عطر گل‌های پرپر و گندم‌های حاجت‌روایی در گلزار شهدا

 آفتاب دلچسبی است که ابری پَت و پهن روی آسمان را می‌گیرد تا عرض اندام کند. دانه‌های باران آنقدر درشت هست که گمان کنی ابرها می‌خواهد از آفتاب زهر چشم بگیرند تا بساطش را جمع کند و برود. یک اکیپ دختر دل را به دانه‌های درشت باران می‌زنند و راهی می‌شوند. چند قدم بیشتر برنداشتند که چادرهایشان خیس می‌شود. جمعیت زیادی هم پناه گرفتند تا تکلیف آسمان با ابر و خورشید معلوم شود. ربع ساعتی که می‌گذرد، آفتاب، خسته و بی رمق پیدا می‌شود.

می‌گویم به رسم تو؛ 12 بهمن 57 همین سرمشق را برایمان گرفته بودی، اول زیارت قبور شهدا بعد زیارت خودت.

می‌خواهم مثل امام حسین(ع) شهید شومباران تمام قبور را شسته است. طوری قدم برمی‌دارم که لوح‌ها پاک بمانند؛ هرچند باران تطهیر کننده شهادت، برای همیشه لوح دل‌شان را پاک نگه داشته است. صحنه‌ها یک به یک، بعد از ظهر ماه رمضانی را در گلزار شهدا رقم می‌زنند. دوخواهری که دور و بر قبر برادر را جارو می زنند. مرد مسنی که یک به یک بر قبر شهدای گمنام به حالت سجده می‌نشیند تا ببوسدشان، مادر پیری که تضرع‌آمیز بر فراز مزار پسر می‌گرید و شفای پسر دیگر را می‌خواهد و مادر پر چین و چروکی که بر مزار دیگری آرام گرفته است.

دانه‌های اشک تا از چشمه بجوشند و روی گونه‌های او جاری شوند، چین و چروک‌های چشم، آن‌ها را چندپاره می‌کند، مثل دلش که با یادآوری هرباره فراغ پسر، چندپاره می‌شود. پسری که 14 سالگی مدرسه را ترک می‌کند به جبهه می‌رود. بعد از چندبار رفتن و آمدن، مادر خواهش می‌کند که دیگر نرود. پسر جواب می‌دهد تا امام(ره) هست ما می‌جنگیم. تخریب‌چی بوده. توی وصیت آخرش هم می‌نویسد: می‌خواهم مثل امام حسین(ع) بی‌سر شهید شوم. بعد هم می‌رود کردستان. 17 سالگی شهید می‌شود. گریه مادر دوباره اوج می‌گیرد. خجالت از چهره معصوم پسر، نگاهم را از قاب عکس می‌گیرد.

گندم نذرشان کن! فانوس‌ها و شاخه‌های گل قرمز، شمع‌های سوخته و حالت گرفته، لوح‌های کوچک و خاکستری را مزین کردند. لوح‌هایی که برای همیشه نام گم‌نام مزینشان کرده. مزار شهیدانی که تمام اطلاعات حک شده رویشان می‌گوید که فرزند روح الله هستند و محل شهادت‌شان یا کردستان است یا شلمچه و جزیره مجنون و ... روی مزار برخی‌هاشان دانه‌های گندم است. یکی به ترتیب و با دقت مشت، مشت گندم را پاشیده روی قبرشان. زنی جوان میان قطعه گم‌نامان نشسته و آرام زمزمه می‌کند و می‌گرید. می‌گوید سر زدن به مزار شهدا، آرامش می‌کند. می‌گوید شهدا حاجت زائر را می‌دهند و شهدای گمنام بیشتر... گندم نذرشان کن!

حالا رمز گُله گُله گندم‌های روی قبور فرزندان حبیب الله را می‌فهمم.

سهراب تک‌پر شده بود...
یک قطعه از شهدای گمنام هست که همه یک شکل و یک رنگ هستند. قبرهایِ به ردیف و موازی، یک بوته گل سرخ بالای سرشان است و عکس‌‌هایی که روی شیشه حک و نقاشی شدند. یک جور احساس مدرن که قرابت چندانی با خاکی بودن شهدا ندارد. خانمی که روی نیمکت مقابل قطعه نشسته می‌گوید: اینجا مزار شهدایی است که سال‌های اخیر در تفحص پیدا شدند. می‌خواستند قطعات قدیمی را هم خراب و به همین شکل بازسازی کنند که با مخالفت و تحصن خانواده شهدا مواجه می شوند.

یاد "بیوتن" امیرخانی می‌افتم:" - یِس! دَتس ایت! شورا می‌دهیم به شما و باقی آرشیتکت‌ها که یک گورستان مدرن امروزی داشته باشید...
- بله! قبرستان هم باید امروزی باشد. کانه شهر! شهر هم الان مجتمع سازی می‌کنند، این جا هم باید همین کار را بکنیم... بلندمرتبه سازی و مجتمع سازی... چیست این سنگ قبرها که هرکدام یک شکلی دارند؟ یکی نوشته پسرِ عزیزم، آن یکی نوشته شوهر خوبم؛ شهید را یکی با رنگ قرمز زده است، یکی با آبی...

آرمیتا بدون توجه به حرف‌های مرد یقه آخوندی ادامه می‌دهد:
- دکتر خشی گفت که در آمریکا روی گور کشته های جنگی‌، چند جور کار انجام می‌دهند. یعنی معمولا از سمبول اسب، برای جنگ استفاده می‌کنند. اگر اسبی با دو پا از جلو بلند شده باشد، یعنی این کماندار در راه وطن کشته شده است. اگر اسبی یک پای جلو را بالا گرفته باشد، یعنی زحمات زیادی کشیده و مجروحیت در جنگ هم داشته است. اگر اسبی ایستاده باشد یعنی صاحبش به مرگ طلبعی مرده است و اگر اسبی دوپای عقبش را بلند کرده باشد، یعنی خیانت کرده است.

صدای قهقهه ارمیا مانع می‌شود که ارمیتا و مرد یقه سه دکمه‌ای گپ بزنند. ارمیا می‌خندد:
- اینجا باید یک اسب بسازیم که چهارتا پاش رو هواست. دوتا پای عقب باید روی هوا باشد چون سهراب به ما خیانت کرده بود و تک‌پر شده بود و دوتا پای جلو هم ایضا، چون بالاخره مثل قهرمان‌ها کشته شده بود و دیگر! فقط می‌ماند مشکل جاذبه که چه جوری اسب روی هوا بایستد."

فقط برای سرهای با ریش پول می دهند
از قطعه "سرداران بی‌پلاک" بیرون می‌آیم. مقصد خاصی ندارم به جز گذر و نظر بر گلزار که برمی‌خورم به میدانی که نمادش کشتی است و یادمان شهدای مفقود نیروی دریایی، قطعه‌ای که شهدای خانوادگی حمله موشکی در تهران دفن شدند و خانه شهدا.

جلوی درب ورودی خانه شهدا خاطره یکی از شهیدان را می خوانم:" پس از درگیری شدید  با ضد انقلاب که متشکل از کومله، ضد انقلاب، منافق و چیریک و ساواکی‌های زمان شاه بودند از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم توان هیچ حرکتی نداشتم. حتی چشم‌هایم باز نمی شد. اما گوش‌ها می شنید. دو نفر بالای سرم بحث می‌کردند. یکی می‌گفت سر این یکی را هم ببریم و با خود بریم. اما دیگری گفت نه! فقط برای سرهای با ریش پول می‌دهند. این یکی ریش ندارد. " گره معما حل می‌شود. اینکه چرا پسر پیرزن دوست داشت توی کردستان مثل امام حسین(ع) شهید شود... دلم ضعف می‌رود از عکس شهیدی که در پتو پیچیده شده و سرش را بریدند." به یاد شهدای کردستان که اکثرا سر در بدن ندارند و در قطعه 24 به خاک سپرده شدند."

رد دانه های گندم و گل‌های پرپر
قبر شهیدان بهشتی، با هنر، رجایی و جمعی از اعضای  دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در مکانی مسجد مانند است که بخشی از آن مفروش بوده و تعدادی جوان قبل و بعد از زیارت قبور نماز هم می‌خوانند.

مزار آیت الله طالقانی هم همان اطراف است؛ جایی روبروی جایگاه تاریخی امام(ره) در سخنرانی ماندگارشان پس از رجعت به وطن و زیارت شهدا. رد دانه های گندم و گل‌های پرپر را هم روی قبر ایشان می‌بینم...

الوعده وفا. حالا باران دوباره دارد عرض اندام می‌کند. این‌بار خبری از تب تند باران و سرد شدنش زیر اشعه آفتاب نیست. آسمان خاکستری و باران درشت و یکنواخت است که راه حرم را پیش می‌گیرم. مزار کسی که هزاران بسیجی فقط به عشق او خاک تیره را به آغوش کشیدند.

 

وقتي مدادت را مي‌دادي معلم کلاس بتراشد!

تمام حسرت يک‌جا توي چشمت موج مي‌زند و سُر داده مي‌شوي توي روزهايي که نه خيلي دورند و نه خيلي نزديک.

حالا ديگر شماره‌اش از دستت در رفته و بايد حساب و کتابي سر انگشتي کني تا يادت بيايد آخرين بار کي بود که روپوش مدرسه به تن، توي خيابان‌ها تاب مي‌خوردي و تا برسي به مدرسه کلي شيطنت کرده بودي. راهي که انگار کش مي‌آمد زير قدم‌هايي که گاه سلانه سلانه بود و گاه به دو. راهي پر از آلوچه و پفک و خنده.



چقدر دلت هواي پياده روهاي پر از بچه دبستاني را کرده که موقع تعطيلي يا بازشدن  مدرسه‌ انگار کل دنيا را مال خودشان مي‌کردند. رفتن و آمدني که حالا يادآوريش معطر به صداي اذان است و زنگ مدرسه يا نسيم صبحگاهي که حسابي حالت را جا مي‌آورد.


راستي چند وقت است ديگر دغدغه صبحي و بعد از ظهري بودن هفته آغاز مدرسه را نداري. چند وقت است ديگر مجبور نيستي براي نمره انضباط منظم باشي و چه مدت است ديگر توي صف نايستادي تا دعاي فرج دسته جمعه بخواني.

حالا از کنار ديوار مدرسه‌اي اگر بگذري که نواي اللهم کن لوليک ... از آن بلند باشد يک راست مي‌روي به خاطره از جلو نظام گفتن و راهي شدن سمت کلاس و گذاشتن دفتر مشق‌ها روي ميز و خط کشيدن معلم روي مشق‌هايي که کلي زحمت کشيده بودي تا با مداد مشکي و قرمز بنويسي‌شان.

تمام حسرت يک‌جا توي چشمت موج مي زند، وقتي دوستي موقع عتاب و خطاب‌هاي گذري محفل بزرگان مي‌گويد "کار صبحي‌ها بوده " و تو ضعف مي‌روي از خنده و دلت غنج مي‌رود براي روزهايي که خطا کردن و اعتراف به آن معصومانه بود.

روزهايي پر از ناظم و ناظماني پر از خط کش و خط کش‌هايي پر از درد که حالا فقط شيريني‌اش يادت مانده. التهاب به موقع رسيدن، قايم شدن از چشم ناظم مدرسه، چه خطا کار بودي و چه نبودي و در عوض مزه پراندن جلوي معلم کلاس و حکايت شيرين تمام وقت‌هايي که مدادت را مي‌دادي تا او بتراشد.

