چرا هیچ کس نمی‌بیند پای این آدم همه چیزدان می‌لنگد؟

برهنگی عیب بود که آدم لباس پوشید. اصلش هیچکس به‌ش نگفت که لباس بپوش. خودش وقتی دید برهنه است، یکجوری شد. خوشش نیامد. عیبش آمد همانطوری بچرخد. این بود که یک مشت برگ برداشت باهاش لباس درست کرد. فکر کن! لابد آن موقع هم مد داشتند. مثلا بزرگ قبیله که زور و مایملکش بیشتر بوده، برگ  خوشگل‌ها و نایاب‌ها را برمی‌داشته برای خودش شنل درست می کرده است. این فقیر بی‌زورهایشان هم به همین برگ‌ها و علف‌های معمولی که همه جا رشد می‌کند، قانع بودند. بگذریم! به هرحال اصل عمل، پوشاندن عیب بوده است که کم کم تکمیل شد؛ پشم و پنبه آمد و نخ کشف و سوزنی ساخته و لباس‌های فاخری دوخته شد و ابولبشر ملبس، خوشتیپ‌تر از انسان اولیه شد.

 بعد هم مد به مد لباس دوخته شد و بازاری برایش تشکیل شد و هی با لباس‌های جدید داغ شد. امروز بلند و فردا کوتاه. یک بار تنگ و یکبار گشاد. یک عده آدم اصلا کارشان شد تخصص  لباس و شروع کردند به نظریه دادن که مثلا چاق‌ها راه راه عموی بپوشند کمتر چاقی‌شان پیداست و لاغرها راه‌ها راه افقی بپوشند کمتر لاغری‌شان توی چشم است. یا اینکه دسته اول رنگ تیره بپوشند و دومی‌ها رنگ روشن. خلاصه سعی کردند تا جایی که می‌شود عیب و ایراد ظاهری آدم‌ها را با لباس تنشان بپوشانند.

 اما خُب تا یکجایی مدل و رنگ لباس جواب پوشاندن عیب ظاهری را می‌دهد. از یک حدی که بگذرد صدتا از بهترین طراحان مد و لباس دنیا هم جمع بشوند جوابگوی چاقی و لوچی چشم و بی دست و پایی یک آدم را نمی‌دهند. اصلا مگر می‌شود با لباس فرضا لَنگی پا را قایم کرد. حالا تو بگو پارچه‌اش زربفت باشد و دوختش از نقره! این را حتی آدم‌های بعد آدم‌های اولیه هم کم کم متوجه‌ش شده بودند. همان موقع‌ها که می‌نشستند پای آتش به گل گفتن و گل شنیدن. می‌دیدند بعضی وقت‌ها اصلا عیب بعضی‌هایشان به چشم نمی‌آید. دو ساعت می‌نشینند پای حرف آدم لنگی و اصلا توجه  نمی‌کنند پایش می‌لنگد. فقط چشم می‌دوزند به دهنش تا ببینند قرار است چه نطقی بکند. این شد که آنهایی که عیب داشتند و اتفاقا عیبشان هم خیلی به چشم می‌آمد هی می‌رفتند تو کوک اینهایی که عیبشان به چشم نمی‌آید که ببینند از کجا پارچه می‌خرند، کدام خیاطی سفارش دوخت می‌دهند، چه مدلی می‌دوزند و ... با این‌حال پایشان کماکان می‌لنگید.

 

قال علي عليه السلام: «من كساه العلم توبه اختفي عن الناس عيبه» (تحف العقول 215)

علي عليه السلام فرمود: هر كس كه لباس دانش را بر قامتش بپوشاند عيبش از چشم مردم پنهان ميماند.

پ.ن

اصل مطلب را در 5روز بخوانید.

 

آدم برفی‌ها

قبلا

فقط هویج داشتند و چهارتا دکمه

حالا

چتر هم روی سرشان می‌گیرند.

 

 

 

پ.ن

همین‌جوری... داشتم این گزارش تصویری را می‌دیدم، این جمله آمد! گفتم به بهانه‌اش شما هم این تصاویر را ببینید.

همان 5-6 سالگی خوشحال!

نمی‌دانم چند سانتی متر برف آمده بود! وقتی پشت بام را پارو کردند باغچه که از سطح حیاط گمانم نیم‌متری پایین‌تر بود پوشیده از برف شد. باغچه بزرگی داشتیم که بخشی‌اش را آن سال گوجه کاشته بودیم و حتما بیشترین گوجه‌های عمرم را همان سال خوردم. همان ۵-۶ سالگی خوشحال!

نمی‌دانم چند سانتی متر برف آمده بود! توپم مانده بود توی چاله‌ای که توی باغچه بود و برف پارو شده هم آمده بود روی چاله و باغچه که گمانم نیم‌متری پایین‌تر از سطح حیاط بود. یادم هست که بعد از ظهر جمعه بود و تلویزیون داشت کارتون پخش می‌کرد و من یکهو یاد توپم افتادم. ولی یادم نیست برای چه توپ داشتم چون اهل توپ بازی نبودم خیلی. یادم آمد آخرین بار توی چاله‌ی توی باغچه بود. بعد گفتم که توپ را می‌خواهم. خواهر و برادر بزرگترم لابد خندیدند و گفتند عمرا بتوانی درش بیاوری و فاتحه‌اش را بخوان که من مصمم شدم توپم را از زیر برف بیرون بیاورم. فقط به خاطر نمی‌توانی گفتنشان... آنهم با خاک انداز آهنی و یک چوب دستی.

دستانم یخ زده بود، دماغم قرمز و آویزان شده بود و یادم نیست چند دقیقه طول کشید. فقط تلاشم و جدیتم یادم هست تا به‌شان ثابت کنم می‌توانم توپ را از زیر برف بیرون بیاورم و همین به‌م نیرو می‌داد برای ادامه تلاش!

با غرور و پیروزی رفتم سراغشان و آوردمشان توی حیاط تا توپم را ببینند و لذت‌ترین بخش‌ترین قسمت ماجرا وقتی بود که نگاه ناباورانه‌شان را دیدم...

***

شاید دلم برف خواست که این خاطره را نوشتم. شاید دیدن این تصویر باعث شد بنویسم و شاید...

پ.ن

چرا حالا بعد از ظهر جمعه؟! دیشب داشتم فکر می کردم چرا اینهمه سال که یاد اون خاطره افتادم توی ذهنم جمعه بوده!! وقتی همه روزهای هفته واسه بچه اون سنی جمعه س... دی:

از بدآموزی‌های آسمون!

تا حالا شده توی سوز و سرما بیرون از خونه باشین. بعد دستکش هم نداشته  باشین. تا برسین خونه دستاتون از سرما بی‌حس شده. حتی باز و بسته کردن انگشت‌ها توی این حالت سخت می‌شه. دست‌ها بی‌حس می‌شن انگار که آمپول بی‌حسی زده باشی. بعد اگر دستت رو بگیری روی آتیش ممکنه اولش نفهمی که سوختی چون دست‌ها حس نداره اما وقتی که گرمت بشه و دست‌ها از حالت بی‌حسی بیرون بیاد، می‌فهمی که سوختی! تازه سوزش شروع می‌شه و به خبر میایی.

این حس این‌روزهای منه! یه جبهه هوای سرد و خشک درونمه. فقط همین اندازه که دست‌ها بی‌حس شدن و بی‌تفاوتی عجیبی رو دارم تجربه می‌کنم که تا حالا نداشتم. نسبت به اتفاقاتی که می‌افته، اتفاقاتی که نمی‌افته  و... بی‌حسی جالبی دارم. گاهی از خودم تعجب می‌کنم و توقع رفتار دیگه‌ای از خودم دارم اما با کمال آرامش مسائل به فراموشی سپرده می‌شه. مسائلی که اگر قبلا برام اتفاق می‌افتاد حتما جبهه هوای طوفانی رو با خودش به همراه داشت که همه جا رو به هم می‌ریخت و بعد باد و بارون و حتی شاید رنگین کمون. اما این روزها خیلی بی‌تفاوت از کنار اتفاقات می‌گذرم و حتی لازم نیست بگم "اصلا مهم نیست" چون اصلا مهم نیست! البته از یه جهاتی خوبه. خوبه که نه عالیه! توی این‌همه شلوغی کی وقت اضافه داره که باتفاوت باشه!

همه چیز خوبه به شرطی که وقتی دست‌ها از بی‌حسی بیرون اومد، خبری از سوزش و به خبر اومدن جای سوختگی نباشه.

پ.ن

- آخه آدمی که خسته و کوفته ساعت هشت ونیم رسیده باشه خونه، از بوی دود تهوع گرفته باشه، یه عالمه خوابش بیاد، بعد ببینه مجبوره بیدار بمونه و مصاحبه پیاده کنه، وبلاگ نوشتنش می‌گیره؟!

- آسمون با این همه وسعتش، یه جبهه هوای سرد و خشک رو توی خودش جا داده و نسبت به آدم‌ها بی‌تفات شده! خب بد آموزی داره دیگه!!

صبح دلپذیر

امروز شعر

برایم کتاب شعری آورد؛

زیباترین حرف دنیاست

 وجود دخترکی مهربان در اولین صبح زمستانی.

 

 

 پ.ن

آدم کیفور می‌شود وقتی سر صبحی که آمده و پشت میزش نشسته دوستش "می‌میرم به جرم آنکه هنوز زنده‌ بودم" شمس لنگرودی را برایش هدیه بیاورد.

علی‌بن‌حسین گفت: اینان بر ما گریه می‌کنند، پس ما را که کشت؟

- جامه‌های حسین(ع) را غارت کردند. خیمه‌ها را هم غارت کردند و جامه‌‌های زنان را ربودند. عمر سعد فریاد زد "چه کسی حاضر است بر پیکر حسین اسب بتازد؟" ده تن حاضر شدند و بدن حسین(ع) را به سم اسبان خود کوبیدند. هر ده نفر حرامزاده بودند.

- زنان را از خیمه‌ها بیرون کردند و خیمه‌ها را آتش زدند. زنان سربرهنه و جامه ربوده و گریان بیرون آمدند و گفتند "شما را به خدا ما را نزدیک قتلگاه حسین برید." وقتی چشم‌شان به کشته‌ها افتاد، فریاد کشیدند و به روی خود زدند. زینب(س) وقتی برادر را در خاک افتاده دید دوست و دشمن را گریاند.

- شمر شمشیر کشید تا علی‌بن‌حسین را بکشد. عمرسعد دست‌های او را گرفت و گفت "از خدا شرم نداری و می‌خواهی این جوان بیمار را بکشی؟" و مانع این کار شد. بعضی گویند زینب(س) گفت "او کشته نشود، مگر من هم با او کشته شوم." و شمر دست کشید.

- خولی‌ابن‌یزید سر حسین(ع) را به کوفه برد. عمر سعد دستور داد سر اصحاب دیگر و اهل بیت را جدا کردند. هفتادودو سر بود. سرها را با شمرابن‌ذی‌الجوشن و قیس‌ابن‌اشعث و عمرابن‌حجاج فرستاد.

- عصر عاشورا حرم حسین(ع) و دختران او همه اسیر شدند و روز را با گریه و زاری به شب رساندند.

- عمرسعد بقیه روز عاشورا و فردا تا ظهر در کربلا ماند و کشتگان خودشان را جمع کرد و بر آنها نماز خواند و با خاک سپردشان. و حسین(ع) و اصحاب او را در بیابان گذاشت. بعد خودش با اسیران آماده رفتن به کوفه شدند. زنان را بدون دوشکچه سوار شتر کردند و میان آنهمه دشمن با روی باز و کشان بردند.

- چون عمرسعد از کربلا روانه کوفه شد گروهی از بنی‌اسد آمدند و بر حسین(ع) و یاران او نمازخواندند و آنان را به خاک سپردند. بنی‌اسد به سایر قبایل عرب فخر می‌فروختند که ما بر حسین(ع) نمازخواندیم و او و اصحابش را دفن کردیم. بنی‌اسد برای بیشتر کشتگان قبری کنده می‌دیدند و مرغانی سپید.

