آغاز

 هر روز

نگاهم

پرنده‌ای می‌شود در انتظار

و قسم به پرندگان صف در صف...

اینجا عکس کربلاست! بین الحرمین.

 پ.ن

سالگشت زمینی شدنمان آمده. خوشمان باشد! امسال سال ما است. سال ببر!

 

بهار بیا!

بگذار به‌ عشق انگ سیب بزنند

انار که بشود

کفاره گناهانم را پس داده‌ام...

 *برداشت آزادی از این حدیث پیامبر(ص):

العِشقُ مِن غَیرِ ریبَةٍ کفَارَّةٌ لِلذُّنوبِ.

 

پ.ن

آخرین نوشته امسالی نبود البته. باز هم هست. شاید بعضی نوشته‌ها بهتر باشد توی آرشیو بماند، بعضی‌ حرف‌ها توی دلت، بعضی بغض‌ها هم توی گلو. اصلا بی‌خیال نوشته‌ها و دردهای امسالی. عید شد. لابد و لاجرم باید دوستش داشته باشم... پس بیا! با تمام شکوفه‎‌هایت! بهار بیا! اما همه قشنگی‌هایت برای خودت. من فقط به بوی پرتقال‌ات دل‌خوشم...

 

نوروزتان پیروز و هر روزتان بهتر از دیروز و فردایتان شادتر از امروز و سال جدیدتان بهروز!

عیدی کتاب بدهید، لطفا!

ماشین دویده توی خیابان، بچه هول کرده و زده به‌ش. پای بچه‌هه ناجور شکست. رفته بودیم عیادتش بیمارستان. باید هفته‌ای برای عمل در بیمارستان می‌ماند. سفارش آتاری دستی داده بود تا حوصله‌اش سر نرود. به‌ش گفتم برایت کتاب می‌خرم. گفت: "کتاب متاب عمرا بخونم!" گفتم: "باشه آتاری دستی هم برات می‌خرن ولی حالا یه وقتایی لای این کتابی که برات میارم رو باز کن." ازش قول گرفتم. قبول کرد. کلا زیادی مهربان شده بود. زیادی قول می‌داد قبل عملش. ترسیده بود انگار. بچه  13 ساله برداشته بود روی یک تیکه کاغذ وصیت نامه نوشته بود! البته بیشتر ندامت نامه بود و قول و قرار با خدا. "خدایا قول می‌دم دیگه حاضر جوابی نکنم... البته فقط واسه مامان..."!

اصلا نمی‌دانستم باید برایش چه کتابی بخرم که جذاب باشد. چندتا گزینه توی ذهنم بود اما به دلم نمی‌نشست. رفتم کتابفروشی و به فروشنده گفتم که "یه کتاب می‌خوام واسه یه پسر بچه 13-12 ساله ِ کتاب نخون!" یکی دو مورد پیشنهاد داد که خیلی جذاب نبودند. چند دقیقه بعد انگار که گنج پیدا کرده باشد با شوق کتاب‌های "هوشنگ مرادی کرمانی" را نشان داد. خودش بود. همانی که دنبالش بودم. "مشت بر پوست" و "تنور" را گرفتم.

کتاب را به‌ش دادم و کلی تعریف کردم که این نویسنده "قصه‌های مجید" است و ... . کتاب‌ها را خواند. همین خیلی خوشحالم کرد. اما وقتی گفت:" از این مشت بر پوست خیلی خوشم اومد. مث فیلم فرار از زندان بود و همه‌‌شو پشت سر هم خوندم..." ذوق‌زده شدم. خیلی اهل فیلم دیدن است. یک کلکسیون فیلم خارجی اکشن دارد که کسی جرئت ندارد به‌شان چپ نگاه کند. فرار از زندان(البته سانسور شده) را قسمت به قسمت از کلوپی محلشان می‌گیرد و تماشا می‌کنند. با این توصیف وقتی کتاب نخوانی، کتابی بخواند و به اندازه فیلمی به جذابیت فرار از زندان به‌ش حال بدهد یعنی کتابش خیلی کتاب بوده. بعد هم دقیقه‌ای یک بار تیکه‌هایی از کتاب را که خیلی باهاش حال کرده بود، بلند بلند برای جمع خواند و من از این کارش کیف کردم. این اخلاق را خودم هم دارم. حتی شده وقتی کسی دور و برم نبوده با دوستان ِ اهل تماس گرفتم تا قطعه شعر یا متنی را که خوشم آمده، برایشان بخوانم.

چند روز پیش هم باز سفارش کتاب داد. دو جلد دیگر از هوشنگ مرادی کرمانی گرفتم و این یعنی امید می‌رود این بچه کتابخوان بشود و من خیلی احساس خوبی داشتم که چقدر مفید واقع شدم و آمار مطالعه را بالا بردم و پوز فرار از زندان را زدم و... چه خیری بود این شکستن پا! (البته به‌ش گفتم: دفه بعد کتاب متاب خواسی پول توجیبی‌هات رو جم می‌کنی تا واست کتاب بگیرم...)

حالا اینها را برای چه می‌گویم اینجا؟! همه‌ش تبلیغ و تعریف بود برای اینکه عرض شود به بچه‌های فامیل عیدی پول ندهید! برایشان کتاب بخرید. هم ماندگار است و هم خیر دارد. برای دختر بچه‌ها هم کتاب‌های "عرفان نظر آهاری" خیلی جواب می‌دهد. مخصوصا شعرهایش. برای یک دختر 10-9 ساله (همون که واسش انشا نوشتم... هنو جوابش نیومده ببینم اول شد یا نه!) کتاب "چای با طعم خدا"ی عرفان را خریدم. باورم نمی‌شد انقدر سرش برود توی کتاب و تقریبا قطعه‌هایش را حفظ بشود. حالا تقریبا اغلب کتاب‌های نظرآهاری را دارد.

پ.ن

خواستم نکته‌ای را بگویم به تمام کسانی که به 5دری می‌آیند. گاهی هم لطف می‌کنند و کامنت می‌گذارند. راستش خیلی اصرار به جواب دادن به کامنت‌ها ندارم. اما گاهی که مجبور می‌شوم، گاهی که حوصله دارم و گاهی که سر ذوقم(!) جواب برخی کامنت‌ها را می‌دهم. در این بین دو سه بار پیش آمده که دوستان فکر کردند من از روی عصبانیت و دلخوری جوابشان را دادم. البته دو سه بارش ابراز شده و خدا می‌داند چندبارش نگفته مانده است. اول اینکه این دَم آخر سال 88 از همه کسانی که توی 5دری رنجاندمشان حلالیت می‌خواهم. بعدم نکته‌ای را یادآور می‌شوم نه برای توجیه خودم که تصورم از علت دلخوری‌هاست؛

افراد وقتی رو در رو با هم حرف می‌زنند، حالات چهره و تن صدا و اشارات و ... کمک می‌کند به رساندن بهتر مفهوم. اما در نوشتن یا باید طرف را حقیقی بشناسی نه مجازی که بدانی لحن کلامش چه بوده یا باید نکاتی را اضافه کند که مزاح کردم و شوخی بود و جدی گفتم و اینها... اما گاهی ممکن است ندانی که طرف از صحبت‌های تو برداشت اشتباه می‌کند. این است که دلخوری پیش می‌آید. بعد هم اینکه کامنت عمومی را همه می‌خوانند. جواب را هم همینطور. برای همین آدم مجبور است گاهی رک و صریح باشد.

نکته دیگر هم اینکه قضاوت‌های مجازی را نباید ملاک "خوب" یا "بد" بودن شخص گذاشت. "گاهی" به قلم اطمینانی نیست... می‌خواهم بگویم گاهی بعضی‌ها آنی نیستند که می‌نویسند!!! حتی شاید من! شاید بعضی‌هاتان وقتی من را بیرون این دنیای مجازی ببینید به خودتان بگویید که اصلا چرا گاهی وقت تلف کردید و نوشته‌جات من را خواندید!

امیدوارم دلخوری‌ها را ببخشید. به اندازه کافی بارمان در دنیای حقیقی سنگین هست. مانده‌ام با مجازی‌ها چه کنم...

 

بیوتن را نخوانید, بیوتن را بخوانید!


اگر آدم خيلي رئالي هستي كه فقط با واقعيت محض زندگي مي كند و براي همه چيز دنبال خط و ربطي منطقي مي گردد كه با منطق تمام مردم دنيا جور دربيايد اصلا «بيوتن» را نخوان! خودت را عذاب نده و در توجيه تحمل عذاب 480 صفحه كتاب با خودت نگو: « فقط دلم مي خواهد بدانم اميرخاني مي خواهد ته اين داستان چه بگويد؟!» چون اصلا قرار نيست ته داستان چيز خاصي بخواني كه كل داستان را توجيه كند. چون بعدش مجبور مي شوي كتاب را با حرص ببندي و افسوس به حال نويسنده بخوري كه بعد از «من او» افت قلم داشته است و برداشته خاطرات سفرش به امريكا را كتاب كرده و چون بچه مذهبي هم هست، تحويلش مي گيرند و مجوز مي دهند و خوش به حالش مي شود. بعد بلند بلند حرص مي خوري كه اي كاش باباي مذهبي ما هم بچه مذهبي اش را چندماه مي فرستاد گشت و گذار توي نيويورك و منهتن و خيابان پنج ام تا ما هم گزارش توصيفي از گداهاي آنجا بنويسيم كه خيلي مدرن هستند و به جاي غربتي هاي پاپتي يا همان هفت كور »من او« به شان مي گويند «سيلورمن»! (راستي بعيد نيست كتاب بعدي اميرخاني راه هاي رسيدن به خدا از طريق گداشناسي در سراسر دنيا باشد!)


اما اگر فقط اهل خواندن هستي و اساسا دنبال قلمي جذاب كه به خواندن تشويقت كند، به نحوي كه در حال از خواندن لذت ببري و هرچقدر بيشتر كيف مي كني خواندنت را بيشتر طول بدهي تا كتاب ديرتر تمام شود، مي تواني روي بيوتن حساب كني. اگر جزء آن دسته از آدم هايي هستي كه مو را از ماست بيرون نمي كشند و وقتي سر صبحي به يك دليل خيلي رندوم و اتفاقي از انجام كاري باز مي ماند، برايش هزارتا دليل متافيزيك و ماوراء الطبيعه مي تراشد، باز مي تواني روي بيوتن براي يك خواندني لذت بخش حساب كني. يا اگر جزء معدود آدم هايي هستي كه اصولا دوست دارند پاي تعريف هاي خوشمزه ديگران بنشينند تا آن ها با حوصله از جيك و پوك يك اتفاق ساده برايشان بگويند و آن اتفاق ساده را به اتفاقات ساده بي ربط ديگر، ربط بدهند تا دست آخر اگر نتيجه منطقي هم نداشته باشد يك تصوير بامزه از مطلبي ساده توي ذهنت بسازد، باز مي تواني روي بيوتن حساب كني. تا به دفعات مكرر برايت تعريف هاي بامزه داشته باشد. مثلا از ذبح گوسفند برسد به اينكه غذايشان در ايران روزنامه است و كله پاچه شان مي رود دم فرهنگسراي بهمن و ... اما گاو امريكايي مي شود ورقه ژلاتين و از اين آسمان ريسمان ها.