تمام حسرت توي چشمت موج مي‌زند وقتي دختر بچه‌اي نشسته  روي صندلي اتوبوس و هي درجا تکان مي‌خورد و از پشت شيشه اتوبوس زُل زده به خيابان و شکلک و ادا در مي‌آورد. در تمام مدت مسير هم دستش چپش را با زاويه 90 درجه نگه داشته تا مبادا گل توي دستش آسيبي ببيند.  

مي‌خواهد روز اول مدرسه اش را تجربه کند. همان روزي که معلم تو هم، کج را سراند روي تخته سياه کلاس تا بسم‌الله ... بنويسد و صداي جيرجير کچي که برايت تازه بود و شيرين. همان روز اولي که ذوق روپوشت را کردي و کيف و کفش نو را. و بيشتر ذوق خوراکي‌هايي که تمام ساعت، تا رسيدن زنگ تفريح، گاه گاهي حواست را مي‌برد توي حياط مدرسه. به ياد ماندني‌تر، صداي گريه و خنده کلاس اولي‌هايي که چند روز زودتر بايد بروند مدرسه تا با فضا اُخت شوند و حساب کار دستشان بيايد. اينکه مدرسه که مي‌آيي مادرت نمي‌ايد و زنگ تفريح و آبخوري و دستشويي و خيلي چيزهاي ديگر فقط براي خودت نيست. بايد اُخت شود با محيطي که وسعتش خيلي بيشتر از خانه‌شان است و آدمها زيادتر از افراد خانواده.
 تمام حسرت توي چشمت موج مي‌زند از اين گذران آهسته و پيوسته عمري که فقط وقتي تو را به خودت مي‌آورد که مجبور مي‌شوي هميشه‌هاي روزهاي شاد بچه دبستاني بودن را در قاب عکس پيدا کني و خاطره‌هايي که با بازگشايي مدارس مرور مي‌شود.

پ.ن

۱. این هم یک خاطره کلاس اولی. از این خاطره بیشتر از این پست خوشم میاد.

۲. دلم خواست مطلب جدیدی بنویسم مثلا از تنبیه شدن ها و تقلب کردن ها و ... اما خستگی مجالم نداد. شاید وقتی دگیر و مهری دیگر. اگر زنده بودیم. راستی ... کاش یکی پیدا می شد و همت می کرد و بازی وبلاگی درباره خاطرت کلاس اول راه می انداخت. سوژه از من! داوطلب نبود یک... نبود دو... نبود سه...( خوب لابد خودم حسش را ندارم!!!)

۳. عکس ها حاصل گودر گردی است. با تشکر از شِیر کنندگان.

۱. سلام و عید همه تان مبارک.

۲. این عکس را یکی از دوستان با دعایی برای عید مبارکی فرستاده بودند.

خدايا، با بيرون رفتن اين ماه، ما را از گناهان مان بيرون آور و همراه خارج شدنش ما را از بدي هامان خارج ساز...

3. دوتا از دوستان تازه به جمع بلاگرها پیوستند. ثبوت و باران.

ثبوت در قسمت درباره بلاگش نوشته" نگاتیو وجودمان را می‌گذارند توی آگراندیسور خدا! بعد نور حقیقت می‌دهند بهمان تا حسابی روشن و واضح‌مان کنند. بعدتر کاغذ را می‌گذارند توی تشتک‌های ظهور و ثبوت خدا. 1001،1002،1003... باید معلوم شود چه نقشی از خودمان باقی گذاشتیم و قرار است از کدام گیره آویزان و خشک شویم."

اما باران هنوز در معرفی خانه مجازی اش مطلبی نگذاشته.

۴. بارش باران این روزها حسابی مرا غافلگیر کرده. اما هنوز چیزی ننوشتم. اگر دوست داشتید به اینجا سری بزنید. خوشی نعمتی که برایش نماز نخواند!

ظرف دلت را بزرگ کن!

- نشسته بود گوشه‌اي زانوي غم بغل گرفته بود. داشت به مورچه‌اي نگاه مي‌کرد که تکه ناني، دو برابر خودش، را روي زمين مي‌کشيد و مي‌برد. چنان مغموم و پريشان احوال بود که خود را از اين مور در انجام کارهايش ناتوان‌تر مي‌ديد. خليفه خدا تکيه‌ داده بود به ديواري و همه راهها را بسته مي‌ديد، غافل از اينکه...

- خليفه‌هاي خدا داشتند توي بيابان تفتيده حجاز مي‌رفتند و گرما بدجوري آزارشان مي‌داد. رسيدند به نخل خشک شده خرمايي و يکي‌شان آه حسرت کشيد. " اگر اين درخت سبز و خرم بود، ميوه مي‌داد و ما در اين هواي گرم از خرمايش استفاده مي‌کرديم..."

- افکار پريشاني مغزش را حلاجي مي‌کردند؛ فرق ميان او که نمي‌تواند و او که مي تواند در چيست؟ کجاي کار را اشتباه کرده يا چه اشتباهي در سرشت خاک او روي داده. مگر نه اينکه او هم از تربت پاکي بود که خداوند از روح خودش درون آن دميده و به همگان فرمان سجده داده بود. از حال و روزش تعجب کرد." سجده براي من که خود را نتوان‌تر از موري يافته‌ام... من که براي خلقتم فتبارک‌الله گفت..."

- امام حسن(ع) سخنان او را شنيد و دعايي کرد. درخت سبز شد و ميوه داد. سارباني سبزي و بار و بر درخت را ديد و گفت:" سحر! همانا او سحر کرد." امام (ع) فرمود:" اين سحر نيست، ولك ندعوه ابن نبي مستجابه. اين دعاي فرزند پيامبر(ص) است كه مستجاب شد. اين سحر نيست. اگر كسي به راز عبادت برسد، معبود را مشاهده مي كند. قهرا خواسته او، خواسته معبود است و اگر چيزي را بخواهد، انجام مي گيرد.

- داشت خودش را کنکاش مي‌کرد. يک جايي خودش را گم کرده و نفسش را حقير شمرده بود. آنقدر که ظرف وجوديش را هر روز با افکار پريشان و ناتوانش کوچک و کوچک‌تر کرده بود. آنهم وقتي "قلوبنا اوعيه اراده الله" مي‌تواند باشد.

- من عرف نفسه فقد عرف ربه را مزمزه و سعی ‌کرد و تا عمق جانش نفوذ دهد؛ آنچه براي ما رخ مي‌دهد همان چيزي است که از جانب ما به شعور عالم منتقل مي‌شود...

پ.ن

*این آخرین "صبحانه عشق..." است که در ماه مبارک رمضان در "پنج‌دری" می‌گذارم... 

فرشته! ناز نگاهت را پس نگیر...

 

- زانوي غم بغل گرفته بود و داشت با انگشتانش اَشکالي را روي خاک مي‌کشيد. قيافه‌اش محزون بود و نااميد. همين بود که غمي سنگين را بر دل پيامبر(ص) مي‌نشاند. آنقدر سنگين که عرش خدا هم غمگين مي‌شد...

**نشسته بود و اشک مي‌ريخت. کار ديگري از دستش بر نمي‌آمد و به گمانش عاجز بود و تنها. نمي‌دانست مولايش امام حسين(ع) فرموده‌است: عاجر کسي است که نتواند دعا کند... تمام راه‌ها در ذهنش به نقطه کوري مي‌رسيد و ناممکن جلوه مي‌کرد. فقط يک معجزه مي توانست او را به راهي درست ببرد. براي معجزه دعا نمي‌کرد فقط داشت گله‌وار به خدايش مي‌گفت: يادت باشد من خواستم و تو نخواستي... يادت باشد گفته بودي يک قدم به طرفت بردارم، صد قدم برمي‌داري... بيا اين هم يک قدم من فقط بلدم که از تو بخواهم...

- محزون بود که وارد مسجد شد. غم تمام اصحاب صفه يک طرف و غم او، که داشت غصه‌هايش را با خاک تقسيم مي‌کرد و زير لب نجوا، يک طرف. آسمان تاب نياورد، جبرئيل آمد و براي پيامبر(ص) پيغام آورد. " تنها دو درهم به او بده تا کسب و کاري براي خودش راه بياندازد و تو دل‌شاد شوي..."

**دعاهايش مستجاب شد. درست مثل يک سناريوي بفروش، همه کارها رو به راه شد و نعمت از جايي برايش رسيد که گمانش را هم نمي‌کرد. همه فکر مي‌کردند شانس بوده و اقبال، اما او خودش مي دانست در رحمت همانجا باز شد که چنان بغض کرده بود و به خدا مي‌گفت من خواستم و تو نخواستي که عرش هم لرزيده بود... 

- يک درهمش شد چهارتا و چهارتايش شانزده‌تا و... از خير و برکت دستان پيامبر(ص) بود که کسب و کارش تبديل به تجارتي پر رونق شده بود و کالايش خريدار داشت. آنقدر سرش شلوغ شد که صفه را فراموش کرد. صفه کنار مسجدالنبي بود، شايد براي همين مسجد را هم فراموش کرد. کالاها مي‌آمدند و مي‌رفتند و در کنار آن نمازهايي که خوانده نمي‌شد. پيامبر(ص) باز هم محزون شد. غمي عميق روي دلش نشست؛ يارم هيچ نداشت و خدا داشت، حالا همه چيز دارد و خدا ندارد... 

** خودش هم باورش نمي‌شد فاصله‌ها را چطور پيموده است و از کجا به کجا رسيده. خدا را پيوسته شاکر بود و سجده شکرش بجا اما ديگر در سجده آخر نمازش يک دنيا گله و حرف نداشت که برايش دقايقي سر به مهر بگذارد و زار بزند. شکرلله اش هم کم‌کم ... ناراحتي‌ها هم اندازه‌اي نبودند که سجده بعد از نماز صبحش را آنقدر طولاني کند که خواب از سرش بپرد. سرش خيلي شلوغ شده بود.

- جبرئيل آمد. برايش پيامي آورده بود تا غم را از دلش بزدايد. " پيامبر! دو درهم‌ات را پس بگير! خدا را داشته باشد نيکوتر از تجارت است. " درهمش را پس گرفت، برکت از کار او رفت، کالايش بي‌خريدار شد، شايد خدايش را بيابد... 

** ديگر بغض نمي‌کند. آنقدر دور شده از عهدش با خدا که ديگر رويش نمي‌شود، بگويد من خواستم و تو نخواستي که براي تو باشم و براي تو کار کنم. حالا دوباره غصه‌دار است. مي‌ترسد فرشته ناز نگاهش را پس بگيرد و او دوباره به بن بست برسد... از يک چيز ديگر هم واهمه دارد شايد ديگر آنقدر آبرو نداشته باشد و فرشته آنقدر دوستش نداشته باشد که نگاهش را پس بگيرد، شايد ياد خدا را باز يابد...

مگر پيامبر(ص) نمي‌گفت: فقر، فخر من است... همين بود ديگر... فقري که از خودش طلب کني، نه اينکه در کنار مسجد باشي و غنايت نگذارد براي شکرگذاري هم که شده سر به سجده بگذاري...پس "فقر و با خدا بودن" شد فخر و نه "غنا و بي‌خدا بودن"...