- عمرسعد با اسیران نزدیک کوفه رسید و مردم به تماشا آمدند. زنی چادر و مقنعه آورد تا زنان خودشان را بپوشانند. زنان کوفه زاری کردند و گریبان چاک دادند و مردان هم گریستند. علی‌بن‌حسین بیمار و ناتوان بود. به صدای ضعیف گفت " اینان بر ما گریه می‌کنند، پس ما را که کشت؟"

- زینب(س) سوی مردم اشاره کرد ساکت شوند. خدا را ستایش کرد . گفت" ای مردم کوفه! ای گروه دغا و دغل و بی‌حمیت! اشک‌تان خشک نشود و ناله‌تان آرام نگیرد... سوگندهاتان را دستاویز فساد کردید. چه دارید مگر لاف و نازش و دشمنی و دروغ؟ مانند کنیزان چاپلوسید و چون دشمنان سخن چین..."

- علی‌بن‌حسین گفت"... به کدام چشم به روی پیغمبر نظر می‌افکنید وقتی با شما گوید عترت مرا کشتید و حرمت را شکستید، پس از امت من نیستید..."  صدای مردم به گریه بلند شد و با خود می‌گفتند "هلاک شدید و نفهمیدید."

- ابن‌زیاد دستور داد سر حسین(ع) را با دیگر سرها به نیزه و وارد شهر کردند.

- زنان کوفه به کودکان نان و خرما می‌دادند و ام‌کلثوم آن را از دست و دهان بچه‌ها می‌گرفت و به زمین می‌انداخت و فریاد می‌زد" ای اهل کوفه! صدقه بر ما حرام است." و مردم وقتی این سخن را می‌شندیدند گریه می‌کردند. ام‌کلثوم سر از محمل بیرون می‌آورد و می‌گفت" مردانتان ما را می‌کشند و زنانتان برما گریه می‌کنند؟ روز داوری خدا میان ما و شما داوری کند."

- وقتی مردم از گرداندن سر حسین(ع) در کوفه فراغ یافتند آن را به قصر بردند و ابن زیاد سر را با چاپار به سوی شام فرستاد و امر کرد زنان و کودکان حسین(ع) را به دمشق بفرستند.

 

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیها السلام.)

تنها پسر پیغمبر روی زمین را شهید کردند

 

حسین(ع) سمت خیمه رفت و گفت "یا سکینه! یا فاطمه! یا زینب! یا ام‌کلثوم! علیکن منی السلام." زنان گریستند. حسین(ع) آرامشان کرد و رو به ام‌کلثوم کرد و گفت" ای خواهر، وصیت می‌کنم خویشتن نیکو بداری. و من به جنگ این لشکر می‌روم." 

فاطمه، دختر بزرگ خود، را صدا کرد و نامه‌ای به او داد و وصیت کرد. بعدها فاطمه آن نامه را به علی‌بن‌حسین داد. خواهر خود زینب را هم وصی کرد تا امامت علی‌بن‌حسین را پوشیده نگه دارد. و حسین(ع) اسم اعظم و مواریث پیغمبران را به علی‌بن‌حسین موهبت کرد و انگشتری در انگشت او کرد و گفت که علوم و صُحُف و مَصاحِف و سلاح نزد ام‌سلمه است و ام‌سلمه را فرموده تا آن امانت را به اهلش بازگرداند. 

حسین(ع) علی‌بن‌حسین را به سینه چسباند و دعایی به او یاد داد تا وقت حاجت بخواند.

حسین(ع) قصد جنگ کرد و فریاد زد "کسی هست که دشمن را از حرم پیغمبر براند؟ خداپرستی هست که از خدا بترسد و ما را اعانت کند؟ خداپرستی هست که برای ثواب ما را یاری کند؟"

صدای شیون زنان بلند شد. حسین(ع) به سمت آنان رو کرد. طفل شیرخوار خود را دید که از شدت تشنگی می‌گریست. او را گرفت و گفت "ای مردم! اگر بر من رحم نمی‌کنید، بر این طفل رحم کنید." 

حرملة ابن کاهل اسدی تیری انداخت که بر گلوی طفل نشست و او را ذبح کرد. حسین(ع) گریست و گفت "خدایا، حکم کن میان ما و این مردمی که ما را خواندند تا یاری کنند، آن‌گاه ما را کشتند." دست زیر گلوی طفل گرفت و خون طفل را به آسمان پاشید و گفت" چون چشم خدا می‌بیند، آنچه بر من آمد سهل باشد." حصین‌بن‌بنی‌تمیم تیری انداخت که بر لب حسین(ع) نشست. و خون از دو لبش روان شد. 

حسین(ع) دید همه بر کشتن او متفق شدند. مصحف را بازکرد و روی سر گذاشت و گفت "میان من و شما این کتاب خدا و جدم محمد، رسول او! ای مردم، به چه سبب خون مرا حلال می‌دارید؟" بر اسب خود سوار شد و قصد قتال کرد. مقابل آنان ایستاد: شمشیر برهنه در دست، ناامید از زندگی، آماده‌ی مرگ.

حسین(ع) هزاروهشتصد مرد جنگی کشت. عمرسعد به قوم خود گفت" وای برشما! می‌دانید با که کارزار می‌کنید؟ این پسر کشنده‌ی عرب است! از هرسوی بر او تازید!"

چهارهزار کماندار او را تیرباران کردند. شمر با جماعتی سمت حسین(ع) تاخت و او را درمیان گرفت. مالک‌بن‌نصرکندی با شمشیری بر سر حسین(ع) زد. شمشیر سرپوش را درید و به سر رسید و خون روان شد. حسین(ع) کلاه را انداخت و با دستمالی زخم را بست و کلاه دیگری خواست. 

حسین(ع) بار دیگر با اهل‌بیت وداع کرد و خواست صبر کنند و شکیبا باشند و نوید ثواب داد و گفت "آماده بلا باشید... شکایت نکنید و چیزی که از قدر شما بکاهد بر زبان نیاورید."

شمر با پیادگان دوباره حسین(ع) را در میان گرفتند. عبدالله بن حسن طفل خردسالی بود و از سوی زنان دوان دوان آمد تا کنار حسین(ع). زینب خود را به عبدالله رساند. حسین(ع) گفت "ای خواهر، او را نگاه دار." پسر سخت امتناع کرد و گفت "نه! به خدا قسم از عموی خود جدا نشوم." بحربن‌کعب به قصد حسین(ع) شمشیر فرو آورد. پسر گفت "ای فرزند زن زشت‌کار! عموی مرا خواهی کشت؟" بحر شمیر زد و پسر دست خود را سپر کرد و شمشیر دست او را جدا کرد و دست از پوست آویزان ماند. پسر فریاد زد "یا اَبتاه!" حسین(ع) او را به خود چسباند و حرمله تیری انداخت و پسر را در دامان عمو ذبح کرد.

سپاه به سمت حسین(ع) آمد. حسین(ع) جرعه‌ای آب می‌خواست و هرگاه سمت فرات می‌رفت یکباره حمله می‌کردند و او را از آب دور. ابوالجنوب تیری بر پیشانی حسین(ع) زد. خون بر صورت و محاسن او روان شد. مانند شیر خشمگین بر آنها حمله کرد و هرکه می‌آمد با شمشیر او را می‌زد. از همه جانب سمت حسین(ع) تیر می‌بارید  و بر گلو و سینه‌اش می‌نشست و او می‌گفت "بعد از کشتن من از کشتن هیچ کس باک ندارید... خدا از شما انتقام کشد از جایی که ندانید."  

حصین‌ابن‌مالک سکونی گفت "یابن‌فاطمه! خدا از ما چگونه انتقام کشد؟" حسین(ع) گفت "جنگ درمیان شما افکند و خون شما بریزد. آنگاه عذابی دردناک فرستد بر شما."

حسین(ع) ایستاد تا خستگی در کند. ناگهان سنگی آمد و بر پیشانی او نشست. لباس خود را برداشت تا خون صورت را پاک کند... تیری تیز، سه شاخه و زهرآلود بر سینه او نشست. سر به روی آسمان بلند کرد و گفت "خدایا تو می‌دانی کسی را می‌کشند که روی زمین پسر پیغمبری غیر او نیست."

تیر را که از پشت او بیرون زد بود، گرفت. خون مانند ناودان از پشت او بیرون زد. دست بر زخم گذاشت. خون پر شد. سوی آسمان پاشید، یک قطره از آن برنگشت و آسمان سرخ شد. سرخی که تا کنون کسی ندیده بود.

بار دوم دست بر خون گذاشت و صورت و محاسن خود را آغشته به خون کرد و گفت "جد خویش، رسول خدا را، چنین خضاب شده دیدار کنم."

هفتاد و دو زخم بر حسین(ع) زدند. تیرهای بسیاری بر پشتش بود. وقتی زخم‌ها بسیار شد صالح‌بن‌وهب‌یزنی نیزه‌ای بین پهلو و شکم او زد. حسین(ع) راست از اسب افتاد و گفت "بسم الله و باالله و علی ملت رسول الله." افتاد و برخاست. از هر سوی به او تاختند و گرد او آمدند و زخم‌های بسیار زدند. حسین(ع) قدح آب خواست. چون نزدیک دهان برد، حصین‌بن‌نمیر تیری زد و بر دهان حسین(ع) نشست. کاسه پر از خون شد. حسین(ع) آن را زمین گذاشت. سنان‌ابن‌انس‌نخعی بر او نیزه زد...

شمر سر حسین(ع) را جدا کرد و به خولی سپرد. سنان نیزه بر پشت حسین(ع) زد که از سینه بی‌کینه‌اش سر زد. چون نیزه بیرون کشید، روح حسین(ع) به اعلی علیین رسید. 

و جمعه بود، دهم محرم سال شصت‌و‌یکم، مابین نماز ظهر و عصر. و حسین(ع) پنجاه‌وهشت سال داشت.


منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیها السلام.)

حسین(ع) عباس را افتاده دید و گفت "پشتم شکست"

مقاتلی برای حسین(ع) نمانده است. حر را کشتند. حسین گفت "تو حری حر". سر حبیب بن مظاهر را جدا کردند، بر حسین(ع) دشوار آمد و دلش شکست. گفت "یا حبیب، خدا برکتت داد. چه برگزیده مردی بودی. یک شب قرآن ختم می‌کردی." زهیر بن قین را کشتند و حسین(ع) گفت" خدا تو را از رحمت خود دور نگرداند و قاتل تو را لعنت کند- چنان‌که لعن فرستاد بر آنها که به صورت بوزینه و خوک مسخ شدند". غلام حسین(ع) را که قاری بود کشتند. او گریان به کنار غلام آمد و صورت بر صورت او نهاد: غلام چشم باز کرد و لبخندی زد و جان تسلیم کرد. 

یاران حسین(ع) که شهید می‌شدند جای خالی‌شان پیدا بود اما هرچه از سپاه عمر سعد کشته می‌شد نمودی نداشت و چند برابر جایش پر می‌شد. یاران حسین(ع) که دیدید دشمن هر لحظه بیشتر می‌شود و نمی‌توانند فتنه و شر را از حسین(ع) دور کنند در شهید شدن از همدیگر پیشی می‌گرفتند. می‌آمدند نزد حسین(ع) و اذن می‌خواستند تا پیش رویش شهید شوند. 

یاران حسین(ع) کشته شدند و فقط اهل بیت ماندند. گرد هم آمدند. وداع کردند و دل به مرگ سپردند.
علی اکبر اول شهید اهل بیت بود. وقتی او را کشتند، اشک حسین(ع) روان شد و گفت "بعد از تو، خاک بر سر دنیا." و بعد با صدای بلند گریه کرد. تا آن لحظه کسی صدای گریه حسین(ع) را نشنیده بود. 

حسین(ع) قاسم ابن حسن  را اذن نداد. او بر پای عمو افتاد و گریست و اذن خواست. حسین(ع) اذن داد. قاسم به جنگ رفت. وقتی به ضرب شمشیری افتاد، گفت "عمو!" حسین(ع) مانند شیر خشمگین حمله کرد. سپاه را دور کرد. بر سر قاسم ایستاد و گفت "به خدا سوگند بر عموی تو سخت گران آید که تو او را بخوانی و اجابت تو نکند یا اجابت او تو را سودی ندهد. امروز کینه‌جو بسیار است و یاور اندک."
از اهل بیت فقط عباس ابن علی ماند. مردی زیبا و نیکو روی. پسر ام‌البنین که وقتی سوار بر اسب می‌شد پای او بر زمین می‌کشید. قمر بنی‌هاشم بود و علمدار حسین(ع). جلوی حسین(ع) ایستاده بود. نزدیک او جهاد می‌کرد و حسین(ع) به هر سمت می‌رفت عباس هم به همان سمت می‌رفت تا سپر بلای او باشد.  دستش، پایش، سینه‌اش و سرش همه را سپر حسین(ع) می‌کرد و از او جدا نمی‌شد. 