آنوقت است كه «بيوتن» را با خودش مقايسه مي كني نه با «من او». با خودي كه توانسته روايتي نو در قالبي نو و قلمي جذاب داشته باشد و به تبيين مفاهيم مورد نظرش بپردازد؛ حرف دلش را بزند، نقدي بر آدم ها داشته باشد، تا هركجا كه توانسته و حالش را داشته و اصولا خودش گيج نشده با زبان و لغات و مفاهيم بازي كند، يك جاهايي از ديده هايش در سفر براي بيان مفاهيم بهره بگيرد و يك جاهايي هم فقط روايت سفر داشته باشد و سفرنامه صرف بنويسد، چون از يك طرف دلش نمي آيد براي خواننده تعريف نكند كه چه چيزهاي بامزه اي در سفر ديده است و از طرف ديگر هم از نوع قلم به نظر مي رسد، نويسنده بايد آدم خوش تعريفي باشد.


اصلا همين ميل به تعريف كردن باعث مي شود ارمياي «بيوتن» تنها به مدد ارمياي «ارميا» شخصيت پردازي داشته باشد. چون به نظر مي رسد ارميا تنها ابزاري است كه بايد در موقعيت هاي مختلف قرار بگيرد و راوي مفاهيم مورد نظر نويسنده شود. طوري كه اگر خواننده كتاب «ارميا» را نخوانده باشد، مثل من، و بيوتن را بخواند؛ ارميا را آدمي بي شخصيت خواهد يافت كه به خوابگرد بيشتر شبيه است تا جواني كه به قصد زند گي روز را به شب مي رساند. (اين بي شخصيت با آن بي شخصيت فرق مي كند و همانا منظور عدم شخصيت پردازي است.) چرا كه بارها از ارميا توقع يك حركت يا واكنشي در مقابل اتفاقات را داري اما او سكوت است و سكوت. چون بايد ادامه دهد تا بتواند روايت كند.


اگر با اين قضيه كنار بيايي و توقع داستاني لااقل كمي مقبول را نداشته باشي تو هم با اين خوابگرد همراه مي شوي تا ديده هايش را خوب ببيني و شنيده هايش را خوب بشنوي. تا ارمياي خوابگرد وارد دنياي تو شود و از خشي هايي بگويد كه دور و بر تو پر هستند و گاهي يكي شان هم در وجود خودت سرك مي كشد. از صورت مثالي نمازهايت كه خيلي وقت ها مثل رقص سوزي مي ماند توي ديسكو ريسكو و از سقف بالا نمي رود. از سيلورمن هايي كه ديده بهره بگيرد و يكي شان را بي خود و بي جهت سنگ كند تا سهراب درونت بيايد و به تو بگويد هرجور زندگي كني خدا همانجورت مي كند. اگر عمري مثل سيلورمن اداي مجسمه دربياوري مجسمه مي شوي. مثل خوك سرت را پايين بياندازي و به دنيايت برسي، خوك مي شوي. عمري بي خودي نمك بريزي، مجسمه نمك مي شوي. هماني كه هميشه شنيده ايم؛ هرطور زند گي كني همانطور در محشر ظاهر مي شوي.


از خود نفس خواندن كه در بيوتن لذت بردي و گرفتي كه نويسنده مي خواسته چه بگويد ديگر خيلي در چگونگي اين گفتن ريز نمي شوي. هرچند كه با تمام پذيرفتن رسم القلم نويسنده باز ايراداتي در راستاي همين رسم القم وارد است. اينكه آقاي نويسنده وقتي در نوشتن برخي مسائل و روابط با خودش رودربايسيتي دارد، شايد هم با كسان ديگري، چرا موقعيت هايي را خلق مي كند كه مجبور است سطحي بنويسدشان يا با حربه هاي نه چندان چسبنده، فرار از موقعيت داشته باشد. نويسنده كه در نوشتن روابط ارمي و آرمي رودربايستي دارد( اي بابا! حالا من كي گفتم روابط خاص؟! همان سلام و عليك و پيغام هاي ساده) و همه را حواله مي دهد به يادداشت هاي كنار آينه روشويي، چرا چنين موقعيتي را خلق مي كند؟ برداشته آدمي مثل ارميا را «كه بالاخره چهاربار زير سياهي هيئت نشسته است و وقتي مداح با آشپزخانه هم آهنگ كرده و مجلس را تمام كرده و دعا خوانده است؛ اللهم اجعل عواقب امورنا خيرا... آميني پرانده است» آورده توي كاندوي شماره 12 كاندومينيوم شماره 20 ور دل آرميتايي كه به جخ گاهي روسري اش را روي سرش جلو مي كشد كه چه بشود؟! همه اش فرار از موقعيت داشته باشد و خواننده را براي كشف «في» روابط بين اين دو حواله بدهد به داستان ديزاين گورستان شهدا و زنك فالگير چادر به كمر؟!


حتما چاره ديگري براي پرداخت داستان بوده است تا نويسنده با رعايت همين رسم القلم يا رسم الخط بتواند تمام آنچه را كه در ذهنش تل انبار شده بود بگويد و اتفاقا خيلي هم به دل بنشيند. يا رابطه بين آرميتا و ارميا بايد هرچيزي به غير از عشق و ازدواج مي بود يا بايد نويسنده در نوشتن جسارت به خرج مي داد. مثل همان وقتي كه رقص سوزي را با لباس دو تكه توصيف مي كند، روابط ابن دو را هم توصيف مي كرد. از كجا معلوم(!) شايد قلمش باز هم گل مي كرد و از رابطه اي غير شرعي به بيان مفاهيم الهي مي رسيد. چيزي كه مختص قلم اميرخاني است و فقط او مي تواند از رقص پرحرارت و عرق تن سوزي و ... برسد به صورت مثالي نماز يا چگونگي بازي بيليارد مرد سياه پوست و خوردن آبجويي كه ته سيگارش را در آن خاموش كرده را جور ديگري ربط به بدهد به صورت مثالي نماز!


در هر حال بيوتن (براي دسته دومي كه عرض كردم) كتابي است كه براي بارها قابليت خوانده شدن و لذت بردن را دارد. مثل كتاب شعر نويي كه هربار، به فراخور اوضاع روحي و فكري، با يك يا چند قطعه اش بيشتر ارتباط برقرار مي كني.

پ.ن

من برخلاف خیلی‌ها که اول "ارمیا" را خواندند بعد "من ِ او" و "بیوتن" را، اول "بیوتن" را خواندم، بعد "من ِ او" و "ارمیا" را...

5روز استارت خورد!

 فکر کنم همه‌اش به خاطر "آه"ی است که اینجا کشیدم. آهی که در پاراگراف ِ آخر ِ این یادداشت روزانه از اعماق قلبم بیرون آمد و غم داشت. فقط خود ِ خودم می‌دانم چه گذشت. حالم از خیلی چیزها به هم می‌خورد. از خیلی مرام‌ها هم. از خیلی شعارها هم. خیلی اتفاقات افتاد؛ مثل افتادن سر آدمی از زیر گیوتین!

 داشتم می‌گفتم! احتمالا از یک "آه" شروع شد. آه کشیدم که "حالم دارد از این لفافه مشدد گرفته می شود توی این پست! امشب زیر نویس آمد که امام حسن عسکری(ع) فرموده است( به مضمون) انجام ندادن کارها به خاطر حیا از حد که بگذرد اسمش می‌شود ترس. اعتراف می‌کنم که به لطف حضور در اجتماع هزار رنگمان این روزها میل گفتن و نوشتن را ندارم. ذهنم پر از مفاهیم متناقض است و دلم یک جدول خط کشی شده می‌خواهد که بهم بگوید مرز بین ترس و حیا کجا‌ست؟ مرز بین آبروداری و بی آبرویی؟ مرز بین حلال و حرام؟ درست و نادرست؟ آدم خوب با بد؟ دو رنگی و یک رنگی؟ راه کج با راست؟ مرز بین ریا و صداقت؟ "

برای همین جلسه اولی که رفتم تا صحبت‌های اولیه بشود و من تفهیم شوم 5روز قرار است دقیقا چه کار کند، دریافتم نیت نوشتن در 5روز و حضورم در آنجا پاسخ آهی است که سال پیش کشیدم. نه اینکه بخواهم با قلم بازی کنم. این احساس قلبی بود که داشتم و دارم.  ۵روز جدول خط کشی شده ای است که دلم می خواست. برای همین هم اولین حدیث‌ها را از پوشه "دروغ"، "آبرو"، "حیا" و "دو رویی" برداشتم تا بعد اینکه خوب منبرش را فهم ‌کردم 300 کلمه‌ای درباره‌اش بنویسم.

 این روزها فقط نوشتن توی 5روز است که آرام‌ام می‌کند. توی این اوضاع بلبشوی مطبوعات و قلمی که هرلحظه بیم مزدور شدنش را دارم؛ فقط این‌طوری نوشتن خوشحالم می‌کند...

 این‌ها را در 5دری نوشتم که بگویم 5روزاستارت زد و ایده نویی دارد و بروید خودتان بخوانید و...!

 پ.ن

آدمیزاد و پل های چوبی!

اما...

به تو نگاه می‌کنم

از نگاهت برف می‌بارد

کلماتم منجمد می‌شود

و باز اشک؛ تازیانه سکوت را بر لبم فرود می‌آورد

جمله‌ای نم کشیده برای رهایی بی‌تابی می‌کند؛

"باور کن تمام ثروت چشمانم، تصویر توست که در آن منعکس شده"

اما از سردی نگاهت نمی‌توان گذشت

آه... برف‌های دلت را پارو کن! سینه پهلو کردم...

"نوشته شده در زمستان شاید هم چله تابستان ۸۴"

برف، جنگ سرد نیست؛ پرچم سفید صلحِ!

 

و گاهی...

یک روز ِ حوصله‌دار ِ قشنگ،

حتما سری به خودم میزنم.

یک استکان چای بی‌غصه

چقدر غافلگیرم می‌کند!

و بارانی...

تمام دیوارهایش گلی است شهر دل

ترک خورده و باران دیده

عطر یاس پیچیده لای ترک‌ها

و بارانی

آماده تطهیر...

حالا

گیریم که گاه عابری

تیشه به ریشه یاس بزند

بوی باران را که نمی تواند، بگیرد!

می تواند؟!

دلم یلدای با تو می‌خواهد…

 سلام "یاس3 - اطهر"

 بی‌هوا پیدا شدی… یکی دو شب است… من تازه یادم افتاده خیلی وقت است که نیستی! مثل وسایل‌های ریز و درشت بچه‌ها که خُرد، خُرد از توی کمدشان بر‌داشته می‌شد و بعد وقتی پیدا می‌شد تازه می‌فهمیدند که چند مدت است  که نیست. حالا فهمیدم خیلی مدت است که ندارم‌ات. خیلی مدت است یادم رفته شب‌های شور و شعر را… شب‌های اشک و تنهایی را… شب‌های بغض و خنده را… و چقدر بچه و ساده بودیم در عین بزرگی!