 

دوباره قول مي‌دهم که اهلي شوم

رفت وعده‌گاه هميشگي. امسال هم مثل سال گذشته تمام طول راه خانه تا مسجد محلشان را استغفرالله ... گفت تا بار گناهش کم شود و با دلي آماده احيا بگيرد. وقتي ياد قول و قرارهايش با خدا مي‌افتاد، وقتي ياد آنچه که انجام داده بود و آنچه که نداده بود، مي‌افتاد فقط يک چيز گام‌هايش را از حرکت به سمت خانه خدا باز نمي‌داشت؛ دلش قرص بود به يَا غَافِرَ الْخَطَايَا، مهم نبود که بنده آه و دم بود و نابودي هر لحظه توي چند قدمي‌اش؛ که اميد داشت به يَا كَاشِفَ الْبَلايَا و چه خدايش را خوب شناحته بود که با تمام بندگي‌ نکردن‌هايش، با تمام گردن فرازي‌هايش و با تمام روسياهي‌اش مي‌خواست در خانه يَا مُنْتَهَى الرَّجَايَا و يَا مُجْزِلَ الْعَطَايَا يَا وَاهِبَ الْهَدَايَا و يَا رَازِقَ الْبَرَايَا را بزند.

- امسال هم مثل هر سال، فقط شب‌هاي قدر است که يادش مي‌آيد چقدر دنيا حقير و کوچک است. مثل هرسال دوباره آمده مسجد محلشان، دوباره يک سال بغض را جمع کرده و دل خوش کرده به همين چند ساعتي که هرطور بخواهد زار بزند و عقده گشايي کند، يکي هست که بيشتر از هميشه قرار است در حقش مهرباني کند. دوباره مثل هر سال فقط دنبال يک گوشه دنج مي‌گشت که خودش باشد و بار گناهانش. هرچند هرکجا که باشد فقط اوست و خدايي که اگر عَلامَ الْغُيُوبِ است، غَفَّارَ الذُّنُوبِ و سَتَّارَ الْعُيُوبِ هم هست.

- دوباره داشت قصه غم‌هايش را مي‌گفت براي او که مُفَرِّجَ الْهُمُومِ و مُنَفِّسَ الْغُمُومِ است. از فراق او که سال پيش توي همين مسجد با هم نماز خواندند و هر دويشان همين جا سجده شکر به‌جاي آوردند براي اينکه قدر ديگري آمده بود و آنها زنده هستند و براي همين قول دادند قلبشان محول الحول والاحوال شده، بماند. حالا او امسال تنهايي سجده شکرش را به جا مي‌آورد و معلوم نيست سال بعد چه کسي به ياد او قرار است مقلب القلوب بخواند.  

- نشسته بود و زار مي‌زد به ياد عهدهاي بسته و عمل نکرده با او که فِي عَهْدِهِ وَفِيٌّ است. دوباره قول مي‌دهد که اهلي شود. دوباره اشک مي‌ريزد براي او که دوست کسي است که دوستي ندارد، دردهايش را براي او مي‌گويد که طبيب کسي است که طبيبي ندارد و خودش را براي کسي مي‌شکند که دل شکسته را خوب قيمت مي‌گذارد و مي‌خرد.

- 100 فراز را که پشت سر مي‌گذارد زلال مي‌شود براي بک يا الله...

مراسم احياي شب بيست و يكم رمضان (شب قدر) در مسجد جمكران

صد محور مواصلاتي جاده دنيا هم برايش کم است

 * هر شب اگر گير و گرفتاري برايش پيش نمي‌آمد خودش را به نماز جماعت مسجد محل مي‌رساند و سعي مي‌کرد از قاريان عقب نماند و يک جزء قرآن را يک نفس با آنها بخواند. بعد هم اميدوار مي‌شد که بتواند قرآن را ختم کند، همين!

* از عربي خواندن قرآن منفعت سوي چشمش را بيشتر مي‌دانست. مي‌دانست و نمي دانست که جامعه امام زماني جامعه قرآني است و جامعه قرآني جامعه‌اي است که بيمار نباشد. مي‌خواند و نمي‌خواند؛ فيطمع الذي في قلبه مرض... آنکه به نامحرم مي‌نگرد بيمار است.

*يک پاکت پر از تکه‌هاي کوچک نبات را دستش گرفته بود و بعد از هر الغوث الغوث گفتن بهش فوت مي‌کرد. بعد هم دستانش را به صورت می کشيد. از کودکي همين را ديده بود. اينکه هنگام دعا بايد دست‌هايش را رو به آسمان بگيرد و تمام که شد دست‌ها را به صورتش بکشد و آميني بگويد. امشب هم همين‌کار را مي‌کرد. حالا هم تمام آه و ناله و استغاثه‌ موقع دعايش ختم مي‌شد به دميدن در حبه هاي نبات.

* هر فراز را مي‌خواند يک نيت براي دنيايش مي‌کرد و يک فوت به نبات. امان از احوالات دنيايي که 100 فراز هم برايش کم بود انگار... 

- امام سجاد(ع) دستش را از دعا بر مي‌داشت و پايين مي آورد، دست را بالاي سر مي گذاشت؛ مي‌بوئيد و مي‌بوسيد و به صورت مي‌كشيد و مي‌گفت: اين دست ما به دست بي دستي خدا رسيده است. اين از مجاز به حقيقت رسيدن است، نه از مجاز به مقصد رسيدن...

دنيا محل گذر است و منزلگاهي براي توقف چند روزه. 100 فراز و سه شب بيداري و قرآن روي سر و بک يا الله براي در دنيايي که راه است نه مقصد... 

مراسم شب قدر در حرم حضرت معصومه (س)

عکس از مهدی مریزاد

بعد از من چه کسي فرقت را پانسمان مي‌کند؟

* جنگ خندق بود. فرق مبارکش شمشير خورده و شکافته شده بود. از سرش خون مي‌رفت. پيامبر(ص) غصه اش شده بود، داشت فرقش را پانسمان مي‌کرد. چشمش که توي چشم علي(ع) افتاد، گفت: أينَ أنَا يومٌ يضربك أشقي الاخرين علي رأسك و يخضب لَحْيَتُك من دَم رأسِك... علي‌جان، آن‌گاه كه شقاوت‌پيشه‌ترين انسان‌ها با شمشير ستم و تجاوز فرق مباركت را هدف قرار مي‌دهد و محاسنت را با خون سرت رنگين مي‌سازد، من كجا هستم تا زخم سرت را چون امروز پانسمان كنم؟

* ماه رمضان آخر بود و وعده ديدار نزديک. حضرت مجتبي(ع) را صدا زد و گفت: بر فراز منبر برو و خداوند را ستايش کن و بر او درود فرست و جدت رسول الله(ص) را به بهترين صورت يادآور و بگو خداوند لعنت کند فرزندي را که عاق والدين شود. خداوند لعنت کرند بنده‌اي را که از اربابان خود بگريزد، خداوند لعنت کند گوسفندي را که از چوپان جدا شود و راه خود را گم کند؛ آنگاه از منبر پايين بيا...

 * تا سحر بيدار بود و راز و نياز مي‌کرد. به مسجد که آمد چند رکعت نماز خواند و بعد اذان گفت و دوباره وارد مسجد شد.

* روزي پيامبر(ص) با دست راستش دست علي(ع) را گرفت و آنرا محکم به سينه‌اش چسباند. " علي من و تو پدر اين امت هستيم. خدا لعنت کند کسي را که ما آن را عاق کنيم. بگو آمين…

من و تو دو مولاي اين امت هستيم، پس خداوند لعنت کسي را که از ما بگريزد، بگو آمين...

من و تو راعي اين امت هستيم، پس خداوند لعنت کند کسي را خود را از ما جدا سازد و گم‌ سازد. بگو آمين... ميکائيل و جبرائيل هم آمين گفتند.

* گفت برخيز مرد! چرا به رو خوابيده‌اي که اين‌گونه خفتن طريقت فرزانگان نيست و شياطين اينگونه مي‌خوابند.

 * "فزت و رب الکعبه..." به خداي کعبه که رستگار شدم... بعد هم صداي او که در سجده نماز خود را مخفيانه به او رسانده و فرق مبارکش را شکافته بود، بلند گفت.

 

يک روح قنديل بسته و ماهي که از نیمه گذشت!

 هوا امروز چند درجه از ديروز گرم‌تر شده‌است اما شهر همچنان روي منحني يخ‌بندان و افول قرار دارد. سرما باعث شده‌ تمام شهر کم کم به خواب عميقي فرو برود. خلاصه کلام اينکه اوضاع بحراني است. دشمني که روزها و شب‌ها در آتش دژ مستحکم اين شهر مي‌سوخت حالا دارد آزادانه جولان مي‌دهد. فرصت را مغتنم شمرده‌است و تمام نقاط حساس شهر را تحت کنترل خود درآورده و من تقريبا يک فرمانده بدون سرباز جنگي هستم. البته با يک انبار پر از مهمات ابليس و با کمي تتمه ترکش ايمان و خمپاره فطرت انساني و شهر دلي که روحش قنديل بسته است.

* خواهش مي‌کنم... به افتخار خودتان کف بزنيد و از شراب‌هايي که به اندازه روح انسان‌هاي پاک سرمست کننده است، بنوشيد. کار سختي بود. بخصوص که او عزيز کرده بود... اما من قسم خورده بودم.  

- مذاکراتم با بزرگان و صاحبان قدرت و نامور شهر به‌ جايي نرسيد. همه‌شان تاب مقاومت را از دست داده و تسليم ابليس شدند. البته حکم مترود بودن من را هم امضا کردند و من به اندازه آخرين رشحات ايمان انساني فرصت دارم. طرد شدم اما قول مي‌دهم به خاطر مسئوليتي که به خاطرش خلق شدم، يک تنه و بدون مهمات هم بجنگم.

* تنها کاري که کردم اين بود که به فسق رنگ عشق دادم، به ناحق لباس حق پوشاندم و غرور را رنگ و لعاب بخشيدم. البته در عادي سازي روابط هم اهتمامي تام ورزيدم. روابطي خالي از ضوابط و قانون‌هايي که اين سرباز باطني مرتب بر انجامش تاکيد داشت. بدين ترتيب بزرگان شهر دل را يکي يکي از پاي درآوردم. چون قسم خورده بودم. 

- اميدوارم هنوز روزنه‌هاي اميدي براي نجات اين شهر وجود داشته باشد. آنهم در حالي که اندک توفيق درخواست شده در گمرک شهر توسط دست نشانده‌هاي دشمن سلب شد. بايد منتظر و اميدوار بمانم که هوا همچنان گرم‌تر شود. شايد يخ بزرگان شهر باز شود و از خواب‌آلودگي رهانده شوند و دشمني را که دارد در لباس خودي نابودشان مي‌کند، بشناسند. ماه هنوز به نيمه راه نرسيده است و فرصت براي گرم‌شدن و بازگشت من به عنوان رسول باطني باقي است...

 

 توي صف نان سنگک ايستاده بود و ذکر مي‌گفت. "هر سبحان الله درختي است توي برهوت... سبحان الله... سبحان الله..." شاطر نان سنگک داغي را از تنور درآورد و روي پيش‌خوان کوبيد، سنگ‌هايش تق تق افتاد روي زمين. بخار مطبوع و بوي تازه نان توي دماغش پيچيد و دلش ضعف رفت. فقط از ذهنش گذشت:" چقدر تا افطار مانده..."

 - پسرک وا رفته راه مي‌رفت. کتف‌هاي لاغرش مثل بال مرغ از زير بلوز تابستاني‌اش بيرون زده بود و مرتب سرش را به اين طرف و آنطرف مي‌چرخاند. اصلا حواسش نبود، داشت دسته سطل حليم نذري را به جلو و عقب تاب مي‌داد که او سر رسيد.