بر حسین(ع) تاختند و غالب شدند. از ظهر گذشته بود. آقتاب تیغ کشیده بود بر صحرای کربلا. و کربلا صحرای غم و اندوه بود. تشنگی امان بریده بود. حسین(ع) قصد فرات کرد. تا فرات راهی نبود. میان حسین(ع) و شمار آنان که تشنه شهید شدند و حسین(ع) بشارتشان داد که پیامبر(ص) با سبویی از آب گوارا به پیشوازشان می‌رود. حسین(ع) آهنگ فرات کرد. عباس جان بر کف پیشاپیش او. تا فرات راهی نبود. فراتی که عمرابن سعد، عمر ابن حجاج را با 500 سوار بر آن گذاشته بود تا مبادا مشکی، جرعه‌ای، قطره‌ای به حسین(ع) و یاران برسد. 

حسین آهنگ فرات کرد. عباس پیشاپیش او. زرعة ابن ابان گفت "وای برشما! میان او و فرات حائل شوید و مگذارید بر آب دست یابد." 

حسین(ع) گفت "خدایا او را تشنه گردان." زرعة خشمگین شد و تیری رها کرد که بر چانه حسین(ع) نشست. حسین(ع) تیر را کند و هر دو دستش از خون پر شد. آن را ریخت و گفت "خدایا، سوی تو شکایت می‌کنم از آنچه با پسر ِ دختر ِ پیغمبرت می‌کنند."

حسین(ع) به جای خود بازگشت. تشنگی بر او سخت شده بود. مردم گرد عباس را گرفتند و او را از حسین(ع) جدا کردند. عباس به طلب آب رفت. بر او حمله کردند. او هم بر آنها تاخت و می‌گفت:

از مرگ نمی‌ترسم آن‌گاه که بانگ زند.
چنان می‌جنگم که از میان جنگاوران پوشیده شوم از خاک.
جانم فدای آن جان برگزیده پاک.
عباسم من
که با مشک می‌آیم
و از گزند زخم خصم باکی ندارم.


آنها را پراکنده کرد. زیدبن رقاد جهنی پشت درخت خرمایی کمین کرد. حکیم بن طفیل سنبسی به کمک او آمد و دست راست عباس را زد. عباس شمشیر را با دست چپ کرفت و رجز خواند:

اگر دست راستم را بریدید،
قسم به خدا
از دینم دفاع می‌کنم هنوز،
و از امامم
که فرزند پیامبر پاک امین است.
و جنگ کرد تا ضعف بر او چیره شد. و زخم‌های بسیاری به او رسید و از حرکت ماند. زید ابن رقاد از پشت درخت خرما دست چپ او را زد. عباس گفت:

ای نفس!
نترس از کافران
و به رحمت خدای جبار دل خوش بدار
و تو را به همراهی پیامبر مژده باد.
خدایا! اینان بریدند دست چپم را
آنها را به گرمای آتشت بسوزان.

مردی به او حمله کرد و با گرزی آهنین بر فرق سر او کوفت که سر او را شکافت و از اسب افتاد. فریاد زد "یا اباعبدالله! علیک منی السلام."

وقتی حسین(ع) او را افتاده در کنار فرات دید، گریست و گفت "اکنون پشت من شکست و چاره‌ام کم شد."

قبر عباس(ع) نزدیک شریعه است. جایی که از فرات آب برمی‌دارند. همان جایی است که شهید شد و آن‌گاه سی‌و‌چهارسال داشت. 

هروقت دشمن بر اصحاب حسین(ع) احاطه می‌کرد، عباس می‌تاخت و آنها را رها می‌کرد. وقتی عباس شهید شد، لشکری باقی نمانده بود. 


منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیها السلام.)

تابلوی "پرچمدار حق" جدیدترین اثر استاد فرشچیان

همه شما را اذن دادم: بروید!

- ابن زیاد سوی عمر سعد نامه نوشت " حسین و اصحاب او را مانع شو از آب چشند- چنان که با عثمان ابن عفان، آن پرهیزکار گزیده، همین کردند." عمر سعد همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار به شریعه فرستاد و بین حسین(ع) و اصحابش با آب فرات قرار گرفتند و نگذاشتند قطره‌ای آب بردارند.

- بریر ابن خضیر همدانی به حسین(ع) گفت بگذار بروم و با سعد صحبت کنم شاید پشیمان شود. حسین(ع) رخصت داد. بریر به عمرسعد  گفت تو میان آب فرات و حسین و خاندانش حائل شدی و گمان می‌کنی خدا و پیغمبر او را می‌شناسی؟

عمرسعد سر به زیر انداخت و گفت به خدا سوگند، می‌دانم آزار کردن او حرام است ولی در خود نمی‌بینم ملک ری را به دیگری واگذارم. بریر بازگشت و حسین(ع) گفت "عمر سعد راضی شد تو را به ملک ری بفروشد."

- حسین(ع) به عمر سعد پیغام داد امشب میان دو سپاه به دیدار من بیا. عمر آمد. تا پاسی از شب سخن گفتند و مردم برحسب گمان خود گفتند بین آن دو این حرف‌ها رد و بدل شده است؛

حسین(ع) گفت "وای بر تو پسر سعد! آیا نمی‌ترسی از خدایی که بازگشت به سوی اوست؟ آیا با من جنگ خواهی کرد و من پسر آن کسم که می‌دانی نه این گروه بنی امیه؟ با من باش که رضای خدا در این است"

عر سعد گفت " می‌ترسم خانه من ویران شود"

حسین(ع) گفت" من آن را برای تو بنا می‌کنم"

عمر سعد گفت "از آن ترسم که مال مرا بستانند"

حسین(ع) گفت " من به از آن مال خود در حجاز، عوض به تو دهم"

عمر سعد گفت " بر عیال خود ترسم"

حسین(ع) هیچ نگفت. باز می‌گشت و می‌گفت " خدای کسی را برانگیزد که به زودی تو را در رخت خواب ذبح کند و روز رستاخیز تو را نیامرزد. و من امیدوترم از گندم عراق نخوری، مگر اندک."

عمر سعد گفت " مرا جو کفایت است"

- ابن زیاد سوی عمر نامه نوشت و گفت اگر حسین به خواسته آنان تن نداد سویشان لشکر کشی کند و آنان را بکشد و اعضایشان را جدا کند؛ "...و اگر حسین را بکشی، سینه و پشت او را زیر سم اسبان بسپار... اگر فرمان من ببری تو را پاداش دهم بر اطاعت و اگر ابا کنی، از رایت و لشکر ما جدا شو و آن را به شمر گذار که فرمان خویش را به او فرموده‌ایم."

- شمر نامه را به عمر سعد داد. عمر گفت " به تو وانمی‌گذارم و تو را این کرامت نباشد. تو امیر پیادگان باش."

-  گروهی از سپاه عمر سعد سمت خیمه حسین(ع) آمد و گفتند " فرمان امیر آمده که یا به حکم او سر فرود آرید یا با شما کارزار کنیم."

حسین(ع) به عباس بن علی گفت نزد آن گروه برو و کار را  به فردا انداز. شاید برای پروردگار نماز گزاردیم و استغفار کردیم. خدا داند که من نماز و استغفار و دعا را دوست دارم. عباس پیغام را رساند و گروه بازگشتند.

- حسین(ع)  با اصحاب خود گفت "... من گمان دارم با اینان کار به جنگ و ستیز کشد. همه شما را اذن دادم: بروید!و عقد بیعت از شما گسستم و تعهد برداشتم. اکنون شب است و تاریکی شما را فرا گرفته. آن را شتر سواری خود انگارید و هر یک، دست یک تن از اهل بیت مرا بگیرید و در دهها و شهرها پراکنده شوید تا خداوند فرج دهد. این مردم تنها مرا خواهند و چون بر من دست یافتند، به شما ننگرند."

گفتند که می‌مانند و پس حسین(ع)  دعا کرد و گفت خدا شما را جزای نیکو دهد. و به آنها گفت "سر بلند کنید". سر بلند کردند و جای منزل خود را نگریستند و حسین می‌گفت " ای فلان، این منزل توست و ای فلان، این خانه توست."

- بامداد حسین(ع) برخواست. با اصحاب نماز خواند و خطبه گفت " خدای عزوجل خواست شما و من را کشته ببیند... بر شما باد صبر کردن."

- حسین(ع) بر اسب رسول خدا را، مرتجز، نشست و صفوف را برای رزم آماده کرد. زهیر ابن قین بر میمنه و حبیب ابن مظاهر را بر میسره  گذاشت و رایت را به عباس سپرد.

- سپاه عمر سعد سوی حسین(ع) آمد. حسین(ع) آنها را موعظه کرد تا حق را به جا بیاورد. سخن‌ها گفت"... آیا در این هم شک دارید که من دختر پیغمبر شمایم؟ والله، میان مشرق و مغرب دیگری، غیر من، پسر دختر پیغمبر نیست- نه در میان شما و نه در میان غیر شما! آیا کسی را از شما کشته‌ام که خون او خواهید یا مالی تباه ساخته‌ام یا قصاص جراحتی از من خواهید؟"

آنها هیچ نگفتند.

حسین(ع) بانگ زد " ای شبث! ای یزید ابن حارث! آیا با من نامه ننوشتید که " میوه‌ها رسیده و اطراف زمین سبز شده و اگر بیایی، سپاهی آراسته در فرمان توست. روی به ما آور؟"

گفتند "ما چنین ننوشتیم."

حسین(ع) گفت " سبحان الله! قسم به خدا، نوشتید."

آنگاه گفت " ای مردم! اکنون که آمدن مرا ناخوش دارید، بگذارید به جای خود بازگردم."

گفتند که باید سر به فرمان یزید فرو بیاوری. حسین(ع) نپذیرفت. و مردم به سوی او تاختند.

- زهیر ابن قین و بریر ابن خضیر سپاه عمر سعد را موعظه کردند. آن مردم خندیدند و سوی بریر تیر انداختند. حسین(ع) آنان را موعظه کرد. عمر سعد دستور داد حسین(ع) را احاطه کنند. مانند حلقه او را در میان گرفتند. حسین(ع) از آنان خواست خاموش شوند و به سخن او گوش دهند. خاموش نشدند. حسین(ع) گفت" وای برشما! شما را چه زیان دارد که گوش فرا دهید و سخن مرا بشنوید؟ من شما را به راه راست می‌خوانم. هرکس فرمان من برد، به راه صواب باشد و هرکه نافرمانی کند، هلاک شود. و شما همه فرمان مرا عصیان می‌کنید و به گفتار من گوش نمی‌دهید- که شکم‌های شما از حرام انباشته و بر دلهای شما مهر نهاده است. وای برشما! آیا خاموش نمی‌شوید و گوش نمی‌دهید؟"

پس اصحاب عمر سعد خود را ملامت کردند و گفتند "گوش دهید"

حسین(ع) گفت "هلاک و اندوه باد شما را که به شور وله ما را خواندید تا به فریاد شما رسیم و ما شتابان آمدیم، پس شمشیر ما را – که خود به دست شما نهاده بودیم- بر سر ما آختید و آتشی را که خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بودیم، بر ما افروختید... وای برشما! چرا آنگاه که شمشیرها در نیام بود و دل‌ها آرام و فکرها خام، ما را رها نکردید، بلکه چون مگس سوی فتنه پریدید و مانند پروانه در هم افتادید؟..."

- عمر سعد اولین تیر را در کمان نهاد و گفت" گواه باشید تیر اول را من افکندم" و تیر را به سکت لشکر حسین(ع)

رها کرد.

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام.)

چون نامه نوشته بودند از رفتن نزد حسین(ع) شرم داشتند

- حسین(ع) فرزندان و برادران و خویشان خود را جمع کرد و به آنها نگاه کرد و ساعتی گریست و بعد گفت " خدایا! ما عترت  پیغمبر تو محمدیم. ما را بیرون کردند و براندند و از حرم جدمان آواره ساختند و بنی‌امیه بر ما جور کردند. خدایا حق ما را بستان و ما را بر قوم ستمکار فیروزی ده."

