند و به سخن او گوش دهند. خاموش نشدند. حسین(ع) گفت" وای برشما! شما را چه زیان دارد که گوش فرا دهید و سخن مرا بشنوید؟ من شما را به راه راست میخوانم. هرکس فرمان من برد، به راه صواب باشد و هرکه نافرمانی کند، هلاک شود. و شما همه فرمان مرا عصیان میکنید و به گفتار من گوش نمیدهید- که شکمهای شما از حرام انباشته و بر دلهای شما مهر نهاده است. وای برشما! آیا خاموش نمیشوید و گوش نمیدهید؟"
پس اصحاب عمر سعد خود را ملامت کردند و گفتند "گوش دهید"
حسین(ع) گفت "هلاک و اندوه باد شما را که به شور وله ما را خواندید تا به فریاد شما رسیم و ما شتابان آمدیم، پس شمشیر ما را – که خود به دست شما نهاده بودیم- بر سر ما آختید و آتشی را که خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بودیم، بر ما افروختید... وای برشما! چرا آنگاه که شمشیرها در نیام بود و دلها آرام و فکرها خام، ما را رها نکردید، بلکه چون مگس سوی فتنه پریدید و مانند پروانه در هم افتادید؟..."
- عمر سعد اولین تیر را در کمان نهاد و گفت" گواه باشید تیر اول را من افکندم" و تیر را به سکت لشکر حسین(ع)
رها کرد.
منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام.)