 وچقدر سخت بود آن غروری که دوست داشتن‌ها را به اشک نشاند. و چقدر شیرین است یادآوری لحظاتی که برای اثبات دوست داشتن شاید هم‌دیگر را از دست هم دادیم! می‌دانی؟! از دست دادن شاید تلخ باشد و گزنده اما اینکه بدانی روزگاری آنقدر دل داشتی که سنگش کنی برای به ظاهر از دست دادن آنچه دوستش داری و تاب بیاوری یا دل را نرم کنی و بسازی، یعنی در دورانی بودی طلایی. دوران ابراز محبت‌های مغرورانه، بچه‌گانه اما صادقانه … حتی اگر با حرف‌ها و کارهامان زخم زده باشیم توی صورت خاطرات خوش…

 اما… خوشا به دوران سنگ‌دلی و رحم‌دلی که دوران بی‌دلی، بد دورانی است، خانم یاس3 - اطهر!

 اسمت را نمی‌گویی… باشد! با رسمت‌ یادآوری خاطرات می‌کنم تا بدانی دلم چقدر برای "یاس3 - اطهر" لک زده!

 - دلم می‌خواهد با "تو" و با "تو" یواشکی آن پله‌های آهنی ِ لیز ِ باران‌خورده ِ موتورخانه را بالا برویم و ساعت 11 شب روی پشتِ بام ِ ممنوعه، دور از چشم نگهبان، فروغ بخوانیم و از خنکی هوای باران خورده یخ کنیم!

 - دلم می‌خواهد باز هم سر شوق بیایم و به "تو" بگویم: "تو" فقط برای من بلبلی کن!

 - دلم می‌خواهد هزار بار دیگر روز اول بیاید و من و "تو" صاف کنار هم روی تخت بنشینیم و با هم ناهار، تُن ماهی بخوریم و هنوز چند دقیقه از گپ مان نگذشته که تو به من بگویی:" داد می زند متولد فروردینی..." و من چقدر کیف کنم از این حرفت! و بعدها بگویی:" هزار بار دیگر هم روز اول می شد این لیلا بود که با او شریک داشتن کمد دیورای می شدم..."

 - دلم می‌خواهد بازهم شب بشود و با "تو" و "تو" و موج رادیو جوان، اتاق را روی سرمان بگیریم و باز بنویسیم و بنویسیم و از روزگار خوشی بگوییم که حالا آمده اما من کنارتان نیستم!

 - دلم می‌خواهد باز بنشینم و "تو" ی خونسرد و ساکت را تماشا کنم که چقدر وسواس داری نسبت به وسایلت و من چقدر فکر می‌کنم، تو چقدر حوصله داری که روزی چندبار بار این پله‌ها را پایین می‌روی تا تلفن جواب بدهی و هی بگویی: خوبم… خوبم… باشه… چشم… مواظبم…!

 - دلم می‌خواهد حتی وقتی دوباره "تو" و "تو" سر و صدا می‌کنید، من هزار بار دیگر خودم را به خواب بزنم و بیدار شوم و با چشمان عصبانی نگاهتان کنم تا دوباره مثل دوتا بچه خرگوش اَدا در بیاورید و بپرید روی تخت‌هاتان و من انقدر آن لحظه دوستتان داشته باشم و انقدر از اینهمه نمک ریختن‌تان دلم نرم شود که اصلا یادم برود چقدر بدخوابم کردید  و الان باید وای به روزتان باشد!

 - حتی دلم می‌خواهد وقتی از فرط خستگی چشمانم باز نمی‌شود "تو" با آن لحن خونسردت بگویی: اَه… هرچه می‌خوانم تکراری است و ما آنقدر حرص‌مان بگیرد و بخندیم که خواب از سرمان بپرد…

  الان عکس دسته جمعی یلدای 84 جلویم است! و من چقدر دلم یلدای با "تو" می‌خواهد!

موضوع: آقای اداره مسابقه گذاشته!

دوتا ورق A4 خریده و با جامدادی‌اش آمده خانه ما. با خونسردی و بدون درخواستی چیزی، یک برگه مچاله شده از توی جامدادی‌اش در می‌آورد، می‌گوید مسابقه انشاء داریم. البته قبلش وسایلش را به حالت آماده باش برای نوشتن درآورده. من هم باید تا آخرش را بخوانم، لابد. می‌گویم: موضوع؟ از روی برگه مچاله می خواند:

-         آینده ایران.

-         وظایف رهبر.

-          شهیدان و مردم.

می‌گویم این دیگه چه موضوعاتیه که خانم معلمتون داده.

-          اداره این موضوعاتو داده.

-          بارکالله آقای اداره. اونوقت خانم معلم توضیحی چیزی به‌تون نداد؟

-          نه! گفت با کمک خانواده بنویسید.

یعنی کلا بزرگترها بنویسند و فکر کنند چقدر درباره این موضوعات می‌دانند! می‌خواهم کمی تفتیش ذهنی‌ش کنم و ببینم درباره کدام موضوع بیشتر می‌داند و می تواند، بنویسد.

-         رهبر رو می شناسی؟ رهبر ما کیه؟

-         اوووم... امام خمینی...

-         ها؟!

-         آهان! نه! آیت الله خامنه‌ای.

-         خُب! وظایفش؟

-         همین دیگه!

-         مگه توی اجتماعی نخوندید؟

-         نه اجتماعی ما آقای هاشمی اینان...

-          از شهیدا چی می‌دونی؟

-         شهیدان در راه پشتیبانی دین رسول الله شهید شدند!

-         اِ...! آفرین! این جمله رو از کجا حفظ کردی؟

-         تو کتاب فارسی‌مونه. درس امام و پروانه‌ها.

درباره آینده ایران هم خودش یک چند خطی نوشته بود. دیدم قلمش توی این سن بد نیست. اما خب، چند خط بیشتر نبود.

گفتم: درباره مردم و شهدا می‌نویسیم. یکم فکر کن، هرچی درباره شهدا می‌دونی بگو... هیچ چیز خاصی نمی‌دانست. گفتم: می‌دونی ما جنگ داشتیم... جوونا رفتن جبهه واسه همون پاسداری که گفتی...  چیزی نمی‌دانست!

گفتم: پس اخراجی‌ها چه کوفتی بود که دیدید؟ گفت: اِ... خاله! چه می‌دونم؟ اونا که اسیر شدن؟!!

کمی که زور زد یک فیلم نصفه و نیمه یادش آمد که امسال دیده بود. دلم نیامد سرزنش‌اش کنم. حالا یک بار از خاله‌اش خواسته برایش انشاء بنویسد. اوقات تلخی کنم لابد فردا روز می‌خواهد برای نوه نتیجه‌هایش هم تعریف کند که خاله‌اش آن روز به‌ش اوقات تلخی کرده.

دارم فکر می‌کنم با همین اطلاعات نصفه و نیمه‌ای که به‌م داده یک چیزی سر هم بکنم که به قد و قواره بچه‌های سوم ابتدایی بیاید. (ها؟! توقع ندارید که برایش نمی‌نوشتم و مسابقه بود این حرف‌ها؟! خود آقای اداره هم می‌داند هیچ‌کس خودش نمی‌نویسد. البته من به خودش هم گفتم: من بنویسم می‌فهمند خودت ننوشتی‌ها! می‌گوید: هیچکی خودش ننوشته. این بغل دستیم بلد نیست یه خلاصه درس بنویسه ورداشته انشا آورده!)

ذهنم می‌رود به سوم ابتدایی خودم. حتی به دوم. به همان وقت‌هایی که های های پای فیلم‌های جنگی گریه می‌کردم. به فیلم افق که از تلویزیون پخش شد و من همان یک بار دیدم اما صحنه حنا بستن و سینه زدنشان قبل عملیات از یادم نمی‌رود. به آن فیلمی که اسمش یادم نیست اما غواصی و گیر عراقی افتادن‌ها و ... همه یادم مانده. به پرواز از اردوگاهی که پنجم ابتدایی دیدم. به همان فیلمی که دوم ابتدایی برای پُر شدن اوقات فراغت  توی مدرسه دیدیم و رزمنده‌ای که پایش رفت زیر تانک و انگار هزاربار پای خودم خُرد شده باشد. به پاتکی که توی سینما دیدم و به تمام عصرهای جمعه‌ با فیلم جنگی...

و به اینکه چه کسی مسئول ذهن خالی بچه‌های این نسل است؟! به اینکه آقای اداره واقعا با خودش چه فکری کرده که این موضوعات را انقدر کلی مطرح کرده و مسابقه گذاشته...

پ.ن

خیلی خوب انشاء نوشتم. اگه اول نشه، حتما تقلب شده!

قطعه‌ای برای هیچ‌کس!

قطعه قطعه، زندگی می‌سازیم. قطعه‌های موسیقی، قطعه‌های شعر، قطعه‌های فوق تکنولوژی برای طیاره، قطعه‌هایی برای شکافتن جرمی در حد 10 به توان منفی 23، قطعه‌های درونی، قطعه‌های بیرونی، قطعه‌های...

آخرش هم همه می‌رویم در قطعه‌های سینه قبرستان و آنوقت فاتحه می‌خوانند، بر گورهای در قطعه...

 اما هیچ وقت  کسی فاتحه نمی‌خواند، بر قطعه قطعه شدن روح. روحی که نه قطعه موسیقی خوشحالش می‌کند و نه اکتشاف قطعه فوق تکنولوژی...

 و هیچ‌کس نفهمید سینه‌ها، گورستان روح‌های قطعه شده اند! 

عکس از وبلاگ علیرضا. بی همگان

پ.ن

**   پست قبل را حذف کردم!(همان پستی که برایش اطلاع رسانی کردم تا دوستان ببینند) آدم بعضی وقت‌ها از اول می‌داند مطلبی را که می‌نویسد پاره می‌کند،  پستی را که آپ می‌کند، حذف! اما گریزی نیست...

* سعی می‌کنم مطلب جدیدی پیشامد نکند؛ سعی می‌کنم چشمانم را ببندم. سعی اول مقبول بیافتد، دل، خود به خود بسته می‌شود، قلم بازنشسته. تا پایان امسال نوشته های قبلی را توی پنج دری می گذارم... می‌خواهم آرشیوتکانی بکنم. توی حافظه دائمی و لای صفحات وُرد، پر است از نوشته‌جات امسالی... دلم نمی‌خواهد بمانند برای سال بعد. هم نوشته‌های امسالی و هم دردهای امسالی؛ دردهایِ عمومیِ امسالی.

درد مزمن بشود، باید محترمانه باهاش بسازی! باید به وجودش احترام بگذاری تا جایی برای زیستن خودت باز کند. درد دامنه‌دار شود، باید طوری راه بروی که پایت روی دامنِ درد نرود. درد هی دامنه‌دار شود، جایی برای راه رفتن خودت باقی نمی‌ماند، دردِ دامنه‌دار آدم را افلیج می‌کند!

 

 

چه می‌شود اگر بباری و آسمان را به زمین بیاوری؟!

اصلا انقدر نبار

که بعدها همه بگویند:

آن سال غم‌باری که برف هم نیامد...

گل به خودی فرهنگی


 فرض كنيم توطئه اي وجود ندارد و بودجه هاي كلاني هم براي براندازي نرم جمهوري اسلامي از طريق ضربه به فرهنگ ايراني و اسلامي ما صرف نمي شود و رسانه هاي غربي و شرقي هم از صبح تا شب عليه ما كار نمي كنند!!  بیایید تصور کنیم که خودمان هستیم و خودمان! داریم در آرامش زندگی می کنیم و همه با هم نشسته ایم به تماشای تلویزیون وطنی. گاهی هم  سینما. مواقع عبور و مرور با خودرو هم رادیو و انواع و اقسام موج هایش. البته شنیده ایم مقوله ای هم به اسم تئاتر وجود دارد که یک عده هنرمند به صورت زنده نمایشنامه هایی را در صحنه اجرا می کنند که تله‌هایش یک وقتی عصرهای جمعه از شبکه 4 پخش می‌شد(شاید الان هم بشود!) در این میان هم فرهنگسرا و مکان های فرهنگی دیگری نیز داریم که بی وقفه در حال تکاپو هستند و برنامه پشت برنامه. سایر نهادها هم جشنواره و نمایشگاه های متعدد برگزار می کنند. 