پسرک سر به هواي همسايه درست يادش نمي‌آمد نذري را از کوچه بالايي گرفته يا پاييني. براي همين بود که قيافه او رفت توي هم. اما همچنان دهانش تکان مي‌خورد و ذکر مي‌گفت. هر سبحان الله... دلش از ديدن رنگ و روي حليم ضعف رفته بود.

 - شنيده بود " فطرك اخاك الصائم خير من صيامك... افطاري دادن به برادر روزه‌دارت از گرفتن روزه (مستحبي) بهتر است. " حليم با دارچين و روغن داغ،‌ شله زرد با مغز پسته و بادام، حلوا،‌ سوپ... او مي‌خواست ثواب مستحبي را به واجب برساند. مي‌دانست و نمي‌دانست؛ مولايش با نان و نمک افطار مي‌کرد و شير سر سفره افطار را به سائل مي‌داد...

 - خوشا آنکه کم بخورد و انديشه‌اش زلال شود ...

خارج از دستور!

قرار نبود به جز "صبحانه عشق" مطلب دیگر را در ماه مبارک در بلاگ-من بگذارم. اما این مطلب جزء آن دسته مصاحبه هایی است که با عشق یک ساعت و اندی زمان رکورد شده را پیاده و تنظیم کردم. از بس سوژه مصاحبه شونده برایمان خاطره ساخته است. از قرار سایت روزنامه ای که مصاحبه در آن چاپ شده در تعطیلات تابستانی به سر می برد چون از ۲۷ تیر به روز نشده است. به ناچار متن اصلی خودم را به جای لینک مطلب می گذارم.

***

گفتگویی با "صادق صندوقی" تصویرساز کتاب های درسی در یک صبح دلپذیر

 نقش هایی که کودکی مان را زنده می کند 

 یک شماره تماس داری که صاحبش با خوشرویی تمام در همان تماس اول قرار مصاحبه را می‌گذارد؛ 11 صبح خانه  تصویرگر معاصر کتابهای دینی- تاریخی و گرفتن مصاحبه‌ای که خاطره انگیزی‌اش کلی مشعوفت می‌کند.

 

"صادق صندوقی" 63  ساله و اهل همدان است. همان که هنرش باعث شد هنوز هم که هنوز است وقتی می‌گویند "اصحاب فیل" تو یاد تنها تصویری بیافتی که برای همیشه توی ذهنت ملکه شده و ابابیل را به آن می شناسی. همان نقاشی که، هزاران پرنده آسمان اطراف کعبه را به سیاهی کشیدند و خرده سنگهایی را بر سر اصحاب فیل کمان به دست می ریزند و هلاکشان می کنند. همچنین دهها تصویر در کتاب تاریخ دبستان که باعث شده هنوز هم وقتی می‌گویند حضرت موسی(ع) تو خواسته یا ناخواسته موسای نقاشی های "صندوقی" را به خاطر بیاوری که عصایش را به آب زده تا بحر را بشکافد یا روی زمین انداخته تا مارهای جادوگران را ببلعد. اصلا وجود همین تصاویر بود که تاریخ را برای بچه دبستانی ها شیرین می کرد و متونش را در ذهن ماندگار. آنقدر که آقای صندوقی جزئیات و ذوق را آمیخته بود به قلمی که برایش خیلی حرمت قائل است. آنقدر که در ابتدا اصلا نمی خواسته قلم را به جز در کار دل به کار دیگری، که خودش اصلاح "بازاری" را برای آن به کار می برد، وا دارد. اما غم نان و مشکلات زندگی در تهران به ناچار و خوشبختانه او را به سمت و سوی ماندگار شدن سوق می دهد. چراکه او بعدها می گوید:" خوشحالم که در کتاب هر کودک دبستانی در ایران یکی از کارهای من وجود دارد." خلاصه غم نان او را به چهره ماندگار هنر معاصر تبدیل می کند و او را که نام شراب از کتاب می شستند/ زمانه کاتب دکان می فروشش کرد.

 

البته صندوقی به جز تصویرسازی کتب درسی، از ابتدایی تا دبیرستان، و کارهای مینیاتوری به طراحی روی جلد کتاب های زیادی پرداخته که خیلی هایش را دیده ایم. بدون اینکه گاه به این قضیه توجه کرده باشیم که چه کسی این نقاشی های جذاب را روی جلد این رمان ها کشیده است. شاید بخشی از آن هم به این دلیل باشد که صندوقی اغلب کارهایش را بدون امضا انجام داده است. نقاشی های رود جلد کتابهایی چون "بر باد رفته"، "آلیس در سرزمین عجایب"، " باخانمان"، " جزیره اسرار آمیز" "سفر به کره زمین"، " میشل استروگف" و حدود دوهزار کتاب دیگر. بخشی از تصاویر روی جلد در دو آلبومی است که روی میز کوچکی در کنار اتاق پذیرایی خانه آقای صندوقی است و او نشانمان می دهد. کتابهایی که جذابیت روی جلدشان باعث شده است تا خیلی ها کتابخوان شوند. صندوقی در این باره می گوید:" خوشبختانه همان کارهایی که با بی میلی و زاری انجام می دادم باعث شد که شناخته شوم و برخی بگویند: کتاب خواندن را مدیون شما هستیم. رنگ و لعاب و جدابیت کتابها باعث می شد که نویسنده ها را بشناسیم و کتابخوان شویم."

ادامه نوشته

براي خودت زمزمه مي‌کنم يا براي خودم

 - "خواندن يک آيه از قرآن در ماه مبارک رمضان برابر با ختم قرآن است." براي  همين بود که سعي مي‌کرد بيشتر از هميشه قرآن بخواند. آخر شب وقتي تمام کارهايش را انجام داده بود چند آيه‌اي مي‌خواند و مي‌خوابيد. با خودش عهد کرده بود تا پايان ماه رمضان هر شب اين کار را انجام دهد.

 - پلک‌هايش از کار روزانه و ضعف جسماني و تحليل قواي روحاني سنگين شده بود که ناگهان از جايش پريد. يادش آمد به عهدش وفا نکرده که "... وَمَن أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا*"

 بلند شد و وضويي ساخت. سردي آب روي پلک‌هاي داغش سوزشي ايجاد کرد و براي لحظه‌اي باز کردن پلک را برايش دشوار. وقتي داشت آستين تا زده‌اش را مرتب مي‌کرد کرختي و خواب آلودگي به عمق جانش نفوذ کرده بود.

 - سعي مي‌کرد خواب را از سرش دور کند و اِعراب را درست ادا کند که پيامبرش فرموده:" مومنان، کتاب آسماني را آن گونه که شايسته آن است مي خوانند."

بقيه اش را هم يادش مي‌آمد و نمي‌آمد که " يتبعونه حق اتباعه؛ آن گونه که سزاوار پيروي است، از قرآن پيروي مي کنند."

 - قرائت بايد عربي باشد و بجاي حرف "آ" حرف "اَ" ادا شود و "ما" را "مَ" ادا کني و ميم وقف لازم است و جيم وقف جايز... اما بيشتر از اين در توانش نبود.

 - منگ بود و خاطرات روز توي سرش چرخ مي‌خورد. امروز کمتر تشنه شده بود و معده‌اش هم کم‌کم داشت حاليش مي‌شد دم‌دم‌هاي ظهر که مي‌شود خبري از غذا نيست و سر جمع روز راحتي را گذرانده بود.

فقط يادش نمي‌آمد کجاي اين سير تکراري لحظه‌اي به خودش سختي سخن نگفتن و نشيدن داده بود که صاف رسيد سر " وَ مَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ فَأُوْلَئِكَ الَّذِينَ خَسِرُواْ أَنفُسَهُم بِمَا كَانُواْ بِآيَاتِنَا يِظْلِمُونَ..."

 * سوره فتح.10

پ.ن

جمله آخر حذف شد! زیادی سیگنال منفی داشت توی این ماه عزیز که باید شاد و امیدوار بود.

وقتي براي تو بودن سخت مي‌شود

- هي اين پا و آن پا مي‌کرد. يک جورايي خجالت مي‌کشيد. از گفتن حرف‌هايي که خودش هم خوب مي‌دانست که مي‌داند! حتي بهتر از خودش. اما باز …

- يک ساعتي براي آماده شدن لفتش داده بود. يادش افتاده بود قفسه کتاب‌هايش نامنظم است. بعد هم ميزش را تميز کرده بود. کلي با اين حال نابسامانش به اتاقش سامان داده بود.

 - در تمام مدت سامان دادن هم به يادش مي‌آمد که درست وقتي زمان دارد از دست  مي رود کاري را که نبايد انجام مي‌دهد. "تو حتي با خودت هم باز مي کني." ولي به روي خودش نياورده بود. بالاخره تصمیم گرفت خودش مستقيما به پايش فرمان حرکت دهد. يک مشت آب به صورتش زد و خنکي دلچسبي را احساس کرد.

-دوباره بازي شروع شد. تقريبا هيچ جاي نامرتبي در خانه باقي نماند. سعي کرد براي گفتن حرف‌هايش تمرکز کند و به روي خودش نياورد که خجالت مي‌کشد. بعد هم مدت طولاني توي آيينه خودش را نگاه کرده بود و حرف‌هايي را که مي خواست، دست آخر بعد از موظفي‌اش بزند، مرور.

- بعد از اين‌همه وقت، نگفتن يا گفتن و سرسري رد شدن، حالا مي‌خواست چادرش را روي سرش بکشد و صاف جلويش بايستد و بگويد اهدنا الصراط المستقيم… آنهم با اين‌همه اسماعيلي که راه انداخته بود. هر کلمه را که ادا مي‌کرد يکي از اسماعيل‌ها چنان مدعي نگاهش می‌کرد که صدايش ناخود آگاه آرام مي‌شد. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.

 - سبحان الله اش را هم يواش گفت، آنهم با اين‌همه ذکري که از اسماعيل‌ها به ميان آورده بود. يک لحظه حالش از خودش به هم خورد. وقتي داشت اشهدش را مي‌خواند دعا کرد اشهد همه اسماعيل ها را با هم بخواند.

 -سجده‌اش را طولاني‌تر کرد و سرش را محکم‌تر از قبل به خاک فشرد؛ "از شر اسماعيل مُلکي و جمالي و شهرتي خلاصم کن. فاتحه اسماعيل غرور و آرزوها را هم بخوان… خداجان بقيه‌اش را هم خودت يک کاري بکن ديگر… الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.

 -وقتي به خودش آمد، فهميد تمام مدت داشته لب مي‌زده و زير چشمي هواي اسماعيل‌هايش را داشته. دوباره حالش از خودش به هم خورد. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود.

  - يک آن خلع سلاح شد. حالا اصلا چاقويي نداشت که بخواهد تيز باشد يا کُند. اصلا اسماعيلي ذبح نکرده بود که ميشي در کار باشد يا نه. الله اکبر از اين‌همه اسماعيلي که دور خودش راه انداخته بود...

 -  الهى پيشانى بر خاك نهادن آسان است دل از خاك برداشتن دشوار.

روز و شبم را به ناني فروخته‌ام...

 - مي‌خوابيد که صبح بيدار شود و برود نان در بياورد. غذا مي‌خورد که توان کار کردن و نان درآوردن داشته باشد. ساعت خوابيدنش با ساعت نان درآوردن، ساعت ميهماني رفتنش با ساعت نان درآوردن، ساعت استراحتش با ساعت با ساعت نان درآوردن و حتي ساعت عبادتش هم با ساعت نان درآوردنش تنظيم شده بود. انگار بدنيا آمده بود تا بزرگ شود و کار کند و نان در بياورد... همين!