- ابن‌زیاد به حسین(ع) نامه نوشت؛ خبر رسید در کربلا فرود آمدی. و امیرالمومنین یزید به من نامه نوشته است که سر بر بالش ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر برسانم یا به حکم من و حکم یزید ابن‌ معاویه بازآیی. والسلام.

حسین(ع) وقتی نامه را خواند و از دست انداخت و گفت رستگار نشود آن قوم که خوشنودی مخلوق را به خشم خالق خرید. این نامه نزد من جوابی ندارد و او مستحق کلمه عذاب است.

- عبیدالله ابن زیاد عمرسعدابی‌وقاص را که فرمان ولایت ری را به او داده بود، نزد خود خواند و گفت " سوی حسین روانه شو. چون از این کار فارغ شدی، سوی کار خود رو"

عمر قبول نکرد و ابن زیاد گفت به شرط آنکه فرمان ولایت ری را هم پس دهی. عمر یک روز مهلت خواست تا فکر کند. رفت و با نیکخواهان مشورت کرد و همه او را از این کار نهی کردند و گفتند اگر از دنیا و ملک زمین چشم بپوشی بهتر از آن است که به ملاقات خدا بروی درحالی که خون او بر گردن تو باشد.

عمر پذیرفت. نزد ابن‌زیاد رفت و گفت تو این فرمان را به من دادی و در دهان مردم افتادم. اگر هنوز بر سر حرف خود هستی بروم و شخص دیگری را به سوی حسین فرست که از من کارآزموده‌تر باشد.

ابن‌زیاد گفت درباره کسی که بخواهم بفرستم با تو مشورت نمی‌کنم. اگر با لشکر ما سوی کربلا می‌روی که هیچ اگر نه، فرمان ما را بازگردان.

عمر گفت می‌روم.

- سوم محرم عمر سعد با چهارهزارسوار به کربلا آمد. به عمر سعد عروة ابن قیس احمسی گفت نزد حسین برو و بپرس برای چه اینجا آمدی و چه خواهی؟ عروه از کسانی بود که به حسین(ع)  نامه نوشته بود و از رفتن نزد او شرم داشت.  عمر سعد به دیگر روسای لشکر گفت و آنان هم چون نامه نوشته بودند از رفتن شرم داشتند و قبول نکردند.

کثیرابن عبدالله شعبی گفت من می‌روم. چون بدترین مردم در قتل و خونریزی بود یاران نگذاشتند با شمشیر خود نزد حسین(ع) برود. او بازگشت و عمر، عمر قرة ابن قیس حنظلی را فرستاد.

حسین(ع) وقتی او را دید به یاران خود گفت که می‌شناشیدش؟ حبیب ابن‌ مظاهر گفت  که مردی از حنظلة ابن بنی تمیم است و خواهرزاده‌مان و گمان نمی‌کردیم در این مشهد بیاید.

قیس پیغام را گفت و حسین(ع) فرمود "مردم شهر شما برای من نامه نوشتند و مرا خواستند. اکنون اگر مرا ناخوش دارید، بازمی‌گردم"

-  عمر سوی عبیدالله پیغامی که حسین(ع) به قیس داده بود را نوشت. عبیدالله وقتی نامه را خواند، گفت " اکنون که چنگال ما بدو درآویخت، امید رهایی دارد! راه گریز نیست." عبیدالله سوی عمر سعد نوشت: پیشنهاد کن او و همراهانش با یزید بیعت کنند. اگر کردند، رای خویش بینم.

عمر سعد نامه را که دید گفت، می‌دانستم عبیدالله عافیت‌جو نیست. عمر سعد آن پیشنهاد را به حسین(ع) نداد. می‌دانست او هرگز بیعت نمی‌کند.

- ابن زیاد به مردم کوفه عطای فروان داد و امر کرد به جنگ با حسین(ع) و یاری عمر سعد بروند. مردم کوفه جنگ با حسین(ع) را مکروه می‌دانستند. ابن زیاد یک نفر شامی را که از رفتن سرباز زده بود گردن زد و دیگر کسی جرئت تخلف نکرد و شش شب از محرم گذشته، بیست‌هزار سوار جمع شد.

- ابن زیاد پیوسته برای عمر سعد لشکر می‌فرستاد: شبث اربعی با هزار تن، کعب ابن طلحه با سه‌هزار تن، یزید ابن کاب کلبی با دوهزارتن، حصین ابن نمیر سلونی با چهارهزارتن، مضائرابن رهینه‌ی مازنی با سه‌هزارتن، نصرابن عرشه با دوهزارتن، حجارابن ابجر با هزارتن، شمرابن ذی‌الجوشن با چهارهزارتن. و جز اینها هزارتن از قادسیه با حر آمده بودن و چهارهزارتن با عمر سعد.

و همه یاران حسین(ع) هشتاده و دو تن بودند؛ سی‌دوسوار و باقی پیاده و سلاحشان فقط شمشیر و نیزه.

- ابن زیاد به عمر سعد نامه نوشت: من چیزی فروگزار نکردم و برای تو بسیار سواره و پیاده فرستادم. پس، بنگر که هر بامداد و شام خبر تو به من می‌رسد.

ابن زیاد از ششم محرم ابن سعد را به جنگ با حسین(ع) برمی‌انگیخت.

 

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام.)

 

حر در نینوا راه را بر حسین(ع) می‌بندد

-  حسین (ع) تا منزل اشراف رفت. یکی از یاران به خیال اینکه از دور نخل خرما دیده‌اند تکبیر گفت. بعد متوجه شدند نخل نیست و گوش اسبان سپاهی است. حسین(ع) پرسید در این زمین پناهگاهی هست تا به آنجا رویم و با این مردم رو به رو نشویم؟ گفتند در این جانب ذوحسم است. به سمت چپ رفتند و سپاه رو به رو هم به همان جانب رفت. حسین(ع) و یاران زودتر رسیدند و بارشان را بر زمین گذاشتند. و بعد آن سپاه مردم که نزدیک به هزار سوار و سرپرستی حر ابن یزید ریاحی بودند رسیدند. 

حسین(ع) به یاران فرمود که به این جماعت آب دهند و خودشان و اسبانشان را سیراب کنند. اصحاب چنین کردند. هنگام نماز ظهر شد. یکی از یاران حسین(ع) اذان گفت. هنگام اقامه، حسین(ع) بیرون آمد و گفت "ای مردم من نزد شما نیامدم تا وقتی نامه‌های شما به من رسید و فرستادگان شما آمدند که: نزد ما آی! ما امامی نداریم! شاید به سبب تو خداوند ما را بر صواب و حق جمع کند. اگر بر همان عهد و پیمان استوار هستید، بازنمایید که مایه اطمینان من باشد و اگر نه بر آن عهدید که بودید و آمدن مرا ناخوش دارید، از همین جای بازمی‌گردم و به همان جایی که بودم می‌روم."

هیچ‌کس کلمه‌ای نگفت. موذن اقامه گفت. حسین(ع) به حر گفت "می‌خواهی با اصحاب خود نماز گذاری؟" گفت: "نه، بلکه تو نماز گزار و ما همه با تو نماز گزاریم."

بعد حسین(ع) و حر هرکدام به خیمه‌های خود رفتند. باز موذن برای عصر اقامه گفت. همه با حسین(ع) نماز خواندند. حسین(ع) رو به آنها کرد و حمد خدا را گفت و فرمود: و ما اهل بیت محمد اولی‌تریم به امر خلافت از این مدعیان مقامی که از آنها نیست و میان شما به ستم رفتار می‌کنند. و اگر از حق ابا دارید و ما را نمی‌پسندید و  رای شما اکنون غیر از آن است که در نامه‌ها فرستاده بودید و فرستادگان شما گفتند، از نزد شما بر می‌گردم."

حر گفت که از نامه‌ها بی‌اطلاع است و از فرستادگانی که او می‌گوید خبر ندارد و حسین(ع) فرمود تا خورجین نامه‌ها را آوردند و نزد حر ریخت. حر گفت که او و سپاهش جزء کسانی که نامه نوشتند، نیستند و دستور دارند که از او جدا نشوند تا او را به کوفه نزد عبیدالله زیاد ببرند. 

حسین(ع) به حر گفت "مرگ به تو نزدیک‌تر است از این" و به اصحاب گفت که سوار شوند. منتظر ماند تا زنان هم سوار شدند و گفت" بازگردید". اما وقتی خواستند برگردند سپاه حر راه را بر آنها بستند.
حسین(ع) گفت " ای حر، مادرت به عزای تو نشیند، چه می‌خواهی؟"

حر گفت "اگر دیگری از اعراب این کلمه را با من گفته بود در مثل این حالت نام مادر او را می‌بردم. هرکه باشد! ولیکن نام مادر تو نتوان برد مگر به بهترین وجه."

حسین(ع) گفت " چه خواهی" و حر گفت" می‌خواهم تو را نزد عبیدالله برم. امام گفت" به خدا قسم با تو نیایم " حر گفت" به خدا سم تو را رها نکنم." سه بار این سخن را تکرار کردند و گفتگو دراز شد. حر گفت من دستوری برای جنگ ندارم و فقط مامورم از تو جدا نشوم تا تو را به کوفه برم. حالا که به کوفه نمی‌آیی به راهی برو که نه به کوفه بروی نه به مدینه برگردی. این عدالت بین من و تو است تا من به امیر نامه بنویسم و تو هم نامه ای به یزید یا عبیدالله بنویسی تا شاید خدا کاری کند تا من به کار تو مبتلا نشوم.

-  حسین(ع) از راه عذیب و قادسیه به سمت چپ رفت و حر هم با او رفت. 

- حسین برای همراهان خود و همراهان حر خطبه خواند: ... و شما نامه‌ها به من نوشتید و فرستادگان شما نزد من آمدند و گفتند که با من بیعت کردید و مرا تسلیم نمی‌کنید و تنها نمی‌گذارید. اکنون اگر بر پیمان و عهد خود پایدارید به راه صوابید، که من حسینم پسر علی و فاطمه- دختر رسول خدا... و اگر بر عهد خود استوار نباشید و بیعت از خود بردارید، به جانم سوگند که از شما بعید نیست. با پدر و بردار و پسر عمم مسلم همین کردید..."

- و حر همه جا همراه حسین(ع) می‌رفت و به او می‌گفت مواظب جان خود باشد که اگر جنگ کند کشته می‌شود. و حسین(ع) می‌گفت که از مرگ هراسی ندارد و جوانمرد را مرگ ننگ نیست. 

- به عذیب الهجانات رسیدند. چهارتن از مردم کوفه پیدا شدند و سوی حسین(ع) آمدند. حر گفت من اینها را بازداشت می‌کنم اما حسین(ع) مانع شد و گفت اینها یاران من هستند و در مقام آنان که از مدینه با من آمدند. حر دست کشید. حسین(ع) از آن چهار مرد احوال مردم کوفه را پرسید و آنها گفتند که به اشراف کوفه رشوه دادند و چشم‌شان را از مال پر کردند. سایر مردم هم دلهایشان به سوی توست و فردا شمشیرهایشان به روی تو. 

یکی از آن چهار مرد به حسین(ع) گفت یاران تو اندک هستند اما یک روز پیش که از کوفه بیرون آمدم لشکر عظیمی را دیدم که برای جنگ با تو آماده می شوند. بعد هم به حسین(ع) پیشنهاد جنگ با حر را داد و وعده کرد برای کمک 10 هزار مرد از قوم او نزد حسین(ع) شمشیر بزنند. اما حسین(ع) نپذیرفت و گفت با حر پیمانی بستیم و نمی‌توانیم بازگردیم.

- حسین(ع) رفت تا در قصر بنی مقاتل فرود آمد. آنجا دو کس از مسلمانان را دید. عبیدالله بن حر جعفی و عمروابن قیس مشرقی. به هر دو گفت که به یاری دین خدا بشتابند اما عبیدالله فقط اسب خود را به امام داد و امام گفت نه حاجتی به خودت دارم و نه اسبت و دومی هم گفت که بسیار عیال است و مال مردم در دست اوست و... حسین(ع) به هر دوی آنها گفت "از اینجا بروید که هر کس فریاد ما را بشنود و شبح ما را ببیند و اجابت ما نکند، بر خداست که او را به روی در آتش اندازد."