 خُب! حالا یک مرور اجمالی داشته باشیم بر بودجه هایی که در این سازمان ها و نهادهای فرهنگی صرف می شود. در مرحله بعد صادقانه کلاهمان را قاضی کنیم و دریابیم چقدر خروجی‌های ما کاربردی بوده و مخاطبان ما از کودک، نوجوان، جوان، میانسال و پیران ما از این برنامه ها بهره‌مند می شوند، اطلاعات بدست می آورند، فرهنگ و هویت خود را می شناسند و برای گام برداشتن در جهت اهداف و آرمان های کشور گام می بردارند. اگر این دو مرحله را صادقانه گذرانده باشید خود به خود در مرحله سوم به این نتیجه خواهید رسید؛ بودجه ای که در داخل کشور ناخواسته و نادانسته، صرف براندازی نرم افکار و عقاید جامعه اسلامی می شود، خیلی بیشتر از بودجه ای است که اجانب صرف می کنند! (لطفا عصبانی نشوید و تا پایان یادداشت کمی تامل بفرمایید که صبر زینت مرد و البته زن است.)


وقتی بودجه ها درست و در جهت تقابل نرم در جنگ نرم استفاده نشود، بستر برای شکست فراهم می شود و نتیجه عکس می دهد. چرا که وقتی بودجه ای آنجا که باید خرج نمی شود و یا زیادتر از اندازه و کم تر از اندازه صرف می شود، طبیعی است که هدر رفته. خواه از روی دانایی باشد و خواه از روی نا آگاهی و چون ما در مملکت اسلامی هستیم و همه مدیران به اسلام پایبند، نتیجه این می شود که اگر بودجه های فرهنگی به هرز می روند از روی ناآگاهی است انشاء‌الله. 


چقدر در تولیدات فرهنگی، مخاطب سنجی و نیازسنجی می شود، آیا از ابزار هنر در ساخت این آثار در حد مطلوب بهره می‌برند یا فقط برنامه برای پر شدن آنتن شبکه و یا کسب گیشه تولید می‌شود؟ ساخت برنامه تنها برای جذب مخاطب می شود سریال "به کجا چنین شتابان" که تمام لحظات آماده شدن خانواده برای لحظه تحویل سال را به نمایش گذاشته و در نهایت چند پلان هنری(!) هم از سفره رنگین شام شب عید می گیرد و تو گمان می کنی فیلم بردار محترم قبلا فیلم بردار مجالس عروسی بوده که پیوسته سفره شام را محض در خاطر ماندن اهالی فامیل ثبت کرده است. همچنین نیمی از یک قسمت در ماشین ضبط می شود و مخاطبان مجبور هستند اهالی خانواده را کیلومتر به کیلومتر تا خود لواسان همراهی کنند و سخنان درشت پسربچه ای را بشنوند و نگران شوند که برای بچه شان بد آموزی داشته باشد. بعد هم وقتی پسر بچه میان راه دستشویی اش می گیرد و ماشین متوقف می شود و کل خانوداه به همراه خیل عظیم بینندگان محترم آن شبکه وزین باید صبر کنند تا پسربچه برود کارش را بکند! البته آنطرف آب هم به تازگی اکران گسترده فیلم ضد ایرانی خود را در هالیوود آغاز کرده است.


نگرانی وقتی عمیق می شود که سریال های خوش ساخت و غیر آبکی که مخاطبان میلیونی هم دارند در جهتی حرکت کنند که نه تنها تقابل نرم در مقابل براندازی نرم از طریق رسانه نباشند بلکه به دلیل عدم دانش کافی در مفهومی که در نهایت این سریال به مخاطب القا می کند، بستر را برای براندازی نرم فرهنگ ایرانی فراهم کنند! نمونه بارز ان هم سریال "شمس العماره" که قسمت های فراوانی درباره خواستگاری و ازدواج سنتی صحبت کرد تا در قسمت آخر دختر ماجرا بگوید که از زندگی عاشقانه عمه اش، که تا آن سن و سال مجرد مانده، درس گرفته و تصمیم دارد خواستگار بازی را تمام کند و تا دلش گرفتار نشده ازدواج نکند. بعد هم در یک نگاه عاشق می شود و ازدواج می کند! این یعنی ما بودجه گذاشتیم و هنرمندانه سریالی ساختیم که حرفی خلاف فرهنگ دینی ما را ترویج می دهد؛ ازدواج نکردن مگر به شرط گرفتاری دل!


ساخت برنامه های بی محتوا و بی کیفیت در صدا و سیما یک طرف ماجرای فرهنگ مظلوم ماست که البته به دلیل نفوذ و قدرتش میان مردم سنگینی بیشتری را به خود اختصاص داده و اگر ما بخواهیم اشاره اندکی هم به محصولات خانگی، اوضاع نشر، کارتون ها و برنامه های ساخته شده برای کودک نوجوان که بخش اعظم آن به شعر و آواز و عروسک ها و مجری های لوس اختصاص داده شده، بپردازیم باید ساعت ها وقت و هزینه بگذاریم و تکرار مکررات می شود این قصه پر غصه فرهنگی که خودمان داریم نابودش می کنیم. پس در نهایت بسنده می کنیم به نقل قولی از "محمد حسن گلبن حقیقی" کار آفرین برتر بخش فرهنگ در جشنواره شیخ بهایی: "9-8 سال پیش سفیر فرهنگ چین به شیراز آمد تا تخت جمشید را ببیند. از او سوال کردم وزارت فرهنگ و هنر شما چند تا پرسنل دارد؟ چین یک میلیارد و 200  میلیون نفری، تنها 100 نفر پرسنل وزارت فرهنگ داشت. وزارت فرهنگ و ارشاد ما آن زمان، فکر می کنم، بالای 15 هزار نفر نیرو داشت. به جز نهادهای فرهنگی دیگر مثل صدا و سیما و ... حالا تولیدات فرهنگی را مقایسه کنید! در حال حاضر بخشی از صنایع دستی جهان را چینی ها تولید می کنند. اما ما فقط نیرو به این وزارت خانه اضافه کردیم و این اداره فقط مثل یک بادکنک بزرگ شد در حالی که چیزی درون آن نبود. از طرفی اضافه شدن این آدم‌ها هم ایجاد مشکل کرد؛ هر کسی برای خودش مقرارتی بوجود آورد تا بیکار نماند! یکبار به یکی از دوستان تهرانی گفتم چرا مجوز فلان موضوع را به شهرستان‌ها  واگذار نمی‌کنید؟ گفت اگر واگذار کنیم، پس خودمان چه کاره‌ایم؟!


و بعد اضافه کرد: قبل از انقلاب در شیراز 14 سینما داشتیم و الان 7 تا. دوتای آن هم که اصلا استفاده نمی شود. این درحالی است که آن دوره جمعیت شیراز 250 هزار نفر بوده است و الان نزدیک به 2 میلیون نفر. تازه اگر زلزله ای هم بیاید واقعا چقدر از این سینماها باقی می ماند؟"


هنوز دارم به این فکر می‌کنم که مشکل فرهنگ در کشور ما همچنان "مدیریت" است و نه بودجه و نیروی انسانی و ...آنوقت دعوا بر سر تولید فاخر و غیر فاخر است! آخر یکی نیست بگوید عرصه فرهنگ که ماست‌بندی نیست! مدیریت تنها هدایت‌کننده و حمایت کننده است و نه ...اصلا مگر با دستورالعمل و بخشنامه "محصول فرهنگی فاخر" تولید می‌شود؟!

...

نوشتن یا دل خوش می‌خواهد

یا ناخوش

"بی‌دل" شده‌ایم...

...

دعوای دختر بچه‌ها رو دیدین؟ چنگ  می‌ندازن تو گیس‌ای همدیگه و لجشون که بگیره حالا حالاها ول کن ماجرا نیستن...

-          آخ موهامو کندی...

-          حقته! تو هم داری موهای منو می‌کنی...

-          موهامو ول کن،  تا موهاتو ول کنم

-          تو موهامو ول کن تا موهاتو ول کنم

-          بی ادب

-          خودتی

-          نه تویی

-          تویی

-          تویی

-          تویی

-          تویی

-          آخ

-          حقته

-          حقه خودته

-          حق تو

-          نه خیرم! تو

-          نه خیرم! تو

-          تو

-          تو

-          تو

-          تو

-          ...

حس می‌کنم الان یک چنین اوضاعی دارند برخی سیاست مداران ما....(حالا مَثَل ِ دیگه!!!)

پ.ن

این مطلب را دیروز عصر توی گودر گذاشتم. دیشب در برنامه "روبه فردا" که با حضور "علی مطهری" و "وحید جلیلی" اجرا شد، مطهری اتفاقات اخیر را به لجبازی‌های کودکانه نخبگان سیاسی در هر دو طرف ماجرا تعبیر کرد. این بود که این مطلب گودری را بلاگفایی کردم...

غائله‌ها را به نام تو ختم می‌كنيم!


می‌دانم كه گاه آمدن تو آدم آبرو گرفت، اصلا قصه آدميت از همانجا آغاز شد. زمين كه بستر درد آلوديی بود براي جاهلان و داغ ننگ به كام كشيدن دختران زنده را به پيشاني داشت، چقدر از آمدنت مسرور گشت و خورشيد كه بدون تو تب‌دار و داغ، صبح به صبح رخت عزای مرگ آدميت را از تن آسمان بيرون می‌آورد، از آمدنت آسوده گشت. تو و ياران اندكي كه ويران كرديد بناي ظلم را و بر آوارش خشت، خشت آدميت روی هم نهاديد و بنايی استوار ساختيد كه مامن و ملجائی باشد براي زيستن روح.


اما اگر حضور و ساده زيستي و رحمت بودنت، زهر هلاهل بود به كام تنگ نظران و بخيلان آدم ‌ما، چون ساده بودی و بی‌پيرايه. می‌داني آخر ساده در قاموس زر پرستان و زورگويان و متزوران جايی ندارد.


دلم خيلی گرفته! نه از آنهايی كه تو و ساده زيستی‌ات را خطر می‌پندارند، از كساني گرفته كه ندای پيرو بودنت را دارند، اما به گمانم با تويی كه دنيا را پشت سر انداخته‌ای می‌خواهند به دنيا برسند. چه قصه‌ی غم انگيزی! تو دنيا را پشت سر انداخته‌ای و عده‌ای به ظاهر در پيروی از تو، پشت سرت حركت می‌كنند، براي برداشتن دنيايی كه تو ... همان منافقان زمان خودت كه ريشه دوانده‌اند تا این عصر تا ريشه شريعتت را بخشكانند. چقدر سخت است بی تو ... اين شريعت ... و ساختن با اين گلوله آتش كف دست ...