 

- فکرش فقط دو دو تا چهارتا بود و مرتب چرتکه مي‌انداخت. چرتکه، آنهم براي استفاده از روح و جسمي که قرار است خليفة‌الله باشد. چرتکه مي‌انداخت براي کار و بار روزانه‌اش و وقتي که طلاست و نبايد پرتي و درز داشته باشد، پاي نان که وسط مي‌آمد مگس را هم توي هوا نعل مي‌کرد، چه برسد ...

- هنوز بعد از اين‌همه سال و کار کردن و نان درآوردن، نمي‌دانست چقدر نان مي‌خواهد و تا کي قرار است ابر و باد و مه خورشيد و فلک به کامش بگردند تا او به مراد دلش(همانا نان) برسد.

شايد براي همين بود که دلش لحظه اي قرار نداشت و روي آرامش نمي‌ديد. از همه ناآرام‌تر زماني بود که مضطرب از کار، نمازي لب طلايي تحويل خدايش مي‌داد. مضطرب از ترس غروب خورشيد و مضطرب‌تر از وقفه در توليد نانش. نانش چقدر با نان مولايش فرق داشت. مولايش نان جو مي‌خورد و رغبت چنداني به نان گندم نداشت اما او...

- الهى اگر تقسيم شود به من بيش از اين كه دادى نمي‌رسد... فلك الحمد. و من آن خواهم كه هيچ نخواهم... 

 

پ.ن

عکس‌ها قرابت چندانی با متن ندارند. فقط ازشان خوشم آمد!

حتی در رقص نور...

موها، روي کله‌اش دور گرفته و وسطش را خالي گذاشته بودند. خم شده بود روي تل هندوانه‌ها و يکي يکي برشان مي‌داشت و نرم پرتابشان مي‌کرد براي او که وقتي مي‌گرفتشان سر جوگندمي‌اش کمي جلو و عقب مي‌شد. يکي يکي مي‌گرفت و مي‌گذاشت جلوي در مغازه. داشتند ذکر مي‌گفتند با اين بنداز و بگير هندوانه‌ها.


- دو تا ياکريم سلانه سلانه بغل جدول کنار خيابان راه مي‌روند و انگار نه انگار عابراني پريشان احوال از کنارشان رد مي‌شوند و ممکن است پرشان گير کند به بال و پر ياکريم و ... اما مهم نبود ... نوک مي‌زدند روي زمين و بغ بغو مي‌کردند، داشتند ذکر مي‌گفتند انگار.


- فقط تي‌شرت نارنجي و موهاي کم‌پشتي که با کش بسته بود کمي امروزيش مي‌کرد وگرنه هيچ فرقي با جوانان دهه 40 نداشت. دست‌ها را يک هوا جدا از بدن نگه مي‌داشت و نيم تنه بالا از کمر جلوتر بود و دستمال يزدي‌اش را با يک حرکت تر و فرز تکان و شَتَرق صدا مي‌داد و شيشه تاکسي‌اش را پاک مي‌کرد. نام مقصد را صدا مي‌زد و داشت ذکر مي‌گفت انگار با اين صدا زدن.
- تاکسي به سرعت حرکت مي‌کرد و با همان سرعت، نورِ خورشيدِ ابر گرفته از لابلاي ابرها مي‌پاشيد توي صورتت. با حرکت مارپيچي ماشين انگار نورها داشتند با رقصيدنشان، توي چشمان تو، ذکر مي‌گفتند.



- الهي هر کس به زبان خويش ذکر گويد و چيزي در دل بکارد. و تو چه خوب مي داني زبان آفريدگانت را و روزي مي‌دهي هر کس را به توان اذکارش.
 
* حالا که دگر نمانده در پيشم راه
در سينه نمانده جز غم و سوزش و آه
بايد همه شب ذکر من اين باشد و بس
 لا حول و لا قوه الا بالله

هر سحرگاهش دعاي صدق ران

 

- نور ماه که يواشکي سر مي‌خورد روي چشمان ِ بسته‌اش، خود به خود پلک‌هاي پف کرده و سنگينش باز مي‌شود. اين‌بار هم مثل روزهاي گذشته زودتر از ساعت زنگي‌اش بيدار شده بود. ساعت را، قبل از اينکه زنگ بخورد و صداي نابه‌هنجارش شيريني بيداري زير نور ماه را از کامش ببرد، خاموش می‌کند.

- خودش را مي‌اندازد توي دامن سحر و کام مي‌گيرد از اين لحظات دل‌انگيز و ...

 - فقط سحرهايش براي خودش بود و زمان "ادعوني استجب لکم ..." آنهم وقتي از همه کس و همه جا دلخسته و مجروح است.


- دقايقي بيشتر فرصت نداشت تا پر شود از عطر دعا و خالي شود از گَرد روزمرگي. شاید خودش را خلاص کند از هرچه اَنگ خاکي و زميني بودن دارد. تازه سحرها بود که يادش مي‌آمد روز گذشته چقدر بند دنيا دور گردنش پيچيده بود و داشت خفه اش مي‌کرد.

 

- تازه وقت سحر بود و آنجا که "اللهم اني اسئلک با القدره التي استطلت بها علي کل شي و کل قدرتک مستطيله ..." و خنده‌اش مي گيرد بر هرچه خوف دنيايي است. بعد زار مي‌زند به حال خودش که يادش رفته خدايش تمام اين مدت از هر گزندي حفظش کرده بود و چطور هرچه از خدايش به او رسيده، خير مطلق و بود و بس. او بود که در تمام مدت قدرتش بر هرچيز احاطه دارد و خواهد داشت، درحالي که قدرتش بر هرچيز توان احاطه دارد...

 

- تازه اینجاست که دنياي بزرگش ناچيز و خوار مي‌شود. اول کلي زار مي‌زند که " عبدي" صدايش کند و او را در آغوش بگيرد و بعد چه کيفي مي‌دهد وقتي نوبت ناز و غمزه‌هاي خودش مي‌رسد. کلید را محکم توی دستانش گرفته که:

 

دعاي صبح و آه شب کليد گنج مقصود است

بدین راه و روش میرو که به دلدار پیوندی

پ.ن

* ماه رمضانتان مبارک. محتاج دعای خیرتان هستیم؛ باشد که اهلی شویم در درگاهش.

 ** سعی می‌کنم خلف وعده نشود؛ یک روز در میان توی ماه مبارک پستی را آپ می‌کنم. عنوان مشترکشان باشد "صبحانه عشق...". البته یکی دوتایشان سال گذشته آپ شده بود.

Error دل!

خیالت ماهی‌وار از توی ذهنم سُر می‌خورد و می‌افتد توی دریاچه چشمانم که این روزها تمامی ندارد. می‌آیم  بگیرمت، که یکهو غرق می‌شوم و تو هم کم‌کم محو می‌شوی و چشمان هم حوضچه. این شده بازی هر روزمان‌. هر روز که یادم می‌افتد انار پا به ماهی می‌دیدمت روی شاخه‌های عریان دلم، سیبِ کال و تُرش حوا!

 بعد انار پا به ماه دلم، دلش سیب می‌خواهد! آنهم سیبِ کال و تُرش حوا. بازی از سر گرفته می‌شود؛ خیالت ماهی‌وار از توی ذهنم سُر می‌خورد و می‌افتد توی دریاچه چشمانم که این روزها تمامی ندارد. می‌آیم  بگیرمت، که یکهو غرق می‌شوم و تو هم کم‌کم محو می‌شوی و چشمان هم حوضچه. این شده بازی هر روزمان‌. هر روز که یادم می‌افتد انار پا به ماهی می‌دیدمت روی شاخه‌های عریان دلم، سیبِ کال و تُرش حوا!

 بعد انار پا به ماه دلم، دلش سیب می‌خواهد! آنهم سیبِ کال و تُرش حوا. بازی از سر گرفته می‌شود؛ خیالت ماهی‌وار از توی ذهنم سُر می‌خورد و می‌افتد توی دریاچه چشمانم که این روزها تمامی ندارد. می‌آیم  بگیرمت، که یکهو غرق می‌شوم و تو هم کم‌کم محو می‌شوی و چشمان هم حوضچه. این شده بازی هر روزمان‌. هر روز که یادم می‌افتد انار پا به ماهی می‌دیدمت روی شاخه‌های عریان دلم، سیبِ کال و تُرش حوا!

 بعد انار پا به ماه دلم...

 می‌بینی! این بازی نقطه پایان ندارد. افتاده‌ام توی "loop"ی که خروجی ندارد و مرتب error می‌دهد. شرط حلقه را اشتباه تعریف کردم؛ اینکه با قید و شرط دوستت دارم...

روياي اوقات فراغت.../ ماشين‌ها ويراژ مي‌دهند و فکر او قيقاج مي‌رود

پنکه سقفي خانه لِک و لِکي مي‌کند و تنها توانش اين است که جرياني به هواي گرم خانه بدهد. جريان گرم توي خانه مي‌پيچد و مي‌خورد به صورت او که بي رمق روي شکم دراز کشيده و ناي حرف زدن ندارد. صورت‌اش داغ است و هر از چند گاهي کمي از بطري آب يخ کنار دستش را روي سر و صورتش خالي مي‌کند. اينطوري لااقل وقتي پنکه سقفي جريان هواي گرم را روي صورتش مي‌کوبد کمي خنکش شود.


لحظه شماري مي‌کند براي رد کردن ظهر تابستاني داغي که انگار در خانه آن‌ها بيشتر از بقيه خانه‌ها کش مي آيد، آنقدر که در انتظار نسيم خنک و کوتاه عصر بي رمقش مي‌کند. هر روز هم با خودش غُر غُر مي‌کند و هي کانال تلويزيون گوشه اتاق را جابجا بلکه شايد معجزه‌اي شود و برنامه درست و درماني پخش شود و کمي تحمل اين ثانيه ها برايش راحت‌تر. مجري تر و تميز يک برنامه تلويزيوني توي صحبت‌هايش آب بسته و دارد از در و ديوار و اوقات فراغت و… سخن‌راني مي‌کند!
چقدر اين اصطلاح برايش گنگ و نامفهوم است. اصلا گاهي هم ازش بدش مي‌آيد. اوقات فراغت براي او يعني تعطيلات تابستان، تعطيلات تابستان يعني صبح تا شب ماندن در خانه اي که حتي خنک هم نيست، ماندن در خانه يعني عذاب ديدن تلويزيون و تکرار تمام برنامه و …. چقدر زجرآور است براي او اين اوقات فراغت. چقدر دلش مي خواست مثل بقيه برود کلاسي … تفريحي… ورزشي…

سعي مي‌کند افکارش را از دور و بر آرزوهاي دست نيافتني که همه اش حول داشتن پول مي‌چرخد، دور کند. حالش از شنديدن کلمه اوقات فراغتي که از دهان مجري بيرون مي‌آيد به هم مي‌خورد و دوباره کنال تلويزيون را جابجا مي‌کند.
شبکه سه طبق معمول دارد مسابقات ورزشي بي سر و ته پخش مي‌کند؛ دومين دوره مسابقات اتــومــوبيــلراني قهرماني کشور در سه کلاس 1400 سي سي، 1600 سي سي و آزاد در پيست اتــومــوبيــلراني مجموعه آزادي تهران.