- آخر شب، آب برداشتند و از قصر بنی مقاتل بیرون آمدند. بامداد شد. نماز خواندند و به چپ روانه شدند. هرچقدر امام می‌خواست اصحاب را پراکنده کند، حر نمی‌گذاشت و هرچه حر می‌خواست امام را به سمت کوفه ببرد و اصرار می‌کرد حسین(ع) امتناع می‌کرد.

-  رفتند تا به نینوا رسیدند. ناگهان شتر سواری مسلح از کوفه آمد. به حر سلام کرد و بر حسین(ع) سلام نکرد. نامه‌ای از عبیدالله به دست حر داد که در آن نوشته بود:
همان هنگام که نامه من به تو رسد و رسول من نزد تو آید، حسین را نگاه دار و تنگ‌گیر بر او و او را فرود میاور مگر در بیابانی بی‌سنگر و پناه و بی‌آب. و فرستاده خود را فرمودم تا از تو جدا نشود تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد. والسلام. 

حر جریان نامه را به حسین(ع) گفت. امام گفت وای برتو بگذار در این ده( یعنی نینوا و غاضریه) یا در آن ده(یعنی شفیه) فرود آییم. اما حر گفت که نمی‌تواند و فرستاده عبیدالله جاسوس است.
یکی از یاران امام گفت اگر حالا با این جماعت جنگ کنیم کار آسان تر از ساعتی دیگر است با افرادی که بعدا می‌آیند. حسین(ع) گفت" من ابتدا به قتال با آنها نکنم."

- حسین(ع) گفت" این زمین چه نام داد؟" گفتند "عقر". حسین(ع) گفت" خدایا به تو پناه می‌برم از عقر". دوباره نام زمین را پرسید. گفتند" کربلا". اشک در چشمان امام گشت. گفت" کرب و بلا. جای اندوه و رنج است. و بعد برای یاران خود تعریف کرد که جبرئیل به پیامبر گفته بود امت تو حسین را در کربلا می‌کشند... و بعد امام خاک کربلا را برداشت و بویید و گفت" والله این همان خاک است که جبرئیل رسول خدا را به آن خبر داد و من در همین زمین کشته می‌شوم... فرود آیید! بارهای ما اینجا بر زمین گذاشته می‌شود و خون ما اینجا بریزد و قبور ما اینجا باشد." همه پایین آمدند و بارها را همانجا گذاشتند.

- حر و همراهان هم مقابل امام فرود آمدند و حر به عبیدالله نامه نوشت: حسین در کربلا بار بگشود و رحل بیفکند.

- حسین برخاست و برای همراهان خطبه‌ خواند. و روز پنجشنبه، دوم محرم‌الحرام سال شصت و یکم بود. 

منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام).

مردم کوفه: ما امامی نداریم حسین، بشتاب! بشتاب!

- معاویه بیمار شد. یزید را نزد خود خواند و به او گفت که رنج باربستن و از این سو به آن سو رفتن را از تو برداشتم و کارها را مهیا کردم و گردن عرب را برای تو خاضع کردم و چیزی برایت فراهم کردم که هیچ‌کس فراهم نکرد... چهار تن از قریش ممکن است در امر خلافت تو به نزاع برخیزند؛ حسین ابن علی، عبدالله بن عمر، عبیدالله زبیر و عبدالرحمن ابی‌بکر. عمر مردی است که عبادت او را از کار انداخته است و اگر کسی غیر از او نباشد با تو بیعت می‌کند. حسین‌ابن‌علی مردی تند مزاج است و مردم عراق او را به خروج وادار می‌کنند. اگر بر او پیروز شدی، از او بگذر که رحم او به ما پیوسته و حقی عظیم و خویشی با پیامبر دارد. 

ابی‌بکر همتی ندارد و هرچه اصحاب دوست دارد او هم دوست دارد. اما آنکه مانند روباه با تو بازی می‌کند ابن زبیر است. اگر این کار را کرد و تو پیروز شدی، بند بند او را جدا کن. 

- معاویه نیمه رجب سال شصت هجری مرد. یزید به ولید ابن عتبه(حاکم مدینه) نامه نوشت: اما بعد، حسین و عبدالله ابن عمر و ابن زبیر را به بیعت بگیر و آنها را رها مکن تا بیعت کنند. والسلام.

ولید پی حسین(ع) فرستاد. حسین(ع) همراه با 19 تن از جوانان قوم خود نزد او رفت. به خویشان خود گفت مرا نزد ولید ایمنی نیست. بر در بنشینید و اگر صدایتان کردم وارد شوید و از من دفع شر کنید.

ولید نامه یزید را بر حسین(ع) خواند. او گفت تو به بیعت پنهانی من راضی نمی‌شوی. بگذار فردا صبح نظرم را به تو بگویم. مروان( حاکم قبلی کوفه) به ولید گفت به خدا قسم اگر اکنون از او بیعت نگیری به او دست نخواهی یافت. یا از او بیعت بگیر یا گردنش را بزن. سپس ایستاد و شمشیر کشید و گفت: به جلاد بگو گردنش را بزند خون او گردن من!

حسین(ع) بانگ زد و نوزده تن از اهل بیت او خنجر کشیده وارد شدند و و حسین(ع) با آنها بیرون آمد. 

- حسین(ع) آماده رفتن به مکه شد و در وصیت خود چنین نوشت: و من بیرون نیامدم برای تفریح و اظهار کبر، و نه برای فساد و ظلم. خارج شدم برای اصلاح امت جدم و امر به معروف و نهی از منکر خواهم و به سیرت جد و پدرم رفتار کنم.

اهل کوفه هم وقتی خبر مرگ معاویه را شنیدند در خانه سلیمان ابن صرد خزائی جمع شدند و به حسین(ع) نامه نوشتند که برما امامی نیست، روی به ما آور. شاید خدای ما را بر حق جمع کنند. دو روز دیگر باز نامه نوشتند که بیا که مردم چشم به راه تو دارند و رای آنها درغیر تو نیست. بشتاب! بشتاب!  اطراف زمین سبز شده است و میوه‌ها رسیده. اگر خواهی نزد ما آی که بر سپاهی وارد شوی آراسته به فرمان تو. 

- حسین(ع) مسلم ابن عقیل را فرستاد تا از رای مردم کوفه باخبر شود. مسلم در نیمه رمضان از مکه به سمت کوفه حرکت کرد و پنج شوال به کوفه رسید. مردم با او بیعت کردند و مسلم بیست و هفت روز قبل از شهادتش به حسین(ع) نامه نوشت و از بیعت 18 هزار تن خبر داد. بعد عبیدالله بن زیاد از جای مسلم باخبر شد و او را به شهائت رساند. شهادت مسلم روز نهم- روز عرفه- بود.

- حسین(ع)  بقیه ماه شعبان و رمضان و شوال را در مکه ماند و هشتم ذی‌الحجه به سمت کوفه روان شد. ابن زبیر او را مشایعت کرد و گفت "یااباعبدالله، حج فرا رسید و تو آن را رها می‌کنی و سوی عراق می‌روی؟" گفت:" آری پسر زبیر، اگر در کنار فرات به خاک سپرده شوم، دوستتر دارم که پیرامون کعبه." و با او هشتاد و دو تن بود از شیعیان و دوستان و بستگان و اهل بیت.

- سحر که شد حسین(ع) سوی مکه به راه افتاد. روز که شد عمرو ابن سعید ابن عاص با لشکری انبوه به مکه آمد. یزید به او دستور داده بود با حسین(ع) مبارزه کند و دست از قتال برندارد تا بیعت گیرد. حسین(ع) به تاخت می‌رفت. وقتی به حاجر(از بطن الرمه) رسید هنوز خبر شهادت مسلم به او نرسیده بود. نامه سوی کوفیان نوشت که آماده باشند و او همین روزها به کوفه خواهد رسید. نامه را به قیس‌ابن‌مسهر صیداوی داد که به کوفیان برساند. قیس ابن مسهر در قادسیه (نزدیک کوفه) اسیر ماموران عبیدالله شد. نامه حسین(ع) را پاره کرد تا به دست آنها نیافتد. او را بالای منبر فرستادند تا لعن خاندان حسین(ع) کند. او بالای منبر رفت و حسین(ع) را ستود و لعن خاندان معاویه کرد و گفت:" ایها الناس! من فرستاده حسینم و او در فلان موضع است. او را اجابت کنید." قیس ابن مسهر را از بالای منبر انداختند و سر از تن جدا کردند.

- حسین(ع) رفت تا به منزل زباله رسید. آنجا خبر شهادت مسلم و هانی و قیس ابن مسهر به او رسید و سخت پریشان شد.  نامه ای برای همراهان خود خواند و خبر شهادت آنها را داد و گفت که هرکس از شما خواهد بازگردد، بر او حرجی نیست و تعهدی ندارد. 

مردم پراکنده شدند و راه بیابان را گرفتند و تنها آنها ماندند که از مدینه آمده بودند و اندک یاری دیگر. حسین(ع) رفت تا منزل شراف.


منبع: "کتاب آه" تالیف یاسین حجازی.(بازخوانی نفس المهموم شیخ عباس قمی؛ مقتل حسین ابن علی علیه السلام).

پ.ن

اگر بشود هر روز مختصری را به عنوان روزشمار در ۵دری می‌گذارم. البته خواندن خود کتاب لذت دیگری دارد. از خودتان دریغ نکنید کتاب آه را. مخصوصا در این ماه.

از این پنجره کوچک می‌ترسم!

 

تا به حال هیچ وقت متوجه نشده بودم گوشه‌ی سمت راست در ِ بزرگی که سراسر شیشه است و از پذیرایی خانه رو به بهارخواب باز می‌شود، یک پنجره‌ی کوچک است با یک چفت قدیمی که امکان باز شدنش را فراهم می‌کند! اصلا به کارم نیامده بود. همیشه در به این بزرگی بود که باز بشود و برای جریان‌گرفتن هوای تازه هم دو تا پنجره کنارش کفایت می‌کرد. اما امروز متوجه‌اش شدم! از صبح پنجره نیم‌باز است و یک آدمی از آن نیمه‌ی باز می‌رود و می‌آید. چشم ازش برنداشتم؛ همین‌جور خیره ماندم به این درز باز و آدمی که با آن هیبت از آنجا وارد می‌شود، چرخی می‌خورد، نگاهی به‌م می‌اندازد و دوباره از همان درز می‌رود.



می‌خواهم با اشاره به پسر بزرگم حالی کنم درز پنجره را ببندد اما متوجه نمی‌شود. عوضش می‌آید و بالش و پشتی را از پشتم برمی‌دارد و جایم را تخت می‌کند تا نفسم راحت‌تر بالا بیاید، جانم هم! این برداشتن بالش، آب و جارو کردن حیاط، رفتن و آمدن‌ها و جنب‌و‌جوش‌ها بوی مردن می‌دهد. هیمن یک دقیقه پیش دختر کوچکم آمد و نشست پایین رخت‌خوابم، دوتا پایم را آرام گرفت توی دست‌هاش و کلی هق زد و از خدا خواست راحت، راحتم کند. طلب مغفرت می‌کرد برایم. یک التماس‌هایی هم داشت که از آتش احتمالی دور باشم. بعد از چند دقیقه چشم انداخت توی صورتم و اخمم را که دید، قربانم رفت و پاشد که برود.



فکر می‌کرد گوش‌هایم سنگین است و نمی‌شنوم. البته باید هم بدون سمعک نشنوم اما از صبح با اینکه سمعک ندارم خوب می‌شنوم، حتی صدای پای این آدمی که از آن درز می‌آید، لختی من را می‌پاید و می‌رود. دختره پای من را گرفته توی دستش و با اضطراب هی خدا را به بزرگی‌و عزت و جلالش قسم می‌دهد که به پدر بی‌نماز و روزه‌اش رحم کند. چشم‌سفید! به خدا می‌گوید: "حالا درست است بابای من توی کار آخرت نبود اما آدم خوبی بود" !حیف که زبانم از جنبیدن افتاده تا دوتا به‌ش بگویم و حالی‌اش کنم خدا ارحم‌الراحمین‌تر از این حرف‌هاست که تو داری از ترسش این‌جوری زار می‌زنی! خدای به آن بزرگی با آن‌همه بهشت و قدرت و شوکت و عظمت، یعنی دومتر جای خوب ندارد که به من بدهد؟ بعدم حالا کی گفته قرار است بمیرم؟ فقط یک كم نفسم بالا نمی‌آید!