می‌دانم كه خوب می‌داني، رهروان حقيقی‌ات چه می‌كشند. آن ها كه در خفا، فرياد و حرف ‌ايشان نم كشيده از پس بغض‌شان روی گونه می‌دود و تنها تازيانه سكوتی می‌شود بر لبان تب‌دارشان. و ما كه مفتخريم به كباده كشي دين تو(!) و ما كه گاه در به خطر افتادن دنيامان قسم جلاله می‌خوريم به نامت و با توسل به اسمت، تبرا می‌جوييم از فقدان دنيامان... و گوييی با اين كارمان صدها بار بيشتر و بدتر سنگ داغ می‌گذاريم بر سينه سميه‌ها.


می‌دانم آمدی و الفباي آدميت و عشق آموختی. سرمشق زندگی كردن برايمان گرفتی كه خوب بنويسيم اما نمی‌دانم چرا ما گاهی فقط و فقط تنها كارمان اين است كه تمام غائله‌ها را به نام تو ختم كنيم...


می‌داني كه به جز گله كار ديگری ندارم پيامبر رحمت! گلوله آتش كف دست امانم را بريده. كاش ظلم سنگ داغ بود بر سينه ام، كاش ظلم سنگ در فلاخن‌شان بود كه گاه و بيگاه پای خسته ‌م را از رفتن باز می‌داشت و رمق از دلم می‌برد. كاش اميدم بود براي رسيدن به سايه سار خنك عدالت كه اين روزها سراب لحظه هاي سربی شده.

علمی که حسینی ها را می دواند؟!

قبل از پست:

لینک این گزارش ها را گذاشته بودم در پست قبلی. اما دوباره ترجیح دادم در پستی جداگانه باشد. این مطالب برخی گزارش هایم در دو محرم گذشته است و به انحرافات عزاداری پرداخته ام.

***

عَلمي که حسيني‌ها را مي‌دواند؟

- سابقه چند ساله بودن اين ماجرا دستمان بود. از دور شنيده بوده بوديم و از نزديک ديدنِ ماجرا چيز ديگري بود.

- حوالي جواديه بود و به قلعه مرغي معروف. يک زمين فوتبال خاکي بزرگ که جماعتي حول و حوش 300-200 نفر حلقه اي را در انتهايش زده بودند. مي گفتند نزديک اذان ظهر عاشورا جمعيت به چندين برابر از اين خواهد رسيد.

- مي گفتند اگر شور حسيني و عشق حسيني در دلت باشد، اگر يک بچه شيعه مخلص باشي و امام حسين(ع) عنايت کند، وقتي علم را دست مي گيري، علم تو را مي دواند.

ادامه مطلب

هنوز نفس کم رمق قمه زنان در بين عزاداران حس مي شود

دسته ها کم کم براي نماز راهي مساجد و حسينيه ها مي شوند. از خيابان که رد مي شوم. صداي پر مهيب شاه حسين، وای حسين گفتن عده اي توجه عابران را جلب مي کند. جلو مي روم. کنار حسينه اي نيمه کاره، زمين خالي وسيعي است که عده اي چوب به دست و دايره وار  مي چرخند و جماعتي هم تماشايشان مي کنند. عده اي فيلم و عکس مي گيرند و تعدادي از مردان و زنان هم بي مهابا اشک مي ريزند.

ادامه مطلب

 

مد شدن آرايش موي سر به رسم عزاداري‌هاي حسيني

دستهاي پنهان تحريفات عزاداري از آل بويه تا پهلوي..

هواي خريد محرم در بازار سيد اسماعيل و سه راه سيروس

دنیا به میزان ادب آدم‌ها کوچک یا بزرگ است نه جغرافیا!

از امام حسين (ع) پرسيدند: ادب چيست؟ فرمود: اين است که از خانه خود بيرون آيي و با هيچ کس برخورد نکني مگر آنکه او را برتر از خود ببيني.

دنیا از نظر دانشمندان، تا آنجایی که کشف‌اش کردند، دارای جغرافیای ثابتی است. مصداقش هم همین اعداد و ارقامی که برای محیط و مساحت زمین می‌دهند. اما به حتم نمی‌توان از نظر جغرافیا محاسبه‌ای روی بزرگی یا کوچکی "دنیای آدم‌ها" انجام داد. چون دنیای آدم‌ها توانایی بلقوه‌ای برای کوچک و بزرگ شدن دارد!

گاهی وقت‌ها دنیا با تمام آدم‌هایش برای بعضی‌ها آنقدر کوچک می‌شود که فقط تعداد محدودی درون آن جا می‌شوند. این بعضی‌ها بیشترین فضا را به خودشان اختصاص می‌دهند و این برتری جویی را تا جایی ادامه می دهند که کم کم آن تعداد محدود را هم به زعم خود از دنیای کوچک‌شان می‌رانند و دنیاشان محدود می‌شود به خودشان. می‌شوند پادشاه دنیایی که فقط خود در آن زندگی می‌کنند. اما دنیا برای برخی دیگر برعکس است. همه آدم‌ها در دنیای دسته دوم جا می‌شوند. این دسته چه برتر باشند چه نه، پادشاه وجودشان در قلمرو روابط انسانی به نفع خودشان حکمرانی نمی‌کند. حکایت آدم "بی ادب" و "با ادب" حکایت همین دو دسته است که دنیاشان "کوچک" و "بزرگ" خواهد بود حتی اگر خودشان چنین تصوری نداشته باشند.

این از ادب آدمی است که با برتر شمردن دیگران از خود، نه سلامی را بدون علیک بگذارد، نه آبرویی را بریزد، نه لب به مسخره کردن باز کند و نه...

او که از روی ادب دیگران را از خود برتر می‌داند از درون دنیای بزرگی دارد و در بیرون  نیز به واسطه روابط زیاد دیگران با فرد با ادب دنیایی وسیع خواهد داشت. اما بی ادب تنها خود را بزرگ دیده و دنیای بیرون و درونش کوچک است.

دعای قافله:

*این روزهای بی منجی گم نکردن مرز حق و باطل

خط کشی بین درست و نادرست

سخت شده

خدایا به حق امام حسین(ع)

دلمان را از حق دور نکن!

 *اَللّهم ارزُقنی شَفاعَةَ الحُسَینِ یَومَ الوُرُدِ...

من و دل تا ابد آن دست‌ها را...

چگونه می‌شود آن دست‌ها را...

دل لب تشنه‌ام تا عمر دارد

به سینه می‌زند آن دست‌ها را

شعر از سید حبیب نظاری

::قافله عشق... هشت‌مین مراسم هیئت وبلاگی سبو::

پ.ن

شعرهای آقای جلیل صفربیگی را از دست ندهید:(واران)

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است

دریا به خروش آمده و توفان است

با سوز و گداز نوحه می خواند باد

زنجیر زن دسته ی ما باران است

صدای رعد

بوی خاک باران خورده

دل‌های سر به هوا

فقط یک عطسه کم دارم

وقتی دلم به واژه باران حساسیت دارد...

 

* اندکی اصلاحات در قسمت "درباره بلاگ" ایجاد شد. از دو خواننده ای که در این باره اطلاع رسانی کردند ممنونم.

او سر سپرده مي‌خواست، من دلسپرده بودم

هواي ولايت به سر خيلي‌ها مي‌زند، آدم‌ها خيلي‌ وقت‌ها دوست داند به اصل خودشان برگردند و درون آن چيزي را که دنبال‌ش مي‌گردند پيدا کنند. برمي‌گردي آنجا تا هم آب و هوايي عوض کني و هم ولايت خودت را تجديد بنا کني. حالا اين ولايت چه ولايتي و چه آب و هوايي دارد بر مي‌گردد به خودت. يکي ولايت‌اش گرم و آفتابي و پر نورِ آن يکي آب و هواش سرد و خشک! يکي با هواي نفس‌اش مي‌جنگد تا هواي دلش را از آلودگي پاک نگه دارد، آن يکي هر ميوه‌اي را از هر جايي مي‌خورد و هسته‌اش را به خيال آباد کردن توي زمین ولايتش مي‌اندازد و درخت باطل را مي‌پروراند...

ولايت هر کسي ولايت دلش است و جغرافياي قلبش. حالا اين دل به سمت چه متمايل و عشق چه کسي را دارد، خدا مي‌داند. اما وقتي در مورد ولايت مي‌گويي، داغي به قدمت 1400 سال توي دلت تازه مي‌شود.  ولايت با ولادت در کعبه آغاز شد و تا ظهور منجي آخرالزمان از کنار همان شکاف ادامه خواهد داشت... ما هم هميشه وابسته آن بوديم و هستيم. به خاطر رسيدن به تمام چيزهايي که دوست‌شان داريم و به خاطر در امان ماندن از تمام چيزهايي که ازشان مي‌ترسيم به ولايت بسته بوديم و هستيم. خدا را قسم مي‌دهيم و دل‌مان را به ريسمان ولايت گره مي‌زنيم...

اما آنجايي که قرآن سر نيزه‌ها رفت و ابوموسي اشعري سر منبر، آنجايي که کيسه‌هاي زر به جيب مسلمان‌ها رفت و امام حسن(ع) به کنج عزلت نشست، آنجايي که از بين آدم‌هايي که دم از دلسپردگي مي‌زدند، فقط 72 نفر لبيک گفتند و سرسپرده شدند، جريان چه بود؟

هنوز هم که هنوز است با اين آدم‌هايي که دينشان را مثل يک گلوله آتش کف دست گرفتند، ولايت از وابستگي شروع مي‌شود و وقتي پاي سرسپردگي وسط مي‌آيد فقط به همان دلسپردگي ختم مي‌شود…

با اين همه تمام تار و پود وجود ما همين يک جمله هم که باشد ما را کفايت است؛ الحمدلله الذي جعلنا من المتمسکين بولايه علي بن ابيطالب عليه السلام...

 ***

 عیدتان مبارک!

انگار برای خودش روضه بخواند!

 - پلک‌های داغ و سوزناک‌ به علاوه کرختی ساعد و بازو که به زور جفت و جور می‌شوند تا پنجه‌ها را برای پرداخت کرایه ماشین به سمت کیف هدایت کنند، یعنی خواب لعنتی صبح هنوز از سرش بیرون نرفته. دقیق‌ که بشود، می‌بیند این خواب لعنتی صبح، درست یک ساعت است، جان می‌کند از سرش بیرون برود اما ذهن خسته و مشوش او نمی‌گذارد! ترجیح می‌دهد توی این صبحِ سردِ پاییزی، خمار خواب باشد تا کمی دیرتر دغدغه مشکلات ریز و درشت مثل خوره روحش را بخورد.  

 - ترن اول رفته و او بی‌خیال چنان گام‌های سنگین و کوچک‌اش را روی سنگ‌های صاف و براق ایستگاه می‌کشد که انگار وزنه‌ای دو تنی به‌اش وصل باشد. یک قطره کوچک اشک هم نشسته کنج چشمان‌ و به زور مژه‌ها خودش را نگه داشته؛ انقدر که خمار خواب است! ازدحام جمعیت را می‌بیند؛ چنان تمام غصه‌های عالم به جانش می‌ریزد که انگار تمام آدم‌های آنجا برای این جلوی در مترو صف کشیدند تا این یکی را دق بدهند و نگذارند راحت سوار واگن شود.