تکاني به بدن بي رمقش مي‌دهد و درست روبروي تلويزيون دراز مي کشد. ماشين‌هاي رنگارنگ مسابقه در خط شروع ايستاده‌اند و متنظر سوت داور قرمز پوش. راننده‌ها همه کلاه ايمني دارند و به محض شنيدن صداي سوت، پايشان مي‌چسبد به پدال گاز و دود است که در فضا پخش مي‌شود. دلش ضعف مي‌رود و با خودش مي‌گويد: چه اوقات فراغت پر هيجاني دارند بعضي‌ها!

دوربين مي‌چرخد روي تماشاچياني که هيجان زده ورزشگاه را با سوت و کف و دست روي سرشان گذاشته اند اما ناگهان صداي ترمز عميقي مي آيد و چرخش ناگهاني دوربين روي ماشيني که دارد دور خودش مي‌چرخد و ... چه اوقات فراغت پر هيجاني دارند بعضي‌ها!

چشمان داغش حالا کمي جان گرفته‌ و زل زده‌اند به صفحه تلويزيون و ماشين‌هايي که انگار اگر با هم تصادف نکنند مسابقه خالي از هيجان است.
ماشين‌ها با سرعت سرسام آوري در حال حرکت هستند و دل او ضعف مي‌رود و چقدر دلش سرعت مي‌خواهد و حرکت و تفريح و اوقات فراغت... حيف! گرماي خانه حتي رمق خيال پردازي را هم از او گرفته است. ماشين‌ها ويراژ مي دهند و فکر او قيقاج مي‌رود... چه اوقات فراغت پر هيجاني دارند بعضي ها!

مسابقه تمام مي‌شود و راننده‌اي که توانسته ماشينش را زودتر از همه به خط پايان برساند خوشحال از ماشين بيرون مي‌پرد و مشتش را به علامت پيروزي توي هوا تکان مي‌دهد و بعد تصوير مجري کارشناس روي صفحه کوچک تلويزيون خانه او نقش مي بندد و غمي عميق در دل بي رمق او.
کانال تلويزيون را عوض مي‌کند تکرار سريال شب گذشته و...چقدر هواي اتاق گرم و غم‌دار است...

پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت...

نمونه انگشترهاي ساخته شده

گزارش تصویری فارس از انگشتر سازی

تو را ما چشم در راهییم...

۱.

شنیده‌ام وقتی بیاید ... جماعت فریفته به عطر دعا و نیایش عصرانه و ظهرانه‌شان توی صفای چشمانش هلاک می‌شوند

۲.

وقتی که می‌آیی

با خودت خط کش بیاور

اینجا توی عصر اندازه گیری

توی عصر عدد آووگادرو

توی عصر سرک کشیدن به اوضاع الکترن آزاد

و نانو ذرات رها شده در هوا

فاصله‌ها از دستمان در رفته

خط کش بیاور

باید مرزها را از نو  برایمان خط کشی کنی

مرز حیا را

آبرو را

و نهی از منکر را

که گاهی عین منکر می‌شود

پ.ن

* سلام و عید همه‌تان مبارک! اللهم عجل لولیک الفرج.

** تو را ما چشم در راهییم...

***

بلاگری لطف کرده و طی کامنتی خصوصی توضیح داده است که "كلون وسيله ای است كه با آن درهاي قديمي را قفل مي كردند. يک چوب پهن و قطور كه نشانه هاي آن به عنوان شب بند هنوز روي بعضي درهاي فعلي موجود است و آن چيزي كه در درباره وبلاگ توضيح داده اید "كوبه" است."

اصطلاح کلون برای هر دو منظور در نوشته ها به کار می رود. مثل  کلون در را گشود، کلون در را عقب کشید و کلون در کوبيده می شد. البته شاید کوبیده شدن کلون به اشتباه رایج شده است و از قضا من هم آن را به کار برده ام. به هر حال از این دقت نظر ممنونم.

یا من ارجوه لکل خیر...

خوب است که اینجا مجازی است. اقلش این است که وقتی می‌روم دلم شور بی آبی گلدان خانه را نمی‌زند... چند وقتی نیستم توی پنج‌دری! نه تب فصلی تعطیلی و حذف بلاگ گرفتم و نه آنفولانزای خوکی! چارستون بدنم سالم است؛ الحمدلله. فقط نیستم؛ همین!

***

نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند

نه هرکه آینه سازد سکندری داند

هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست

نه هرکه سر بتراشد قلندری داند

براي پدران هميشه خسته و کم توقع.../ خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند

آفتاب تابان با پوستش قرابتي دارد. اين را مي‌شود از پوست آفتاب سوخته‌اش فهميد. انگار تمام اشعه‌هاي آفتاب در اين گرما سهم چشمان اوست که حالا ريز شده و مي‌سوزد. سوزشي از هرم آفتاب و بيشتر قطره اشکي که بايد زودتر پاک شود. او مرد خانه است و در تمام حالات بايد استقامتش حفظ شود، ستون خانه که نبايد بشکند. آن‌هم وقتي از همه جا مانده و از همه کس رانده، بعد خدا، تمام چشم و اميدشان به پدر است؛ بالاخره راه حلي براي مشکلشان پيدا مي‌کند و غم نان را از دلشان مي‌برد. غمي که انگار قرار نيست هيچ وقت حل شود. حتي آخر وقت‌هايي که ديگر دستانش توان کشيدن گاري و بارش را ندارد. حتي وقتي تمام مهره‌هاي ستون فقراتش ترق و توروق مي‌کند و ديگر ناي داد زدن و هشدار دادن به اهل گذر را ندارد که از سر راهش کنار بروند، خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند...


تمام روز کارش همين است. ملات را بار فرقون مي‌کند و قالب مي‌زند. تمام سختي کار در چهره‌اش ريخته و عرق ريزان ادامه مي‌دهد. انگار نه انگار آفتاب تا مغز استخوانش نفوذ کرده و تاب و توانش را برده‌است. چقدر بي‌مقدار هستند ذرات خاکي که روي صورت هميشه خسته و بزرگوارش نشسته‌اند، خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند...


پيراهن خاکي و خيس از عرقش به تن چسبيده و گام‌هاي خسته و سنگينش را به سمت خانه مي‌کشد. وارد خانه که مي‌شود مي‌رنجد اگر سماوري به انتظارش قُل قُل نکند و به عشق ورود او به خانه نجوشد. و چاي تازه دمي که فقط وقتي هورت کشيدنش مزه مي‌دهد و خستگي را از تنش بيرون مي‌کند که تو هم با او بخوري. يکي پدر هورت بکشد و يکي تو و چه حالي مي دهد وقتي بدون تو و مادر، با تمام خستگي، چاي تازه دم از گلويش پايين نمي‌رود. حتي وقتي که دخل زحمت کشي‌اش کفاف خرجش را نمي‌دهد تا روزي چند بار آه نکشد که خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

 

کار براي مرد تفريح است و مردي که جوهر کار ندارد، کامل نيست. هميشه با اين تفکر زندگي کرده‌است و براي همين ثانيه‌هايش نفس‌گير است و خسته، تاب نمي‌آورد براي لحظه‌اي بيکار باشد. پدراني که بايد به خاطر کارگر بودن حساب و کتاب خيلي از چيزها دستشان باشد. اينکه امروز در اين کارخانه کار مي‌کنند و فردا کار نمي‌کنند، کارشان فصلي است و شش ماه سال مي‌توانند اوقات خودشان را پرتلاش بيرون از خانه سپري کنند و ممکن است شش ماه بعدي نتوانند اوقات خود را بيرون از خانه سپري کنند تا گاهي اوقات، اهل خانه اوقات تلخي نکنند. چون زن خانه با تمام مهرباني و صبوري‌، بيکاري مردش، بي‌پولي و مشکلات ريز و درشت را تاب نمي‌آورد.


با اينکه تمام سختي‌هاي نفس‌گير زندگي را شانه به شانه مردش مي‌گذراند اما وقتي در تنگنا قرار مي‌گيرد، کم‌کم اختيار از کف مي‌دهد و پدر است که بايد مشکلات را حل کند، هر جوري که شده خودش را به آب و آتش بزند و هي بگويد: خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

 

او تمام مدت کار مي‌کند و فرزند تمام مدت بايد حواسش باشد که وقتي به خانه آمد،‌ وقتي نگاه خسته‌اش را گوشه‌اي دوخت و زبانش نچرخيد که بگويد، نمي‌تواند جواب تمام خواسته‌هاي ريز و درشت او را بدهد،‌ او نرجند آن‌هم وقتي حوادث جاده‌اي 5 برابر بيشتر در کمين پدران نشسته‌ است...

حالا روزي را براي پاسداشت پدر انتخاب کرده‌اند، زادروز بزرگ‌مردي چون علي(ع). روزي که گاه خودمان هم خنده‌مان مي‌گيرد از قناعت پدر و کم‌ توقعي‌اش، پدري که بيشتر خاطراتمان گره خورده به روزهاي سخت و پر مشقتش...

پدران سرزمين من، روزتان را تبريک مي‌گويم و دعا مي‌کنم خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نکند.

***

بعد نوشت:

خوب است که آدم متوهم نشود و زود هم درباره دیگران قضاوت نکند! بعضی وقتها برخی کارها صرفا از روی یک خطای سهوی یا حواس پرتی انجام می شود. کمی فکر کنیم...

 

غني‌سازي اوقات فراغت به مثابه اورانيوم

قبل از پست:

به بهانه برگزاری نمايشگاه اوقات فراغت در بوستان گفت و گوی تهران و به بهانه خودم که این روزها کلا اوقات فراغتم!

***

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد دوران ابتدايي مي‌افتم که دست خواهرم را مي‌گرفتم (هر چه باشد ما از او بزرگتر بوديم!) و آرام آرام مي‌رفتيم مدرسه کنار دستي مدرسه ابتدايي خودمان که کلي برنامه جالب(!) براي تعطيلات تابستانمان داشت. بعدا که بزرگتر شدم فهميدم بهش مي‌گفتند برنامه اوقات فراغت...

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد راهروي مدرسه ابتدايي بغل دست مدرسه ابتداييمان(!) مي‌افتم که سرتاسر موکت شده بود تا بچه‌ها( که همه‌شان مانتوهاي خاکستري داشتند و با دمپايي هاي رنگارنگ و روسري‌هاي رنگارنگ‌تر) بنشينند رويش و منتظر پخش فيلم باشند.

خانم ناظم مي‌پرسد کدام فيلم را برايتان پخش کنيم بچه‌ها جان … اجاره نشين‌ها يا  فيلم … ( اسمش را يادم نمي‌آيد) قرعه با دستهاي بالاي بچه‌ها به نام آن فيلمي مي‌افتد که اسمش را يادم نمي‌آيد.

فقط يادم مي‌آيد که نيم ساعت شايد هم سه ربع از فيلم گذشته بود که هاي هاي دختر بچه ها با ديدن صحنه هاي دلخراش و خونين از دفاع مقدس بلند شد و هنوز هم حسش را با خودم دارم.