تا وقتی از دست و پا و فک و دهن نیافتاده بودم هم مرتب می‌گفتم خدا آن دنیا هوای بنده‌اش را دارد. خودش هم راضی نیست آن‌قدر بنده‌اش از او بترسد. اما بگی نگی این آدم با این هیبتش از درز این پنجره که وارد می‌شود و لختی نگاهم می‌کند، دلم هُری می‌ریزد. ضعف می‌کنم، نفسم به شماره می‌افتد، چشمان  خسته و گودافتاده‌ام گرد می‌شود. می‌ترسم کمی از مرگ که شاید آمده و از پنجره‌ای که گوشه‌ی سمت راست در ِ بزرگی که سراسر شیشه است و از پذیرایی خانه رو به بهارخواب باز می‌شود و عمری آن را ندیده بودم.

 

امیدهای ناامید

 

الامام على‌علیه‌السّلام: لا تكن ممّن يرجو الآخرة بغير عمل.

از كسانى مباش كه بى‏عمل اميد به آخرت دارند.

(الحياه، ترجمه احمد آرام، ج‏۱، ص۷۲۹)

چقدر گلدان خوبی می‌شوم!

نگاهی به دور و بر خانه می‌اندازم. برای اولین بار چیز جدیدی کشف می‌کنم که اصلا هم جدید نیست. فقط هیچ وقت به چشمم نیامده؛ همه وسایل خانه هر روز و شب یک کار تکراری انجام می‌دهند. بدون اینکه وظیفه‌شان عوض شود یا یک جور دیگر انجامش دهند.

 

چشمی ِ در همیشه برای این است که از آن تو، بیرون خانه را تماشا کنم. یک عمر هم که توی در بماند، تنها همین کار ازش برمی‌آید، بدون تغییر. پاندول ساعت سال‌هاست که تاب می‌خورد. بدون اینکه از تاب خوردن بایستد. یا دورِ تاب خوردنش را تُند و کُند کنَد. یا ضرب خاصی به‌ش بدهد. مثلا دوبار خودش را به راست پرتاب کند یک بار به چپ یا برعکس. یا سه ضرب تکان بخورد. تکرار ملال آوری دارد. تکرار اغلب وسایل خانه را برداشته. زنگ اجاق گاز و ماشین رختشویی سر ساعت معینی صدای یکنواختی در می‌آورند، جارو برقی هم از وقتی خریدمش فقط آشغال‌ها را هورت می‌کشد. پایه صندلی که به طرز رقت‌باری فقط برای نگه داشتن تنه صندلی است ...

 

به طرز غریبی با تمام وسایل خانه احساس قرابت می‌کنم. با تکرارشان. یکنواختی‌شان و اینکه تمام طول عمرشان همانی که هستند، ‌ماندند. بدون تغییر. از جایم برمی‌خیزم. اول چشمانم را درمی‌آورم و می‌گذارم جای چشمی ِ در ِ خانه‌.  فک و دهنم را می‌کَنم و می‌گذارم جای زنگ ماشین رختشویی تا سر ساعت معین از خودش صدا دربیاورد. حنجره را هم می‌گذارم جای زنگ اجاق گاز. کله را با یک تکان جدا و به جای پاندول ساعت آویزان می‌کنم. کله یکنواخت شروع می‌کند به تاب خوردن. روده‌ها را درمی‌آورم و با حوصله پیچ و تابشان را از هم سوا و مثل یک دسته طناب روی دستم مرتبشان می‌کنم و به میخ فرو رفته توی دیوار آویزانش. بالاخره جایی طنابی چیزی خواهم خواست. جفت پاها را می‌کَنم و می‌گذارم جای دو تا از پایه‌های صندلی. دست‌ها داوطلبانه می‌روند و خودشان را می‌گذارند جای دسته و  لوله جارو برقی. فن‌کوئل خانه هم که تمام این سال‌ها اشتباهی بود؛ تابستان‌ها هوای گرم می‌داد و زمستان‌ها سرد. یک کار تکراری اشتباه. قلبم از قفسه سینه بیرون می‌پرد و می‌چسبد به گوشه فن‌کوئل. تنه‌ام هم احساس می‌کند چقدر می‌تواند گلدان خوبی باشد.

 

 

 

پ.ن

مدتی است تمرین داستان نویسی می‌کنم. مرا از نقد بی‌نصیب نگذارید!

باران نیستی، مجسمه باش!

مجسمه‌های شهرمان را نگاه کن. نقاشی دیواری‌هایش را. حجم‌ها و ساختمان‌ها را. باران که می‌آید شسته می‌شوند. برقی به سر و رویشان می‌افتد. خاک‌ها و غبارها می‌رود.

 

بعد از چند ساعت بارش می‌توانی بدون ترس از کثیف شدن دست‌ها و لباس‌ها دور و بر مجسمه‌ها بچرخی. به عادت کودکی‌ها از کنار یک نقاشی دیواری بزرگ بگذری و انگشت اشاره‌ات را از روی دیوار برنداری و بگذاری با هر گام‌ات نوک انگشت‌ کشیده شود روی دیوار و پستی و بلندی‌های کاشی‌ها و شیارها را حس کنی.

 

حتی‌تر اگر دوست داشتی تکیه کنی به مجسمه. نترس! آلودگی‌ها را باران شسته. حتی برگرد و زل بزن به طرح مبهمی که روی صورت نشسته جای چشم‌ها... حالا غباری نیست که لای شیارها جا خوش کرده باشد و تو زلالی همین شبیه چشم را نبینی. خاکی نیست که نگران رسیدنش به لباست باشی. مجسمه‌ها و حجم‌ها و نقاشی‌ها باران را غنیمت شمردند برای تویی که می‌خواهی دمی نگاهشان کنی.

 

و تو اگر نمی‌خواهی باران باشی، لااقل مجسمه باش، دارد باران می‌بارد! غبارها را از سر و رویت بشوی... شاید عابری... شاید رهگذری... شاید آدمی!

به بهانه فصل انار...

 

دلم انار است

خوش به حالت!

دانه بهشتی‌اش مال تو...

 

یک تکه بهشت!

 

ترس هربارش بود. از وجودش نمی‌رفت که نمی‌رفت. شنیده بود آقا باید اذن دخول دهد تا وارد شوی. فهمیدن اینکه مولا دوست دارد به زیارتش بروی یا نه هم از شکسته شدن دلت هویدا می‌شد. برای همین هربار قبل از ورود، می‌ترسید که اذن نگیرد. سعی می‌کرد بعد از آنهمه جفت و طاق‌هایش برای زندگی، دلش را بتکاند و به زور دو تا قطره اشک  هم که شده با دلی راحت برود زیارت... اینکه آقا طلبیده‌اش. اما مثل اینکه اینبار نیازی به تزریق معنویت نداشت. خط اول را به دوم نرسانده، غلتیدن پیاپی اشک روی گونه‌ها خودش را هم غافلگیر کرد؛ "حاجت روا شدیم، رفت."

 

اشک ذوق و دلشکستی‌اش با هم قاطی شد وقتی دید یکهو فشار جمعیت کم شد و صاف چسبید به ضریح! یکی و دو دقیقه هم معطل کرد، ببیند این چوب دستی‌های چند رنگ خدام می‌خورد توی سرش و پشت بندش جمله حرکت کن! حرکت کن! را می‌شنود یا نه که دید خبری نیست. یک دل سیر گریه کرد. حظی برد از این سریع البکاء بودن این دفعه‌اش؛ "حاجت روا شدیم، رفت."

 

یقینا توی تکه‌ای از بهشت بود. خودش بود و خدا و امام رضا(ع). علاوه بر زمزمه کمیل، یک گله جای دنج توی حیاط، سوسوی ستاره‌ها که پر رونق‌تر  و نزدیک‌تر از همیشه بودند و نسیم خنک خیال او. گفت: آخ امام رضا(ع) سر جدت انقدر ما را شرمنده نکن. به یک گله جای همیشگی توی فشار جمعیت و گاه لگد شدن دست و پا راضی بودم... داشت توی ذهنش می‌ساخت؛ بعدا بهش می گویم که توی چه شبی حاجت روا شدم.

 

دلش سبک شده بود و امیدوار. گواهی می‌داد امشب تکلیفش یکسره می‌شود. اصلا برای همین یکه و تنها آمده بود. نیت کرد. بگویم یا نگویم... سوره یوسف(ع) آمد: " من غم و درد خود تنها با خدا گویم و من از لطف و احسان او چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید."

 

حس و حال کودکی را داشت که با کلی قربان صدقه بهش گفته باشند، " بچه جان این کار را نکن!"

قصه‌های جا به جا!

رمان‌های روسی را وقتی خواندم که خیلی هم بخواهم دست بالا حساب کنم، سیزده- چهارده ساله بودم. یعنی من از این آدم‌ها هستم که اگر ازم بپرسند مطالعه غیر درسی‌ات را با چه چیزهایی شروع کردی(؟) عمرا جواب به این شیکی بدهم که؛ " من مطالعه را با مجله‌های کودک و نوجوان همان موقع‌ها شروع کردم." چون مطالعه مستمرم با انواع رمان‌های ایرانی و خارجی شروع شد که حالا نه اسم خودشان یادم هست و نه نویسنده‌هاشان. فقط می‌دانم بخشی از آن‌ها هم مربوط به زندگینامه مزخرف هنرمندان روس بود.

در بین اینهمه کتابی که نه نام خودشان یادم هست و نه نویسنده‌هاشان یکی دوتا کتاب اثر جالبی رویم نگذاشت. لا به لای داستان زندگی آدم‌هایش با انواع فرهنگی آشنا ‌شدم که برایم قابل قبول نبود و فرق چندانی با این نداشت که در چهار- پنج سالگی سوار قطاری بشوی که از تونل وحشت می‌گذرد.  جالب است که این کتاب‌ها دقیقا آثار معروف نویسندگانی معروف بود! این یعنی احساس نه چندان جالبم بعد از خواندن آنها احتمالا به این علت بوده که در سن و زمان مناسبی نخواندمشان.

از این طرف هم تازگی‌ها کتابی از یک از نویسندگان ایرانی و معروف کودک و نوجوان خواندم و کلی کیف کردم. موقع خواندن بعضی قصه‌هایش حتی بلند بلند خندیدم. حتی بعضی‌ها را شفاهی برای دیگران تعریف کردم یا خواندم. انقدر کیفور شدم و انقدر ته‌ش یک حسرتی توی دلم ماند...؛ اگر همان سیزده- چهارده سالگی از این قبیل کتاب‌ها خوانده بودم چقدر خوشم می‌آمد؟ حکما باید شوقی می‌بود مضاعف و همذات پنداری به یادماندنی. و درست برعکس؛ اگر الان آن دو کتاب را می‌خواندم چه قضاوتی درباره‌شان می‌کردم؟

در این فکرم که زندگی پر است از این تجربه‌های جا به جا. نداشتن چیزی در وقتی که باید داشته باشی و داشتن در زمانی که دیگر داشتن و نداشتن‌اش چندان لطفی ندارد یا آن کیفیتی که اگر در زمان خودش بود، آن حس و حال و طعم و مزه؛ به کمال دریافتن تجربه. شرایطی که اتفاقی، ناخواسته یا به اجبار تن می‌دهیم به این نداشتن‌ها یا داشتن‌ها.

 کاش تا جایی که بشود هرچیزی را در زمان خودش تجربه کنیم و کاش تمام تجربیات جا به جا محدود باشد به موارد پیش و پا افتاده‌ای مثل خواندن و نخواندن آن کتاب‌ها از روی اتفاق. چون تنها حسرتی کم رنگ در دلت باقی می‌گذارد. علاوه بر اینکه به خودت می‌گویی: کمتر نوجوانی پیدا می‌شود که توی آن سن کتاب‌های حجیمی در آن سطح بخواند، حتی تعدادی از کتاب‌ها هم مربوط به زندگی نامه مزخرف این نویسنده‌ها و هنرمندان روسی باشد. اما بخواند و بعدها کیف کند از آنهمه خواندن... حتی اگر نام آنهمه یادش نیاید.