 - داشت به زن‌ها و دخترهای اخمو و خمیده نگاه می‌کرد. چقدر این صبح پاییزی، سوزناک و غمناک بود ... که برق خاطره‌ای تمام کرختی و خواب‌آلودگی را از جانش برد. کل مسیر را به روزهایی فکر می‌کرد که ساعت هنوز زنگ نخورده او بیدار می‌شد و آنقدر سرحال بود که انگار به جای 5 ساعت 15 ساعت، خوابیده. انقدر انگیزه و امید داشت که به هیچ ناراحتی فرصت جولان نمی‌داد. اصلا برایش قابل درک نبود که چرا صبح‌ها زن‌ها انقدر اخمو و خموده نگاه سنگین‌شان را به انتهای ریل‌ها در نقطه دید خود دوخته اند تا دماغ سپید رنگ مترو را ببینند. در تعجب بود که چطور خودش به جماعتی پیوسته که روزی حتی درک‌شان هم نمی‌کرد! آدم‌ها همان آدم‌ها هستند و مترو و ماشین و ایستگاه هم همان قبلی‌ها. او هم  تقریبا همان آدم یک سال پیش بود اما با کمی تفاوت. موفق‌تر در پیشبرد امور کاری و روزانه، مسلط ‌تر به کنترل اوضاع زندگی اما بی انگیزه، خسته و خمار خواب! یک جایی توی روزمرگی ها نا امید شده بود...

 - انگار برای خودش روضه بخواند. رفته بود توی سال‌های قبل و یکی یکی از زیر خلوارها خاک، صحنه‌ها و اتفاقاتی را بیرون می‌کشید که خدا عزیزش کرده بود. توی دلش معرکه‌ای به پا شده بود و هرکدام از مقطع‌هایی که خدا را با جان و دل کنار خودش دیده و گفته بود" کار خدا بود..." صحنه گردانی کرده و اشک شوق و حسرت‌اش را قاطی کرده بودند. همه‌اش می‌گفت چه غم که خدای من همان خدایی است که فلان مشکل را از من رفع کرد و بهمان راه را جلوی پای من گذاشت. چه غم که خدای من همان خدایی است که ناممکن را برایم، ممکن کرد و ممکن را ناممکن! ای خدا! ای خدا! الهی کیف ادعوک و انا انا و کیف اقطع رجایی منک و انت انت...

فراز يازدهم: يوسف ام من!

یا مَنْ لا یَعْلَمُ کَیْفَ هُوَ اِلاّ هُوَ  یا مَنْ لا یَعْلَمُ ما هُوَ اِلاّ هُوَ یا مَنْ لا یَعْلَمُهُ اِلاّ هُوَ یا مَنْ کَبَسَ الاَْرْضَ عَلَى الْمآءِ وَسَدَّ الْهَوآءَ بِالسَّمآءِ یا مَنْ لَهُ اَکْرَمُ الاَْسْمآءِ یا ذَاالْمَعْرُوفِ الَّذى لا یَنْقَطِعُ اَبَداً یا مُقَیِّضَ الرَّکْبِ لِیُوسُفَ فِى الْبَلَدِ الْقَفْرِ وَمُخْرِجَهُ مِنَ الْجُبِّ وَجاعِلَهُ بَعْدَ الْعُبُودِیَّةِ مَلِکاً یا ر ادَّهُ عَلى یَعْقُوبَ بَعْدَ اَنِ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ کَظیمٌ یا کاشِفَ الضُّرِّ وَالْبَلْوى عَنْ اَیُّوبَ وَمُمْسِکَ یَدَىْ اِبْرهیمَ عَنْ ذَبْحِ ابْنِهِ بَعْدَ کِبَرِ سِنِّهِ وَفَنآءِ عُمُرِهِ یا مَنِ اسْتَجابَ لِزَکَرِیّا فَوَهَبَ لَهُ یَحْیى وَلَمْ یَدَعْهُ فَرْداً وَحیداً یا مَنْ اَخْرَجَ یُونُسَ مِنْ بَطْنِ الْحُوتِ یا مَنْ فَلَقَ الْبَحْرَ لِبَنىَّ اِسْرآئی لَ فَاَنْجاهُمْ وَجَعَلَ فِرْعَوْنَ وَجُنُودَهُ مِنَ الْمُغْرَقینَ. یا مَنْ اَرْسَلَ الرِّیاحَ مُبَشِّراتٍ بَیْنَ یَدَىْ رَحْمَتِهِ یا مَنْ لَمْ یَعْجَلْ عَلى مَنْ عَصاهُ مِنْ خَلْقِهِ یا مَنِ اسْتَنْقَذَ السَّحَرَةَ مِنْ بَعْدِ طُولِ الْجُحُودِ وَقَدْ غَدَوْا فى نِعْمَتِهِ یَاْکُلُونَ رِزْقَهُ وَیَعْبُدُونَ غَیْرَهُ وَقَدْ حاَّدُّوهُ وَناَّدُّوهُ وَکَذَّبُوا رُسُلَهُ یا اَلله یا اَلله.
اى که نداند چگونگى او را جز خود او ، اى که نداند چیست او جز او اى که نداند او را جز خود او ، اى که زمین را بر آب فرو بُردى و هوا را به آسمان بستى،  اى که گرامى ترین نامها از او است، اى دارنده احسانى که هرگز قطع نشود، اى گمارنده کاروان براى نجات یـوسـف در آن جـاى بـى آب و علف و بیرون آورنده اش از چاه و رساننده اش به پادشاهى پس از بندگى اى کـه او را بـرگـردانـدى بـه یـعـقوب پس از آنکه دیدگانش از اندوه سفید شده بود و آکنده از غم بود، اى برطرف کننده سختى و گرفتارى از ایوب و اى نگهدارنده دستهاى ابراهیم از ذبـح پـسـرش پـس از سـن پـیـرى و بـسـرآمدن عمرش اى که دعاى زکریا را به اجابت رساندى و یـحـیى را به او بخشیدى و او را تنها و بى کس وامگذاردى،  اى که بیرون آورد یونس را از شـکـم مـاهـى اى کـه شـکـافـت دریـا را بـراى بـنـى اسرائیل و (از فرعونیان ) نجاتشان داد و فرعون و لشکریانش را غرق کرد. اى که فرستاد بادها را نوید دهندگانى پیشاپیش آمدن رحمتش اى که شتاب نکند بر (عذاب ) نافرمانان از خلق خود اى که نـجـات بـخـشـید ساحران (فرعون ) را پس از سالها انکار (و کفر) و چنان بودند که متنعّم به نعمتهاى خدا بودندکـه روزیـش را مـى خـوردنـد ولى پـرستش دیگرى را مى کردند و با خدا دشمنى و ضدیت داشتند و رسولانش را تکذیب مى کردند.  اى خدا !اى خـدا!

***

میاندار هیئت وبلاگی سبو. 

دعای عرفه.

* احتمالا یک تا دو هفته نت را کلا تعطیل کرده و نباشم. التماس دعا!

"شمس العماره" خط بطلانی بر ازدواج سنتی!

قسمت پایانی سریال "شمس العماره" رسما خط بطلانی کشید بر ازدواج سنتی و مراسم خواستگاری و انتخاب بر اساس و عقل و هرآنچه که تا کنون کارشناسان ازدواج برآن تاکید داشتند.

 متاسفم(!) به حال این سیاست‌های یک بام و دو هوا. متاسفم به خاطر تدبیر رسانه ملی. متاسفم که "ازدواج آسان، به هنگام، ساده و آگاهانه" از حد زیرنویس‌های کذایی تلویزیون فراتر نمی‌رود. متاسفم به خاطر اینکه فکر کردیم بالاخره سریالی پیدا شد که در قالب جذابیت‌های داستانی مسئله ازدواج و چند و چون انتخاب را بیان کند. متاسفم که دست آخر "لیلای شمس العماره" در یک نگاه عاشق شد و نویسنده و کارگردان شاید جرات این را نداشتند که از بین خواستگارها، طبق معیارهای درست یکی را برای ازدواج با دختر ماجرا برگزینند. آن‌همه تاکید بر "آشنایی در کانون خانواده" و "رسوم سنتی" با یک پلان باز شدن در و قِر و قَمیش پلک زدن دختر جانِ ماجرا به باد فنا رفت. هرچند که خواستگار آخر هم، آشنا بود و جزء خانواده اما مهم ملاک انتخاب است حالا چه در خانه و چه در بیرون خانه!

پنجاه و چند(یا چهل و چند) قسمت درگیری مخاطب با آمد و رفت خواستگارها برای این بود که یاد بدهند تا دلتان گرفتار نشد، آن‌هم از نوع عاشقی در یک نگاه، ازدواج نکنید! خدا به آخر و عاقبت مملکت ما با این مدیران فرهنگی رحم کند.

...

عمری

به گفت: و افزود: دل خوش داشتیم

یک بار بیا و

خاطرنشان... باش!

دختر انار

 هیچ وقت تکراری شدن قصه "دختر انار" از جذابیت‌ش نکاست و از کوچکترین فرصت بی‌کاری مامان استفاده می کردیم و با اصرار ازش می خواستیم دختر انار را برایمان تعریف کند. مامان هم با حوصله می‌نشست و تعریف می‌کرد. جالب اینکه در باور ساده و کودکانه ما تمام اتفاقات و ماجراهای قصه، امکان پذیر بود و قابل باور.

***

روزی پسر پادشاه تنها برای شکار به صحرا می‌رود که انار درشتی را به شاخه درخت می بیند. انار را می‌چیند و پاره می‌کند که بخورد، می بیند دختری در انار نشسته که پلک نزنی و فقط سیر حسن و جمالش کنی.

دختر انار می گوید: شما که باشید که در انار را باز کرده اید؟ حالا که در انار را باز کردی، کو لباست؟ کو خدم  و حشمت؟!

پسر پادشاه که در نگاه اول عاشق دختر می شود، می گوید: بمان روی شاخه درخت تا برایت لباس بیاورم... پسر پادشاه می‌رود لباس بیاورد و تو بشنو از دسته‌ای غربتی که کنار جوی آب بار و بندیل خود را ریخته‌اند. دختر غربت می‌آید پای جوی آب تا ظرف بشوید. می‌بیند عکسی در آب افتاده که پلک نزنی و فقط سیر حسن و جمالش کنی.

دختر غربت هی می گوید: چه قشنگم، چه زیبایم، چه دهانی، چه چشمی، چه ابرویی... نمی‌دانستم انقدر قشنگ‌ام. نگاهی به اطرافش می‌کند، می‌ببیند کسی غیر خودش آن اطراف نیست. بالا را که نگاه می کند، دختر انار را به شاخه درخت می‌بیند. می‌گوید: بیا پایین! دختر انار می گوید: نه! نمی‌آیم. اربابم رفته برایم لباس بیاورد. دختر غربتی می‌گوید: اربابت کیست؟! می گوید: پسر پادشاه...

دختر غربت می فهمد که پسر پادشاه عاشق این دختر شده...حسودی‌اش گُل می‌کند و دختر انار را می‌کُشد و خودش، جای او بر شاخ درخت می‌نشیند.

پسر پادشاه که بر می‌گردد، می‌بیند دختر سیاهی با صورت نُک نُکی روی شاخ درخت نشسته است. می‌گوید: پس تو چرا این شکلی شدی؟ چرا سیاه شدی؟ دختر غربت می‌گوید: دیر آمدی آفتاب صورتم را سوزاند! می‌گوید: چرا نُک نُکی شدی؟ غربتی جواب می‌دهد: دیر آمدی کلاغ‌ها صورتم را نُک زدند.