قلبم از شدت فشار و تاثر روحي داشت از جا کنده مي‌شد و در دم آرزوي مرگ کردم، آنهم وقتي يک تانک عراقي داشت حرکت مي‌کرد و مجروح ايراني توان کنار کشيدن خود را از سر راه تانک نداشت و تانک پايش را له کرد و من که صد باره توي ذهنم متصور شدم پاي خودم رفت زير تانک و استخوانش ذره ذره شد…

چشم و دل بچه ها که خون شد، تصميم گرفتند اجاره نشين‌ها را پخش کنند. فيلم شروع شد و قهقهه خنده که به دنبالش آمد و صحنه شام خوردن در اجاره نشين ها که براي هميشه در ذهنم ماندگار شد. مخصوصا زرده تخم مرغ روي ديس برنج و آن حرکات محيرالعقول ميهمانان کارگر يا همان کارگران ميهمان. از کل فيلم فقط همينش يادم مانده و البته دعوا بر سر تعمير خانه. چيز ديگري يادم نمي‌آيد شايد براي اين که فيلم براي يک مشت دختر بچه سر به هوا ساخته نشده بود چون فيلم گلنار را که همان سال ديدم خيلي يادم مانده است.

اسم اوقات فراغت که مي‌آيد ياد کلاس‌هاي قرآن در ظل گرما، توي کلاس هاي مدرسه ابتدايي بغل دست مدرسه ابتداييمان مي‌افتم که از اولش که از خانه بيرون مي‌آمديم فکر قمقمه آب يخمان بوديم تا آخر کلاس و يادم نمي‌آيد چيزي از قرآن مي‌فهميديم يا نه اما بهشت و جهنمش را خوب به خاطر دارم.

فصل تابستان که مي‌شود شايد اثر گرما باشد که بازار همه چيز از خوراک و پوشاک گرفته تا اوقات ‌فراغت داغ مي‌شود. آنقدر که مجبوري براي تکاپوي 90 روزه مسئولان جهت غني سازي اوقات فراغت خيل دانش‌آموز بيکار، از عبارت لقلقه دهان استفاده کني.

اوقات فراغتي که با برنامه ريزي‌هاي کوتاه مدت، بدون هدف، غير مفيد و بدون خروجي به نوعي سمبَل مي‌شود. برگزاري کلاس‌هايي تکراري و بدون تناسب با نياز روز جامعه، نمي‌تواند راه چندان مناسبي براي پر کردن روزگاري باشد که به واسطه نزديکي زمين در مدار خورشيد بلند و گرم شده است.

در بين کلاس‌هايي که از طرف بسيج محله، هلال احمر، مدرسه و … برگزار مي‌شود به ندرت پيدا مي‌شود کلاسي که با هدف خاصي چون آموزش‌هاي بومي و آماده سازي جهت کار خاصي(که از قضا مفيد هم هست) انجام ‌شود. اگر هم در اين بين فعاليت‌هاي ذره بيني مفيدي انجام شود آنقدر اطلاع رساني ضعيف است که کمتر کسي از آن مطلع مي‌شود.

از همه اين ها که بگذريم مي‌ماند تعريف اوقات فراغت در کشور ما که يا اشتباه تعريف شده و يا اصلا تعريفي ندارد که با چالشي به عنوان اوقات فراغت مواجه شديم.

اوقات فراغت در واقع زماني است، کوتاه يا بلند، که فرد از انجام کارهاي روتين و اجبار روزانه معاف است و تمام لحظه متعلق به خودش است. بنا بر اين حتي در چله زمستان هم وقتي دانش‌آموزي از مدرسه تعطيل شده و کار ديگري ندارد، وقتي کارمندي اداره را به قصد خانه ترک مي‌کند و اجباري براي انجام کاري ندارد، وقتي بانوي محترمي تمام امور خانه داري اش را به اتمام رسانده است و ... دارد اوقات فراغت خودش را مي‌گذراند ولو اينکه نه دانش‌آموز باشد نه در فصل گرم تابستان و تعطيلات رسمي و غير رسمي.

لحظاتي که به دليل زير ساخت‌هاي نه چندان قوي در امور مختلف تلف شده و به هدر مي‌رود و براي جبرانش تنها کاري که مي‌کنند گذاشتن دوره هاي آبکي و مجاني است و البته پر کردن بيلان کاري.

فقدان فضاهاي سبز مناسب، مکان‌هاي آموزشي کافي چون فرهنگسراها، مکان‌هاي ورزشي و … همه مي‌تواند عاملي باشد براي غني نشدن اوقات فراغت مردم در طول 365 روز سال. عامل ديگري هم که دامن مي‌زند به چالشي به عنوان اوقات فراغت و آن را به اوقات بطالت تبديل مي‌کند فرهنگسازي پديده‌اي به عنوان شادي و پر کردن لحظات جوانان در بيرون از خانه است.

وجود اين مشکلات عديده است که باعث مي‌شود عده‌اي بيان کنند که در ايران تفريحي جز خوردن نداريم...و حتي بعد از همه جشن‌ها و برنامه‌ها و تعريف ها و تمجيدها و انتقادها، باز هم مي‌ماند اوقات فراغتي که غني کردنش گويا از غني سازي اورانيوم هم سخت‌تر است. آن هم براي مسئولاني که سالهاست عادت کرده‌اند برنامه‌هايشان را به شکل ثابت و بدون نظرسنجي و نيازسنجي برگزار کنند و سالهاست کسي آنها را به خاطر برنامه‌هايشان زير ذره‌بين نقد قرار نداده و سالهاست  که...

 

نمايشگاه اوقات فراغت در بوستان گفت و گو تهران

گزارش تصویری از حمید هراثی

بعد نوشت:

جالب شد برخی کامنتها! شما بچه بودید اوقات فراغتتون چطور پر می شد؟ (پذیرای خاطره و داستانک و طنز و جدی و ... هستیم)

"يا من ارجوه" نماد رابطه عاشقانه بنده و پروردگار است

 يا من ارجوه که مي‌خواني تمام وجودت پر مي‌شود از مهر او و دلت مي‌خواهد سراسر "حضور" باشي و او گوش. تو بگويي او بشنود، بخواهي و اجابت کند و البته که سيم‌هاي اتصال از سوي "او" هميشه وصل است و اين مائيم که...

اراده کني غرق مي‌شوي در لطف و مهر بي کرانش. اصلا براي همين است که رجب زودتر از رمضان مي‌آيد. اول خدا به تو فرجه مي‌دهد، مي‌گويد چقدر دوستت دارد، بعد نوبت توست که رمضان شد، سر بگذاري به طاعتش و هرچه مي‌تواني در طاعت و بندگي کم نگذراي. ماه ميهماني خدا است ديگر. همان خدايي که در رجب کلي نازت را کشيد، حرف‌هايت را شنيد. اميد به رحمت را در دلت تقويت کرد که با حضور قلب و رويي گشاده بروي به مهماني اش و استقبال ماه رمضان.

مهر تو براي او که مي‌شناسد...

حجت‌الاسلام والمسلمين سيد هاشم حسيني بوشهري، درباره دعاهاي منسوب به اين ماه مي‌گويد:" يکي از مسائلي که باعث مي‌شود بندگان صالح خداوند گرايش به عمل صالح پيدا کنند، مسئله رجا و اميد است. ماه رجب از اين جهت مالامال است از دعاهايي که بيان‌گر اميد و رجاء بندگان نسبت خدا و ذات کبريايي حق تعالي است.

وي مي‌گويد: اين دعايي که بعد از هر نماز، در ماه رجب، خوانده مي‌شود يکي از جلوه‌هاي اميد به ذات کبريايي حق است. فرازهايي که در اين دعا به کار رفته سخن از اميد، خير، عطا و بخشش پروردگار عالم نسبت به مردم است.

مدير سابق حوزه علميه قم در تشريح برخي فرازهاي اين دعا گفت: اين دعا تماما دربردارنده مفاهيم والاي ارتباط ميان بنده و پروردگار و سخاوت خالق در برابر کاستي‌هاي مخلوق است.

يا مَنْ اَرْجُوهُ لِكُلِّ خَيْرٍ وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ كُلِّ شَرٍّ... يعني اي کسي‌که بندگان خدا براي هر خيري و هر خوبي به تو دل بسته‌اند و از هر شر و ناراحتي و از چيزي که گزندي وارد کنند نسبت به تو احساس امنيت مي کنند.

يا مَنْ يُعْطِى الْكَثيرَ بِالْقَليلِ... اي خداي بزرگي که در مقابل طاعت کم، عطاي فراوان دادي. حقيقت اين است که بندگان خدا در مقابل وظيفه و مسئوليتي که دارند، خيلي کمتر از آنجه که بايد توفيق انجام طاعت در مقابل ذات کبريايي را پيدا مي کنند. اي کسي که در مقابل کار کم ما الطاف فراوان شامل حال ما مي کني.

يا مَنْ يُعْطى مَنْ سَئَلَهُ ...تعبير قشنگ و زيبايي است. اي کسي‌که در مقابل درخواست سوال کننده عطا و بخشش داري و حتي بالاتر از آن، عطا و بخشش تو نسبت به کسي که از تو درخواستي نکرده، پرسشي مطرح نکرده و ...

وَمَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى... عطا و بخشش تو حتي نسبت به کسي‌ که تو را نمي شناسد، معرفت لازم را نسبت به تو ندارد و چه سائل و چه غير سائل وجود دارد. همه از سر سفره احسان و عطا و بخشش تو بهره مند مي‌شوند. اينها تعبيرات بسيار بلند و عارفانه‌اي است که ذات حق را به خوبي نشان مي‌دهد. اينها چيزي جز مهرورزي و لطفي که نسبت به بندگان دارد، نيست.

تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى... خدايا اکنون من به عنوان يک سوال کننده مي‌خواهم به من عطا کني. خدا مي گويد چه عطا کنم؟ بِمَسْئَلَتى اِيّاكَ جَميعَ خَيْرِ الدُّنْيا وَجَميعَ خَيْرِ الاْخِرَةِ وَاصْرِفْ عَنّى ...

وي در ادامه نيز گفت: بنده درخواست کننده مي‌گويد. انسان‌ها نبايد در درخواست از خداوند به کم قناعت کنند. وقتي از خداوند مي خواهد درخواست کنند بايد همه خوبي ها را بخواهد. همه خوبي هايي که در اين دنيا نسبت انسان وجود دارد و همه آن‌هايي که مي تواند در آخرت از آن بهره مند شوند، يکجا از خدا مي خواهد.

از آنطرف مي گويد بِمَسْئَلَتى اِيّاكَ جَميعَ شَرِّ الدُّنْيا وَشَرِّ الاْخِرَةِ فَاِنَّهُ غَيْر مَنْقُوصٍ ما... خدايا اين شرور دنيايي و آخرتي را از من دور بگردان. يعني همه خوبي‌ها را به من عطا کن، چه در دنيا و چه در آخرت. و همه بدي ها را از من دور کن، چه بدي هايي که د دنيا به سراغ انسان مي‌آيد مثل بيماري و بلايا و شرور. چه در آخرت مثل عذاب و ... اين دعا عملا نوعي تقاضاي آمرزش هم هست. خدايا چيزي از تو کم نمي شود اگر همه خوبي‌ها را به من بدهي و همه بدي‌ها را از من دور کني. تو آنقدر خوان بخشش و عنايتت گسترده هست که اگر تمام خوبي‌هاي عالم را يک‌جا به من عطا کني چيزي از تو کم نمي شود...