آه ای رفیق بی‌رفیقان!

با غیظ نگاهشان می‌کنم. پشت چشم نازک می‌کنم. لب می‌گزم. با دست به‌شان اشاره می‌کنم. همه‌شان باید برگردند سرجایشان. برگردند توی مغزم. توی دلم. اصلا هرجا که می‌خواهند. خیلی هم ناراحت بشوند از دستم می‌روند کنج گلو و انقدر توی هم می‌پیچند تا آه هم بالا نیاید. هرچه می‌خواهند، بشوند کلمه‌ها. فقط عبارت نشوند. جمله نشوند. بعد هرچقدر خواستند بغلتند روی صورتم. اینجوری خیالم تخت است. اینجوری فقط خودم می‌فهمم. یک روز بعد، یک ماه بعد، یک سال بعد که گذرم افتاد توی آرشیو مجله و روزنامه‌ها و ورقشان زدم، می‌بینم که کنار نوشته سید مهدی شجاعی توی تقویم ماه مبارک رمضان، روز هفدهم، جای چندتا قطره است. بعد همین‌ها یادم می‌آورد کدام کلمه‌ها جمله نشدند...

"گاهی درست بعد از یک بدبیاری بزرگ، چنان اتفاق خوبی برایم می افتد که وا می‌مانم. همیشه در همه عمرم از بی کسی گریخته‌ام. آدمی که کسی را ندارد، دوستی ندارد، صبح به صبح به چه امیدی چشم باز کند؟ شب با چه خیالی سر بر بالین بگذارد؟ آدمی که دوستی ندارد، انگار تهی‌دست‌ترین آدم‌ها باشد، تنها وا می‌ماند. وامانده می‌شود.

تو را صدا می‌زنند یا رفیق من لا رفیق له؛ دوست آنکه دوستی ندارد. وسوسه می‌شوم که التماست کنم، بگویم همه‌ی دوستانم را بگیر. بی‌کسم کن. وامانده‌ام کن. تا بعد تو باشی و من. تنها رفیق من تو باشی و تو. آنوقت سر به خاک بگذارم، تا صبح قیامت درد دل کنم، غم دلم را با تو بگویم. آه ای رفیق بی‌رفیقان."

تقویم فرصت آسمانی/سید مهدی شجاعی

 

پ.ن

التماس دعا!

در حکایت سیروسان مقدم و دوستان!

و خدای را شاکریم که اختیار بندگان را تنها به دست خود گرفت و امثال سیروس مقدم به دستگاه قضا و قدر خداوند راهی نبرند که ایشان(همانا سیروسان مقدم و دوستان) را میل به کشت و کشتار باشد و اشد مجازات. از این روی دمار از روزگار ناخلف برآرند و و جملگی همه را علیل کنند و بکُشند و از هستی ساقط نمایند و چنان چوبی بزنند که به یادگار بماند که مباد بنده‌ای سر از پا خطا نماید.

و سیروسان چنان نسق از خطاکار برکشند که بیننده هر شب قالب تهی نماید و رنگ به رخسار وی نماند و اگر در بینشان دختری باشد پدر تجدید فراش کرده، چنان متنبه‎اش کنند که آنان بر دستان مهربان زن پدر بوسه زنند و هرگز به افکار انتقام جویانه جولان ندهند که زیربنای قتل‌های زنجیره‌ای و مفت مردن آدم‌ها را فراهم آرد.

و اما در آخر اشارت‌هایی می‌شود که سازمان زندان‌ها بسیار تشکر نموده‌اند از مقدمان که توانستند به نحو احسن زندان را به تصویر کشند و بنمایانند که چه خوب هتلی می‌باشد بی‌لنگه به علاوه عیوضی مهربان که چنان ِ فرشتگان بی‌همتا نازل شود بر سر تازه واردان ِ سرکش ِ یاغی( تازه دختر هم به او می‌دهد احتمالا)!

 

پیشکشی

...

گیج بودم. پلاک خونین عبدو، کوسه‌ای که شکمش را سرتاسر دریده بودند، مردان گزیل به دست و...

بعدش آن دو مرد جستجوگر دست از کار کشیدند و جلو آمدند برایم تعریف کردند که همین صبحی از دهانه دریا کوسه را صید کرده‌اند که تو شکمش هفت تا پلاک بوده و یکی‌اش همین است.

و حالا من باید خبرش را به این دو بدهم. ماموریتی که بی هیچ قرعه‌ای به نام من افتاده است.

ننه عبدو با سینی چای بی می‌گردد؛ دو پیاله و قندان گل سرخی. می‌نشیند رو به رویم. چشم به من می‌دوزد که سرم را پایین می‌اندازم.

-          دیشب خوابش را دیدم که داشت رو آب راه می‌رفت. گفتم عبدو، خبرت را هرکه آورد، پیشکشی‌اش را می‌دهم. فقط تو برگرد.

از بیرون صدای بلبل عربی بلند می‌شود که اول نزدیک است و بعد می‌پرد می‌رود آن دورها و چهچهه‌اش گم می‌شود.

-          عبدو کجاست؟ اسیر شده؟ تو بیمارستانه؟ خبری ازش نداری؟

می‌خواهم بلند شوم و بدون اینکه چیزی بگویم برگردم. چه‌طور می‌توانم بگویم خبر عبدو تنها یک پلاک فلزی است که از او به جا مانده و من همراه آورده‌ام؟

شروع به صحبت می‌کنم. اول شمرده شمرده و بعد داغ می‌شوم و تند تند همه چیز را که باید بگویم، شرح می‌دهم. وقتی سر بلند می‌کنم، زائر ابراهیم و ننه عبدو را می‌بینم که به من زل زده‌اند و انگار هردوشان مرده‌اند.

نمی‌دانم چقدر وقت است و در همان حال مانده‌ایم و همدیگر را نگاه می‌کنیم که ننه عبدو پیاله‌های دست نخورده چای و قند را روی زمین می‌گذارد و سینی را برمی‌دارد برود که پلاک فلزی و سرد را می‌گذارم تو سینی و اول مات نگاهش می‌کند و بعد دست رو زمین می‌گذارد برخیزد.

لحظه‌ای طول می‌کشد تا کمر شکسته‌اش را راست کند و بعد آرام آرام می‌رود تو آن یکی اتاق.

نشسته‌ام و سرم را پایین انداخته‌ام و فکر فرار از این جا هستم که صدای پای ننه عبدو می‌آید. آرام می‌آید تا جلوی رویم. جرئت ندارم سر بالا آورم.

-          بیا جلال، پیشکشی‌ات.

آرام سر بلند می‌کنم و او را می‌بینم. سینی در دست آرام زانو می‌زند و جلو رویم می‌نشیند. در صورتش جای دو حفره خالی پیداست و ردّ خون از دو طرف گونه‌اش سرازیر شده تا زیر چانه و شره می‌کند رو پیراهنش. تو سینی پر خون، یک پلاک فولادی است و دو چشم که به طرفم دراز شده و ملتمسانه مرا می خواند.

بخشی از قصه پیشکشی از مجموعه داستان "من قاتل پسرتان هستم" نوشته احمد دهقان. نشر افق.

پ.ن

این مجموعه داستان را بخوانید، حتما! اولش خواستم درباره کتاب بنویسم. اما گمانم خواندن همین بخش کافی باشد.

بی‌خبر مانده‌ایم لابد!

جشنی بوده به مناسبت روز جوان. از طرف خانه شهریاران جوان برای دختران نوجوان برگزار و تعدادی از هنرمندان هم دعوت می‌شوند. مجری برنامه یکی از مجری‌های صدا و سیما بوده. آهنگ شاد هم پخش شده. گویا مجری هم این وسط درآمده و گفته: مگر می‌شود با این آهنگ موزون تکانی به خود ندهیم. بعد هم چرخی می‌زند!

بعد خبرنگار سایتی برداشته همین را خبر کرده؛" مجري زن سيما: مگر می‌شود با این آهنگ موزون، تکانی به خود ندهیم؟!" بعد سایت خبری دیگری آن را کار کرده. بعد هم سایت‌های دیگر و ....

"اصلا" و "اصلا" کاری به خوب و بد بودن کار مجری ندارم. "اصلا" و "اصلا" کاری ندارم که این چرخیدن و این حرف در جمع دختران نوجوان بد بوده یا بد نبوده؟ فقط دارم به این فکر می‌کنم که درج چنین خبری در سایت‌ها اصولا چه دردی از جامعه دوا می‌کند. به این فکر می‌کنم که کجای رسالت یک خبرنگار آمده که برود برنامه جشنی را( که در اهمیت این برنامه هم جای بحث است) پوشش بدهد و از بین خبر و اتفاقات ممکن با حضور هنرمندان سرشناس بپردازد به چرخیدن مجری روی سن در جمعی دخترانه!

وقتی کار حرفه‎‌ای نباشد، وقتی تفکری جز زدن خبر جنجالی و مثلا داغ(!) وجود نداشته باشد، وقتی هدف به جای ساختن تخریب باشد، تعجبی ندارد تعداد این قبیل خبرها (که اصولا در ذات خبر بودنشان شک است) در رسانه‌های ما زیاد شود، متاسفانه!

در برنامه دیگری که من هم برای پوشش آن بودم، باز این اتفاق تکرار شد. یکی از شعرای آیینی برای نقد کتابی دعوت شده بود. اگر اسمش را بگویم، مطمئنم فعالان حوزه فرهنگ متفق القول اولین خصوصیت این شاعر را نوع خاص گفتارش بدانند. آن روز این شاعر به دلیل همین نوع خاص گفتار بین صحبت‌هایش پیرامون کتاب، حرف‌هایی هم از روی هیجان زد که برخی‌هاشان هم درباره خودش بود. اغلب خبرگزاری‌ها فقط صحبت‌های او را درباره کتاب مورد نقد، پوشش دادند اما بعد با کمال تعجب دیدم یکی از خبرگزاری‌ها ریز به ریز حرف‌های این شاعر را رسانه‌ای کرده است! حرف‌هایی که شنیدنش در جمع چه بسا باعث انبساط خاطر هم بود اما رسانه‌ای شدنش فقط به نوعی تخریب شخصیت شاعر بود و بس!

آن روز هم برایم سوال شد که خواندن بخشی از خبر که هیچ دخلی به برنامه ندارد چه سودی به حال مخاطب دارد؟ با گفتن تمام جزئیات، اتفاق مهمی می‌افتد یا از افتادن اتفاق مهمی جلو گیری می‌شود یا پرده از راز مهمی برداشته می‌شود یا مدال افتخار به آن خبرنگار می‌دهند یا...؟ با انگ زدن به آدم‌ها و برچسب زدن روی آن‌ها قرار است به کجا برسیم؟ اگر امروز هر اتفاقی را به صرف خبرنگار بودن و داشتن رسانه، ثبت می‌کنیم چقدر این تفکر را باور داریم که تمام رفتارمان در جریده عالم ثبت می‌شود؛ هر تیتری که می‌زنیم، هر لیدی که می‌بافیم، هر نکته‌ای را که مستقیم و غیر مستقیم انتقال می‌دهیم و حتی هر خبری که کپی و درج می‌کنیم؟

با نقد و دید تیزبین خبرنگاری و جریان سازی موافقم! اما تا چه خبری و چه ساختنی؟! چه نقدی و چه تیغ کشیدنی؟ انقدر جامعه، آنهم جامعه جوان ما، درد و دغدغه و غصه دارد که اصلا وقت به خبر کردن چرخیدن خانم مجری‌ جلو یک مشت دختر 17 ساله نرسد. انقدر جوان موفق کنج افتاده نیاز به تریبون دارند که نوبت به ضایع کردن شاعر صاحب نامی نرسد.

پ.ن

* این نقد اول به خودم بود که در کار خبر بی‌خطا هم نبودم!

** بعد هم قابل توجه کسی که برای اولین بار خبر را زد و تمام آن کسانی که خبر را کپی کردند؛ "مهرابه شریفی نیا" نه! مهراوه شریفی نیا. "مهدی باق بیگی" هم نه! مهدی باقر بیگی.