پسر پادشاه که دلش نمی‌آید حالا که در انار را باز کرده او را تنها بگذارد از روی درخت می آورش پایین و به قصر می‌برد. از این طرف بشنو از دختر انار که خون ریخته شده‌اش می‌شود کره اسبی از پی اسب پسر پادشاه روان می‌شود. کینه کره اسب همانجا به دل دختر غربتی می‌نشیند. اما پسر پادشاه که از این کره اسب خوشگل خوشش آمده، می برد تا بزرگش کند.

دختر غربت به قصر می‌رود. پسر پادشاه می‌بیند که دختر اصلا در حضور او غذا نمی‌خورد و بی‌اشتهایی را بهانه می‌کند. با خودش می‌گوید چرا اینچنین می‌کند و نکند بعد از رفتن من غذا می‌خورد. یک روز ظهر که باز دختر غربتی اظهار بی‌اشتهایی می‌کند، پسر پادشاه بعد از بیرن رفتن، پشت در می‌ایستد و از پنجره دختر غربت را نگاه می‌کند. می‌بیند که او غذا را لقمه لقمه کرده هر کدام را بر روی طاقچه‌ای می‌گذارد و سر هر طاقچه که می‌رود، بر حسب عادت که هی از این خانه و از آن خانه لقمه نانی گدایی می‌کرده، می‌گوید: خاله خیری! خیری بده و لقمه را بر می‌دارد می‌خورد. پسر پادشاه سر از این رفتار در نمی‌آورد.

بشنو از دختر غربت که هنوز کینه کره اسب را به دل دارد. برای همین وقتی آبستن می شود و خودش را به آه و ناله و بیماری می‌زند. بعد هم مشتی سکه به طبیب می‌دهد تا به پسر پادشاه بگوید چاره درمان او گوشت کره اسب است.

بعد هم حکم می‌کند که همان کره اسبی که از خون دختر انار بود را سر ببرد. پسر پادشاه هم به ناچار قبول می‌کند و سرکره اسب را می‌برد. اما دوباره خون کره اسب که دم در چکیده شده، تبدیل به چمن زیادی و درخت تنومندی می‎شود.

دختر غربت که می‌بیند نشانه‌های دختر انار راحتش نمی‌گذارد، باز اصرار می کند که پسر پادشاه درخت را قطع کند و برای فرزندش گهواره‌ای بسازد.

پسر پادشاه درخت را قطع می‌کند و به نجاری می‌دهد تا برایش گهواره بسازد. گهواره ساخته می‌شود اما گهواره بچه دختر غربت را نیشگون می‌گرفت و صبح تا شب بچه گریه می‌کرد. از طرف دیگر هم تکه‌ای از چوب درخت که اتفاقی برای هیزم به خانه پیرزنی رفته بود، تبدیل به دختری شد.  پیرزن حمامی وقتی از کار برمی‌گشت، می‌دید خانه جارو شده، ظرف ها شسته شده و غذا هم پخته اما نمی‌دانست کار کیست. یک روزی قسم داد که هرکه هستی بیا و خودت را نشان بده. من تنها هستم. بیا با هم زندگی کنیم. دختر انار خودش را نشان داد و گفت من هم تنهایم. تو هم تنهایی. بیا من دختر باشم و تو مادر. این بود که دختر انار شد دختر پیرزن حمامی.

بهار که شد و گفتند پسر پادشاه دارد کره اسب تقسیم می‌کند. هرکس یکی بگیرد و بزرگ کند، پیش پسر پادشاه جایزه دارد. دختر گفت: مادر یکی هم برای من بگیر تا بزرگش کنم. پیرزن حمامی گفت: ما که پولش را نداریم. اما وقتی اصرار دختر را دید، دلش نیامد، دل دختر مهربانش را بشکند.

رفت دنبال کره اسب. پسر پادشاه هم با دیدن پیر زن گفت: تو که پولی نداری. چطور می‌خواهی اسب های من را پروار کنی؟ اما پیرزن اصرار کرد که دخترش دوست دارد یکی از کره اسب های شما را بزرگ کند. پسر پادشاه هم  یک اسب لاغر مردنی را به او داد.

وقتی دوره نگه داری اسب‌ها به سر آمد پسر پادشاه شخصا برای جمع آوری اسب‌ها رفت. دست آخر هم سری به خانه پیرزن حمامی زد و بهش گفت: به دخترت بگو اسب را بیاورد. دختر انار اسب را آورد و پسر پادشاه دید که اسب پروار و سرحال شده است. دختر انار هم وقتی خواست اسب را بدهد آن را هی کرد و گفت: برو که نه از خودت خیری دیدم نه از صاحب‌ات.

پسر پادشاه سخت از این حرف دختر به فکر فرو رفت و از طرف دیگر هم عاشق این دختر زیبا شد. وقتی به قصر رفت عده‌ای را برای خواستگاری دختر حمامی فرستاد.

دختر را خواستگاری کردند و به قصر آوردند. دختر غربت از همان روز اول بنای ناسازگاری را با او گذاشت و مرتب به خاطر اینکه از طبقه‌ای فرو دست است سرزنش‌اش می‌کرد و مثل کلفت وادارش می‌کرد که کار کند.

گذشت تا روزی که پسر پادشاه می‌خواست به سفر برود. به دختر انار گفت: دوست داری از سفر که برگشتم برایت چه بیاروم؟ دختر انار گفت: سنگ صبور!

پسر پادشاه سنگ صبور را یافت. مردی که سنگ صبور داشت، گفت: بگو ببینم سنگ صبور را برای چه می‌خواهی؟!  پسر پادشاه گفت: برای همسرم. مرد گفت: مراقب باش چراکه او رازی در دل دارد و اگر برای سنگ صبور تعریف کند، ممکن است هلاک شود!

پسر پادشاه از سفر برگشت و سنگ صبور را به دختر انار داد. بعد هم پنهانی از پی دختر انار رفت تا راز دل او را بفهمد. دختر انار سنگ را جلویش گذاشت و سرنوشت خود را تعریف کرد. بعد هم گفت: این بود راز دل من. حالا سنگ صبور تو صبوری یا من؟ یا تو بترک یا من...

همان موقع پسر پادشاه جلو آمد و ترکه‌ای به سنگ صبو زد و گفت: تو بترک سنگ صبور... بعد هم موهای دختر غربت را به دم اسب بست و در صحرا هی‌اش کرد. او رفت با ناخوشی و دختر انار رفت به خوشی.

پ.ن

نشد که به موقع برای رفتنش چیزی بنویسم. دو روزی رفتم مسافرت و با آنفولانزا البته از نوع "بی" همان مدل قدیم آنفولانزا برگشتم. طعم گس "ناگهان چقدر زود دیر می شود" یادداشتی برای قیصر.

ما کف مي‌زنيم!

لابد يك جاي كار را اشتباه كرديم. راه را گم كرديم. راه را گم كرديم كه روحاني‌مان ديروز اگر قصد مي‌كرد كفن پوش وارد خيابان شود، پايه‌هاي حكومتي مي‌لرزيد و امروز به سمت روحاني‌مان لنگه كفش پرتاب مي‌كنيم!

آنهم به رسم عربي كه اجدادش باديه نشين بودند، وقتي اجداد متمدن ما كتاب مي‌خواندند و عالم بودند.

بعد هم مي‌نشينيم به تماشا. خبرش مي‌كنيم و تيتر جنجالي مي‌زنيم. كف مي‌زنيم. درست مثل همان موقع كه به سمت بوش جهان‌خوار لنگه كفش پرت شد. آن موقع هم تيتر جنجالي زديم. كف زديم. خنديديم.  آري ما اينگونه مردمي هستيم...

ما در عصر گفتگو و جنگ نرم، در عصر حكومت افكار و برندگي الفاظ، در عصر ديپلماسي، وقتي عصباني مي‌شويم لنگه كفش مي‌كِشيم. بعد خودمان كيف مي‌كنيم از اين كار خودمان.

ما، پيروان محمد(ص) هم او كه وقتي مكه را فتح كرد، گفت مباد كه دشنام دهيد، رقيبان از ميدان به در شده را با بدترين الفاظ مي‌خوانيم، بعد آن بدترين الفاظ را خبر مي‌كنيم. تيتر مي‌كنيم. آنهم جنجالي.

ما الگويمان موسي كليم الله است، همو كه خدا به‌اش گفت برو و براي من پست ترين موجود روي زمين را بياور. او رفت و هرچه گشت چيزي نيافت. در آخر، كنار خرابه‌اي سگ متعفن و رنجوري يافت. لحظه‌اي قصد كرد سگ را در كيسه كرده و به كوه تور ببرد اما به خود آمد و دست خالي برگشت. ندا آمد كه چرا موجودي نياوردي. موسی(ع) عرض كرد؛ گفتم شايد آن سگ پيش خدا از من آبرو دار تر باشد.

ما الگويمان كليم الله است اما گاهي براي بهشت خدا سند شش دانگ منگوله دار صادر مي‌كنيم. خودمان را بهشتي مي‌دانيم و او كه باب طبع ما از سياست حرف نمي‌زند، جهنمي مي‌دانيم. او را در آتش مي‌كشيم. مرتد و رانده‌اش مي‌دانيم.

اين است نشاط سياسي ما؛ دو دسته مي‌شويم و به هم فحش مي‌دهيم... بعد رسانه‌هاي ما فحش‌ها را خبر مي‌كنند. خبر جنجالي. بعد ما مردم، خبرها را مي‌خوانيم. مي‌خنديم. كيف مي‌كنيم. الگو مي‌گيريم.

و فردا روز توي خيابان، توي دانشگاه، توي همايش، توي نشست، توي تظاهرات، اين كفش‌ها هستند كه به جاي لغات توي هوا چرخ مي‌خورند. تا باز هم تيتر شوند و ما كف بزنيم.

آري ما اينگونه مردمي  هستيم...

 

رشد فواره‌ای

* امروز نمایشگاه مطبوعات بودم. مختصر سردردی بر بی حوصلگی افزوده شده، این است که مطالب را شرح و تفصیل نمی‌دهم. فقط خلاصه...

- گذرتان به نمایشگاه افتاد فقط نگاهی به چینش غرفه‌ها بیاندازید. هم مایه تفریح است هم مایه ...

- طبقه هم کف را چند بار دور زدم. خصوصا قسمت خبرگزاری‌ها و موسسات و روزنامه‌ها. اصلا دلم نخواست که توی هیچ کدام‌شان کار کنم! به همان علتی که الان برخی دوستانم یا بی کارند و یا کم کار. یاد اولین باری که رفتم نمایشگاه مطبوعات به خیر. کاش بعضی آرزوها و خواسته‌ها همیشه دست اول بمانند.  اقلش این است که برایشان تلاش می‌کنی. یک جمله‌ای توی گودر خواندم که فکر کنم مضمونش این بود: آدم‌ها وقتی پیر می‌شوند که آرزویی ندارند یا حالا یک حرف دیگری... اوضاع بلبشوی کار خبر پیرمان کرد.

- سلانه سلانه از پله‌ها پایین می‌آمدم که کروبی و محافظانش وارد شدند. اوضاعی درست شد! سر و صدایی به پا شد. ما هم دنبالش‌شان رفتیم که از حاشیه بی نصیب نمانیم. من فقط ماندم یکهو اینهمه دستنبد سبز از کجا پیدا شد؟! این قسمت خودش یک حاشیه دو صفحه‌ای می‌خواهد که  درهوای حوصله‌مان نیست.

- یک صحنه‌هایی دیدم که هم کلی خنداندم هم کلی حالم را به هم زد. جدا بعضی‌ها وقتی جوگیر می‌شوند ممکن است چه کارهایی بکنند. الحق و الانصاف که دست مدیری با ساخت سریال "شب‌های برره" درد نکند وگرنه من الان باید سه ساعت دنبال کلمه‌ای مثل پاچه‌خوار می‌گشتم.

- "رشد فواره‌ای" اصطلاحی است که معنی‌اش را توی کار خبر، خیلی خیلی خوب فهمیدم. عده‌ای از قضای رابطه و واسطه خیلی می‌روند بالا(خیلی!!). بعد یکهو می‌آیند پایین(خیلی!!!). اما از آنجایی که همه چیزمان به همه چیزمان می‌آید، همه جا پر است از فواره و فواره سوار. فقط باید کمی قابلیت‌ها را بالا برد.

- کار در مطبوعات یعنی کار در چند تا کوچه بن بست. شاید افراد در کوچه‌های سوا کار کنند اما به وفور همدیگر را می‌بینند. جدای اینکه ناگزیری از دیدن افراد در مکان‌های مختلف کاری، بن بست بازاری هم است توی نمایشگاه! (نکته: عمرا! رو که ور نیست و همان مثل معروف...)

- دیدار برخی همکاران و دوستان قسمت خوب ماجرا بود.

- این نوشته سر و ته ندارد. پایان بندی؛ یک عدد قرص استامینوفن. کاش بخوابم. اما چند سال قبل بیدار شوم. مثلا سال 85. سه‌شنبه‌ای و سر کلاس برنامه نویسی. همان موقع که عشق کار خبر هوش از سرم برده بود. همان موقع که دوساعت اول را هیچ از درس استاد نمی‌فهمیدم تا روزنامه بیاید و بلکم خبری، چیزی... بعد کار دیگری برای خودم دست و پا می‌کردم. امشب هم که برادرم برای چندمین بار طی چند ماه گذشته می‌گوید: دخترجان! فلان جا دارد نیرو می‌گیرد و ... با سر قبول می‌کردم و چند تا شمع هم نذر امام زاده!( بهانه می‌گیرم. هنوز هم عاشق نوشتنم و جنجال و خبر. فقط این سردرد قرص استامینوفن می‌خواهد...)

 

نمی‌خواهم‌ات

اما دهان گفتن ندارم؛

طعم ِ گس ِ خرمالو!

 

انقدر کِش نده

داغان شد

از ریخت افتاد

تمام کن ماجرا را

حیف شد! پیتزای مخصوص سرآشپز . . .

خارج از پست:

نقدی بر بی پولی

یادداشتی بر تردید

 

سیب

آدم

خواسته بود...؟

آدم

سیب

خواسته بود...؟

حوا خودش را جلو انداخت!

به این خارجی‌های لامذهب حسودیم می‌شود!

 - آدم بعضی وقت‌ها به این خارجی‌های لامذهب حسودیش می‌شود. انقدر که دلش می‌خواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهب‌هایشان عوض کند. این فیلم‌های خارجی را دیده‌اید؟ طرف می‌رود خانه دوستش تا حالش را بپرسد. دوستش هم که آن موقع اعصاب درست و حسابی ندارد در را باز می‌کند و بدون اینکه او را به داخل خانه تعارف کند، ازش تشکر کرده و تِقی در خانه را می‌بندد! طرف هم می‌رود. بدون اینکه خم به ابرویش بیاورد یا ناراحت  شود. یا مثلا برادری می‌رود خانه خواهرش( سانسور است دیگر من چه می‌دانم واقعا خواهر و برادرند یا نه). آن‌ها سر میز شام هستند و حتی به خودشان زحمت نمی‌دهند از جایشان بلند شوند. برادر ِ هم می‌رود توی آشپزخانه تا چیزی برای خوردن پیدا کند. بعد هم صاحبخانه با کلی بحث سر اینکه اتاق اضافه در خانه ندارند، رضایت می‌دهد مهمان در اتاق پذیرایی روی کاناپه بخوابد.

  حالا آنها را مقایسه کنیم با خودمان. اصلا هم راه دور نمی‌رویم و صغری و کبری هم نمی‌چینیم؛ مهمان مامان را که همه‌تان دیده‌اید. انعکاسی از زندگی پر از تعارف و سخت ایرانی. پیرزن بیچاره تا دو تا مهمانش را پذیرایی کند، سکته می‌زند. بگذریم که ما مثل همیشه، بعد از تماشای فیلم از خلقیات خوب ایرانیان تعریف کردیم و اینکه ما چقدر بَه بَه و چَه چَه هستیم و به هم کمک می‌کنیم و حال هم را درک می‌کنیم و آبرو داری و انداختن سفره رنگین از این سر اتاق تا آن سر اتاق و ... خدایی این مهمان نواز بودن به آنهمه استرس و سکته زدن می‌ارزد؟

 در روز چقدر مواظب رفتارتان هستید؟ چقدر مراقب هستید که فلانی نرنجد، بهمانی به تریج قبایش برنخورد، این یکی ازتان آتو نگیرد، آن یکی با حرفی که می‌زنید برایتان پرونده درست نکند، یک کلاغتان چهل کلاغ نشود، اشتباه جزئیتان چماغ توی سر، چوبِ لای چرخ یا پاپوش پشت سرتان نشود و هزار تا دردسر دیگر. دردسرهایی که به مرور زمان آنقدر بهشان عادت می‌کنید که می‌توانید مثل یک بند باز حرفه ای از رویشان بدون آسیب بگذرید.  یا چطور افعال معکوس را یاد بگیرید و تمام احساساتتان را پشت چهره‌ای که به یمن ورود در اجتماع و تعامل با دیگران قابلیت های زیادی پیدا کرده است، پنهان کنید؛ آنوقت است که به شما می‌گویند به به... چه آدم زیرک و باتجربه و پخته ای.

 - آدم بعضی وقت‌ها به این خارجی‌های لامذهب حسودیش می‌شود. انقدر که دلش می‌خواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهب‌هایشان عوض کند. یارو توی فیلم از کار بی‌کار شده. بعد توی شهر دوره افتاد تا همه کسانی را که هم تخصص او هستند، بکشد تا بتواند برای خودش کار پیدا کند. بعد هم تا آخر فیلم 5-4 نفر را نفله می‌کند. نه اینکه ما به این مردیکه قاتل حسودی کنیم‌ها! اما اگر این مردیکه توی ایران زندگی می‌کرد، قاتل می شد؟ کافی بود یک عدد پارتی پیدا کند و خودش را توی اداره‌ای جا کند. بعد هم به جای اینکه افراد هم تخصص خودش را برای حفظ شغلش بکشد کافی بود، زیر آبشان را بزند و با پنبه سرشان را ببرد. تازه با ظاهر موقری که هیچ کس هم به‌ش شک نکند و همه روی اسم‌ش قسم هم بخورند. بالاغیرتا با این شرایط حتی حاضر نمی‌شد مورچه‌ای را زیر پایش له کند چه برسد به سلاخی  آدم‌ها.

 حالا نه اینکه آن لامذهب‌ها زیرآب زنی نداشته باشندها. فقط تعداد زیرآب زنی ها آنقدر زیاد نیست و سلسله مراتب رشد و ترقی در سیستم اداریشان هم آنقدر کشککی نیست که بشود گفت زیرآب زنی عنصر لاینفک ادارتشان است. حسودی ما به آن خارجی است که چنین جوی را درست کرده که پیدا کردن کار و پیشرفت در آن برای برخی‌ها فقط با رد شدن از روی جنازه دیگری ممکن می‌شود.

 توی اینجا فرقی نمی‌کند چطور وارد کاری شده باشی با پارتی و بدون پارتی تا دو سه بار زیرآبت نخورد و آب بندی نشوی، یاد نمی‌گیری چطور در محیط کار دوام بیاوری. پیشرفت و این حرف‌ها هم بماند...

 - آدم بعضی وقت‌ها به این خارجی های لامذهب حسودیش می‌شود. انقدر که دلش می‌خواهد جای خودش را با یکی از آن بامذهب هایشان عوض کند. طرف توی فیلم رفته فروشگاه، دو دلار و بیست و پنج سنت داده یک کلاه پرکلاغی، گذاشته روی سرش و آمده خانه. همسرش او را می‌بیند و به‌ش می‌گوید: عزیزم من به تو افتخار می‌کنم! به‌ش افتخار می کند فقط به خاطر اینکه سر خودش کلاه گذاشته!! حالا ما؛ کدام شخصی حاضر است به همسرش به خاطر گذاشتن یک کلاه دو دلار و بیست و پنج سنتی افتخار کند؟!!!

 صبح تا شب در حال کلاه گذاشتن سر خودمان و دیگران هستیم یا اینکه کلاهشان را بر می‌داریم و بعد به هم غُر می‌زنیم که تو چقدر بی عرضه هستی، نتوانستی کلاه گشادتری مثلا تا روی زانو سر طرف بگذاری.

 بنشینید یک دو دو تا چارتایی پیش خودتان بکنید، ببنید در روز برای خرید کدام کالاست که نباید از تقلبی بودنش بترسید؟ به چند نفر اطمینان می‌کنید که بهش وکالت بدهید کارتان را انجام دهد یا او را ضمانت کنید؟ چقدر از سرقت ادبی و بی ادبی واهمه دارید؟ اصلا چندتا آدم معتمد دور و برتان می‌شناسید؟

 - آدم بعضی وقتها... اصلا ولش کن این خارجی های لامذهب را که ما کلی دستور زندگی راحت و بدون تکلف و ساده و مدینه فاضله توی اسلام‌مان داریم. کلی حدیث و دستور کاربردی که تنها سپردیم‌شان به نهج البلاغه و نهج الفصاحه و بحارالنوار و صحیفه سجادیه و ... کمتر به‌شان عمل می‌کنیم.

آدم همیشه وقت‌ها به این شیعه واقعی‌ها حسودیش می‌شود. آنقدر که دلش می‌خواهد جای خودش را با یکی از آن فرد اعلاهایش عوض کند.

 پ.ن

* این یادداشت را تقریبا دی ماه سال گذشته نوشتم. کلا دی ماه سال گذشته با محوریت موضوع این یادداشت خیلی نوشتم! پس در مهرماه امسال دنبال خط و ربط مناسبتی برای این متن نباشید جز اینکه از خیل نوشته‌هایم با این موضوع تنها این یادداشت بخت کار شدن در رسانه‌ای را نیافت. یک رسانه‌ای خودمان نخواستیم و آن رسانه‌ای که ما خواستیم، آن‌ها نخواستند. کلا رسم روزگار همین است! آنچه را ما می‌خواهیم، نمی‌شود و آنچه را نمی‌خواهیم، می‌شود!!(حالا بعضی وقت‌ها...)

* لذت بردم از گزارش آماری انتهای طنز"مسافران" که شب گذشته پخش شد.

پست فرت

* بخت این مطلب باز و در رسانه مورد نظر ما کار شد. خدا بخت همه مطلب ها را باز کند...

***

به مناسبت روز جهانی کودک این پست را از دست ندهید. خودم خیلی دوستش دارم. برای کودکانی که حالا بزرگ شدند.