سهمی از لبخند

خیابان

خیلی سن و سال داشته باشد تازه رفته است توی 5 سال. یک دسته گل سرخ توی دستش است. چراغ قرمز می‌شود و تاکسی می‌ایستد. انگار ولوله‌ای بیافتد توی فال فروش‌ها و گل فروش‌ها. همه‌شان می‌دوند سمت ماشین‌ها تا گل و فال بفروشند. رندی می‌کنند، التماس می‌کنند، اصرار می‌کنند. اما پسرک همچنان زیر چراغ ایستاده. سرش را کرده توی دسته گل و دارد می‌بویدشان!

مترو

جیب عقب شلوار جین آبی که پوشیده تا نزدیکی زانوانش می‌رسد. کمر شلوار هم با دو سه بار تا خوردن، روی هم جمع شده. تقریبا هم سن و سال همان پسرک گل فروش با این تفاوت که یک بسته دستمال کاغذی دستش است. واگن بانوان خلوت است. از نقطه ابتدایی واگن تا نقطه انتهایی تند تند توی یک خط حرکت می‌کند و در حالی که فرم لبخند ِ خجالتش به هم نمی‌ریزد، چیزهایی شبیه به این جملات می‌گوید:" دستمال کاغذی فال دار… دستمال کاغذی فال دار…" هر از چندگاهی هم برمی‌گردد و با نگاهش تایید می‌گیرد که کارش را خوب انجام می‌دهد یا نه؟! مادر نشسته است بین مسافران و با چشم، علامت مثبت می‌دهد.  

 

و همه

روزی

 سهمی از لبخند

خواهند گرفت...

نمايشگاه كتاب بايد رحمان و رحيم باشد!/ جشنواره‌اش بکنید بهتر است

مي‌گويند بزرگترين رويداد فرهنگي كشور در سال است. عنوان دهان پركن بين المللي را هم يدك بكشد که ديگر هيچ. آنقدر جاذبه دارد كه عده زيادي از سراسر كشور به هواي تنفس در عطر كتاب‌هاي تازه منتشر شده رنج سفر را در هواي گرم ارديبهشت بر خود هموار كنند و به پايتخت سرازير شوند. هيجان انگيز است كتاب‌هاي رنگ به رنگي كه رديف به رديف در غرفه‌ها چيده شده‌اند و "جو" را طوري ساخته‌اند كه حتي كتاب‌ نخوان‌‌‌‌ترين آدم‌ها هم تشويق به خريد مي‌شوند.

ادامه نوشته

بن‌بست...

آنقدر با ظرف پُر آمد

از عسل چشم‌های این و

شکر لب‌های او

که لیلی به بن‌بست رسید.

 

کلاهت را بالاتر بگذار مجنون

تا ابروان کمانت پیدا باشد

آنقدر زیبایشان کردی

که لیلا کم آورد

به بن‌بست رسید.

 

پ.ن

با مهربان نگار مهدیار  رفتیم تا از بن‌بست‌هایی که اتفاقی دیده بودمشان عکس بیاندازیم، زیر باران. چتر را فراموش کرده بودیم. خیس و خسته به خانه برگشتیم و حالا شاعر نیستم، بارانم!

 

آدمیزاد و پل‌های چوبی به هم شبیه‌اند

دیده‌اید این پل‌های چوبی را؟ انواع و اقسام مختلفی دارند: بلند و باریک، پهن و کوتاه. اغلب افراد موقع عبور از این پل‌ها ــ ناخودآگاه ــ سرعتشان را کم می‌کنند و گام‌های اولشان را کوچک و آهسته‌ برمی‌دارند. فرضاً، از بین صد تا دویست تخته حتی اگر یکی هم کوچکترین صدای جیرجیری بدهد، محال است دفعه‌ی بعد پایشان را روی آن تخته بگذارند و یا اصلا مخاطره‌ی رد شدن از روی پلی را بپذیرند که یک تخته‌اش لق می‌زند و هر آن ممکن است زیر پایشان را خالی کند.

 
شکستن یک تخته کافی است تا پل از رده خارج شود و رنگ عابران کم و کمتری را به خود ببیند. چه بسا همان عابران به دیگران هم بگویند و دهان به دهان بچرخد که: «حواستان باشد؛ فلان پل تخته‌هاش لق می‌زند!» همین‌طورها پلی با همه‌ی اسم و رسم و قدمت و عظمتش «متروک» می‌شود ــ بی‌آنکه کسی اهمیت بدهد که خیلی از تخته‌هاش هنوز قرص و درست و محکم است.
 
تخته‌ی راستگویی‌ آدمی اگر لق بزند، شباهت بسیاری با پل‌های چوبی متروک پیدا می‌کند. آدم‌های دور و برش می‌ترسند به‌اش اعتماد کنند؛ همیشه به او شک دارند و حرفها و کارهایشان را به او نمی‌سپرند. حتی شاید دلشان نخواهد گذرشان به او بیافتد.
 
پل‌های متروک فراموش می‌شوند، چنان‌که پنداری هیچ وقت نبوده‌اند.

آن‎چه بايد درباره چرايي حرام بودن فعاليت در گلدكوئيست بدانيم

فعاليت در شركت هاي هرمي پول‎بازي است


فقهاي شيعه فتوا داده‎اند فعاليت و سود حاصل از فعاليت در شركت هاي هرمي «حرام» است. توضيح هم داده اند كه شبهه دارد، اكل به مال باطل است، رباست و ... اما فعالان در اين شركت ها حرام بودن اين امر را قبول ندارند و توضيحاتي را مبني بر نفي فتواي فقها(!) براي مجاب شدن پرزنت‎شوندگان مي دهند. آن‎چه مي خوانيد گفت‎وگويي است با حجت‎الاسلام محمدعلي منصوريان، كارشناس مذهبي، مدرس، محقق و پژوهشگر درباره چرايي حرام بودن فعاليت در شركت‎هاي هرمي از جمله گلدكوئيست. ايشان در اين مصاحبه به بخشي از جوانب چرايي اين فتوا پرداخته است.

ادامه نوشته

همه صبح‌های آفتابی من

هنوز پتویم تا زیر گلو بالا مانده و دوست ندارم ازش جدا شوم. می‌خواهم قبل از ترک رخت خواب بدانم امروز میل دارم چه کاری انجام بدهم. هرچقدر دنبال یک احساس خاصی، شبیه به میل انجام کاری می‌گردم، پیدایش نمی‌کنم. بالاخره مثل میتی که هیچ حس خاصی به مراسم کفن و دفنش ندارد، بدون اراده بلند می‌شوم و انگار آدم ِ دیگری در من دارد این کارها را انجام می‌دهد و من فقط ناظر کیفی هستم، به دقت دست و صورتم را می‌شویم، مسافت روشویی تا اتاق را با آرامش مرده‌ای که دارد تابوتش حمل می‌شود، جسمم را حمل می‌کنم تا به اتاق برسم و خودم را یک لحظه  توی آینه تماشا کنم و بعد بروم آشپزخانه و چای بریزم.

عطر چای همزمان با نور آفتاب مطلوبی که از پنجره آشپزخانه به‌م می‌خورد انگار زنده‌ام می‌کند. چون بگی نگی احساساتم بیدار می‌شوند و دلم به شدت هرچه تمام‌تر می‌خواهد توی بالکنی که با چندتا پله به حیاط راهنمایی‌ات می‌کند، روی یک صندلی بنشینم و چای بخورم و باغچه را تماشا کنم که گل‌های شمعدانی ِ صورتی‌اش دلبری می‌کنند و برگ‌های درخت توی باغچه هم زیر نور آفتاب سر صبحی کمرنگ‌تر و شادتر به نظر می‌رسند. یک کتاب هم باشد که مثل همان چای مزمزه‌اش کنم. هر از چندگاهی هم چشمانم را ببندم و زل بزنم به پلک بسته‌ام که آفتاب به‌ش می‌تابد و شده نارنجی ِ مایل به سرخِ ِ خوشرنگی که فقط رنگ پلک‌های بسته‌ای است که آفتاب مطلوب سر صبحی دارد به‌ش می‌تابد. بعد به مور مور ِ مطلوب دست و پای کرخت شده‌ام فکر کنم و خوابی که یک مزه خاصی دارد و فقط همین موقع‌ها  می‌شود، چشیدش.

حالا من احتمالا تنها آدم این شهر هستم که توی آشپزخانه اُپن، زیر آفتاب مطلوب سر صبحی در خانه‌ای آپارتمانی بدون حیاط و باغچه که به طرز وحشتناکی مربع و مستطیل‌هایی به عنوان خواب و آشپزخانه و پذیرایی و ... از تویش درآمده، نشسته و دارد به مزه عطر چای پیچیده شده توی دماغش  و رنگ پلک‌هایش زیر نور آفتاب مطلوب ِ سر صبحی فکر می‌کند.

...

 

انقدر نگاهت را پنهان نکن

دلت را نمیران

خودت را به ندیدن

به نفهمیدن

 نزن!

لعنت به تو، بانوی خوبم؛

سیگار نمی‌کشی، دلت را بگیران

نگاهت را بتازان

دیگر مهم نیست

"لی‌لا"  هستی یا "ری‌را"

در این بازار لبخندهای داغ

و نگاههای ارزان

باید

به فکر نامی برای آقای شعری  باشی!

 

گرگ از آفتاب‌پرست بهتر است یا قطعنامه‌ای علیه رنگ!

رنگ عوض کردن توی ذات بعضی موجودات است. یعنی اولش یک شکلی هستند، نزدیک‌شان که می‌شوی می‌بینی پاک شکلشان عوض می‌شود. البته بستگی به موقعیت هم دارد؛ وقت‌هایی به‌چشم‌برهم‌زدنی رنگ عوض می‌کنند وقت‌هایی هم می‌بینی که مدتها رنگشان دست نمی‌خورد.

اگر بخواهیم توی طبیعت دنبال چنین موجوداتی بگردیم، گاو پیشانی‌سفید آفتاب‌پرست است! آفتاب‌پرست‌ها در مواقع خطر یا وقت شکار، خودشان را هم‌شکل محیط می‌‌کنند. بسیار پیش می‌آید که گمان می‌کنی به تنه‌ی درختی تکیه داده‌ای و عین خیالت هم نیست، حال آنکه در واقع به بدن لزج آفتاب‌پرستی که خودش را رنگ درخت کرده تکیه کرده‌ای و یکباره که بجهد، متوجه می‌شوی و بسا هول می‌کنی!

گرگ‌ها اما، هیچ‌وقت رنگ عوض نمی‌کنند. ممکن است به کمین گوسفندهای گله‌ای بنشینند، اما این طور نیست که هم‌رنگ گوسفندها شوند و چوپان را دور بزنند. گوسفندها هم همین طور؛ چه کسی تا حالا دیده گوسفندی زوزه بکشد و همه را بترساند که گرگ است و گله می‌برد؟!

تکلیف آدمیزاد با آنها که از همان اول گرگ یا گوسفندند، معلوم است. می‌دانی دومی دوست است و اولی شمشیرش را از رو بسته. این وسط، آفتاب‌پرست‌ها اسباب گیجی‌اند و گولت می‌زنند و بسا مدتها به اشتباهت بیاندازند که بالاخره دوست‌اند یا دشمنت. مثلا ممکن است فکر کنی او هم مثل بقیه، بخشی از جمع دوستانه‌ی اطراف توست و یکدل و یکرنگ است با تو و می‌توانی چشم امید به او داشته باشی، درحالی که بعداً بفهمی رنگ اصلی‌اش چیز دیگری است و دلش جای دیگری و چنان خاکی به چشمت پاشیده که تا مدتها دنیا را تیره و تار می‌بینی.

درد این دورویی یا گاه چندرویی به حدی تا مغز اعصابت رسوب می‌کند که ترجیح می‌دهی برای دشمنی که رو در رویت ایستاده و دندان‌های تیزش برق می‌زند، شخصیت یا حتی احترام قائل باشی اما آفتاب‌پرست‌های حتی بی‌آزار دوروبرت را به پشیزی هم نگیری.

الامام علی علیه‌السلام:  اِیّاکَ وَ النـِّفاقَ فَاِنَّ ذ َاالوَجهَین ِ لایَکـُونُ وَجیهاً عِندَ الله.

دوری کن از دورویی و نفاق که انسان دورو نزد خدا بی‌آبروست.