حسيني بوشهري همچنين با اشاره به اينکه اين دعا مالامال است از توجه يک بنده نسبت به خدا و توجه خدا نسبت به بنده، آن را نماد رابطه عاشقانه خالق و مخلوق دانست و تصريح کرد: وقتي بنده اينگونه با خدا سخن بگويد و اين‌گونه خواسته ها را مطرح کند، قطعا مورد عنايت قرار مي‌گيرد. جالب اينجاست که اين دعا بعد از هر نماز وارد شده و ما در روايات داريم که اگر انسان از نماز فراغت پيدا کرد و درخواستي از خداوند داشت، خداوند آن را رد نمي‌کند و چه خواسته اي بالاتر که انسان خوبي‌‌ها را از خدا بخواهد و دفع شرور و بلا.

دستي به چانه و دستي به زلف يار...

ديده‌اي وقتي مي‌خواهي کسي رويت را زمين نيندازد، سر کج مي‌کني، لبخندي کنج لبت مي‌نشاني و دستي به چانه‌ات مي‌کشي که اين بار را نديد بگير...چقدر تو با مرامي کار ما را راه بيانداز...

حالا آخر دعا که مي‌رسد دستي به چانه‌ات مي‌گيري و مي‌خواهي خدا را در همين حالت قسم بدهي تا حاجت روايت کند، مي‌گويي:‌ يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ يا ذَاالنَّعْماَّءِ ... وَالْجُودِ يا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَيْبَتى عَلَى النّارِ

اى صاحب جلال و بزرگوارى... اى صاحب نعمت و جود... اى صاحب بخشش و عطا... حرام كن محاسنم را بر آتش دوزخ... 

دلش بابونه می‌خواست انگار

پِت...پِت... پِت... مثل ماشینی افتاد از کار! درست همان لحظه که آفتاب موذی بدون هیچ مضایقه‌ای شلاق‌های اشعه‌ را نثار صورت و چشمانش، دو قهوه‌ای خسته و گیر افتاده در دو هاله سیاه، می‌کرد. در چه فکر بود؟ هان! دلش بابونه می‌خواست انگار.

چه وقت بود ماشین از کار افتاد؟! داشت لِخ لِخ کُنان می‌چرخاند، می‌گرداند و انگار تولید می‌کرد؛ زندگی یا چیزی شبیه به آن. بودن یا چیزی شبیه به آن. انگار همه‌اش فکر بود و سراب. حداقل حالا که اینجا نشسته و دارد کلمات را روی "کی‌برد" می‌لغزاند؛ تو انگار کن سُرب را لابه لای لایه‌های پیچ واپیچ مغز که  تمام مویرگ‌های خونی را می‌سوزاند یا سَراب را لابه‌لای همین مه‌ای که از دشت بالا آمده تا خودش را مثل لحاف پَت و پهن بیاندازد روی بابونه‌ها.  

زندگی یا چیزی شبیه به آن؛ خوابیده است توی این دشت قشنگ. لای همین بابونه‌هایی که تنگ هم جا خوش کردند. همین‌هایی که چشمت را نوازش می‌دهد و عطرش، رنگش، ساقه تردش و رقصش توی باد، زندگی را منگ و مسحور کرده است، رام و پابند و گرفتار. باد که بیاید، خزان که بیاید، دست ِ طبیعت گرد ِ بی رحم که بیاید زندگی هم بیدار می‌شود. شاید هم با بال زدن زنبور عسلی گرد همین بابونه‌ای که خیلی دلش می‌خواست...

کجا بود؟! هان! دلش بابونه... نع! پِت پِت کنان از کار افتاده بود. انگار رشته‌‎ای پاره شده بود... البته ماشین که باشی تسمه‌ات می‌بُرد، طاقت‌ات طاق می‌شود، داغ می‌کنی.

 بعد تمام سختی‌های پنهان در لای گلبرگ بابونه و زشتی‌هایش و مه‌ای که لحاف می‌شد  و مگس‌های زنبورنما و لجن‌های همیشه خسته و گرفته به ریشه، یکهو مثل دود ِ سرفه یا سرفه ِ دود از گلوی ماشین، که بودن یا چیزی شبیه به آن تولید می‌کند، بیرون می‌زند و... پِت پِت ماشین از کار می‌افتد. همان که حتی تا دقایق پیش داشت لَق و تَقی می‌کرد و تِق... تِق...تق بودن یا چیزی شبیه به آن.

 به گمانش زندگی بالا آورده. یا بودن یا چیزی شبیه به آن. حالا این بیداری ِ رقت‌آور، ماشین ِ تب کرده و دشت ِ خالی. و حقیقت یا چیزی شبیه به آن؛ میل به خفتن زندگی و دوباره منگ کردنش و ... هان! دلش بابونه می‌خواست انگار!

همه بابونه ها را اینجا ببینید

یک همیشه عاشق.../ و خداوند گل را آفرید!

- همه احساس را جمع مي‌کني نوک انگشتانت. سعي مي‌کني رد شيارها را دنبال کني. نرم و ظريف است همان اول اين را به رخ شيارهاي اثر انگشتت مي‌کشد. اما ادامه مي‌دهي، هي گلبرگ‌ها را نوازش مي‌کني و هي پر مي‌شوي از رنگ.

- عميق نگاه مي‌کني، يک‌بار سرخ مي شوي و يک بار صورتي. چشم که مي‌گرداني حتي رگه‌هاي محو آبي روي گلبرگ سفيد مي‌تواند تا بي‌کران آسمان ببرد تو را. يک نفس عميق بکش؛ شناور مي‌شوي در عطر ياس، غرق مي شوي در رايحه محبوبه شب، مست مي‌شوي از بوي محمدي، جان مي‌گيري از تنفس مريم و... سر دماغ مي‌شوي از عطر تلخ ميخک!

- گل هميشه عاشق است. ببين! چه بي‌منت مي‌رويد کنار جاده، همجوار خار، حتي در دل سخت صخره. بي منت عاشق است و عاشقي مي‌کند و ... اين را حتي پروانه هم مي‌داند. وقتي از صبح تا شب گيج و منگ از عطر گل‌ها به اين سو آن سو مي‌رود.

 

  - گل هميشه عاشق است. ببين چه بي‌منت در باد مي‌رقصد و نقش مي‌دهد دست هنرمندان گل و بوته کار. نقش مي‌شود به دار قالي، دختربچه قالي باف ذوق مي‌کند و تاب مي‌خورد لاي بته‌ها. از روي انحناي ساقه ترنج سُر مي‌خورد، مي‌افتد توي دل گل وسط قالي و عاشق گلبرگ  و ترنج مي‌شود.

- گل هميشه عاشق است. ببين چه بي‌منت عشوه مي‌فروشد به رهگذر، جاي مي گيرد در چشمان عابر، رايحه نهفته در جانش را نثار شاعر مي‌کند و شعر مي‌دهد دستش. استعاره مي‌شود و تشبيه‌اش...

 - و خداوند گل را آفريد... براي آدم. که تنهايي خاکستري‌اش را زنده کند به رنگ گل. تا بفهماند خودش را به آدم. و قسم به آيه‌هاي سبز رنگ...

 خدا گل مي‌کند در نسترن‌ها

خدا مي‌آيد از عطر چمن‌ها

خدا در گل خدا در آب و رنگ است

خدا نقاش اين دشت قشنگ است

پ.ن

روز ملی گل و گیاه است امروز. با این سرعت کم نت نتوانستم گزارشهای تصویری را باز کنم و ببینم توی این بلبشوی بعد انتخابات خبری از این روز و گل و گیاه در رسانه ها هست یا نه. اقلش دیروز که چیزی ندیدم.

سال پیش رفته بودی ورامین برای گرفتن گزارشی از نمایشگاه گل و گیاه. چقدر خاطره داشت آن روزها. کلی ذوق کردم و  پُز گزارشت را دادم نگار خانم! یادت هست؟!

 

اعلامیه عذرخواهی نسل سومی!

                                                       

اینجانب نسل سوم خصوصا متولدین دهه 60 - سالهای 65-60 - مراتب عذرخواهی خود را (کاملا جدی !!) از تمام نسل‌های قبلی و بعدیم که مجال شمارش آنها نیست اعلام میدارم. خصوصا عزیزانی که در این فقره جرم ما (مولود سال 65-60 ) بودن به زحمت و مشقت افتاده و معضلاتی که حضور ما به آن شدت بخشیده را متحمل شده اند و متضرر شده اند از بابت فشار خون .

و همه اقوام در هر چهار جهت جغرافیایی و اسکانداران در گوش و دم و چشم و چال این گربه دوست داشتنی عزیز که با مشکلات عدیده ای بناچار و باز هم به خاطر قدوم ما دست و پنجه نرم کرده اند(دست و پنجشون درد نکنه) معذرت می‌خواهیم.

به همین مناسبت برای اعلام مسئولیت پذیری این نسل و بزرگ شدنش برای به عهده گرفتن گیر و گرفتاریهایی که خود مسبب آن است مجلس عذر خواهی برگزار است در این بلاگ و در همین پست و با قلم این بنده حقیر كوچك  سراپا تقصیر و گناه و بدبختی و ... .

لازم میدانم پیشاپیش و پساپیش از تمام کسانی که ما را مورد عنایت قرار داده و چشم مبارک زجر نموده‌اند برای بصر این خطوط و عذر تقصیر ما را هم پذیرا شده‌اند تشکر به عمل آورده و همینجا متذکر شوم، مجلس دیگری در هیچ پست دیگری بر پا نخواهد شد و هزینه‌اش (خامه‌اش؟؟)صرف امور دیگری خواهد شد.

ما نسل سومی‌ها ( موکدا باز هم متولدین 65-60 ) همیشه نالیده ایم، گیر داده‌ایم و دیگران را به خاطر مشکلاتی که خود مسبب آن هستیم سوال پیچ کرده‌ایم . و هی درباره سه معضل اشتغال، مسکن و...(سومی وقتی با حل شدن دوتای اولی حل میشود ذکرش لزومیت ندارد) هوار سخن سردادیم. که آقا ما کار نداریم، خانه نداریم، پول نداریم و با مشتی گره کرده انگشت اشاره  به سوی غیر خود دراز نموده ایم، غافل از اینکه اگر یک انگشت به سمت دیگریست چهارتای گره کرده اش به سمت خود ما اشاره می رود، و یاد آور می‌شود که حق هوار ه نداریم. در حقیقت این ما هستیم که بحران به وجود آورده‌ایم و شرایط را حساس نموده‌ایم .خلاصه هر چی هست زیر سر ماست دیگه . از ماست که بر دوغ.

نه اینکه ما زیادیم، ما خیلی خیلی زیادیم و یكهو همچنان سیلی خانه خراب کن وارد اجتماع شدیم و طلبکارانه درخواست مطرح نمودیم. برنامه ریزان و مسئولان را واداشتیم که هی برای ما سد و مسیل تدارک ببینند شاید آرام آرام و با  تاخیر در وسط اجتماع و خیل علافان جلوس بنماییم. سد کنکور دانشگاه سراسری، مسیل دانشگاه آزاد، رودخانه پیام نور، دریای علمی و کاربردی و الی ماشاء ا... و کلا دست به دامان هر نوع دانشگاهی در هر نوع مَجازی و غیر مَجازی و مُجاز و ... شدند که آقا تو رو خدا اینارو یه کم معطلشون کنید دیر تر به سن کار و اشتغال برسن روی سر ما هوار بشن.

خوب تقصیری ندارند بنده خداها. ما خیلی زیادیم  و شغل می خواهیم، کار آفرینی هم که بلد نیستیم همه قبلا سبزی پاک کرده و بربری ماشینی و ... را به بازار آورده اند دیگر برای ما جای خلاقیت نمانده است. در باب مسکن هم اگر ما یكهو متقاضی مسکن نمی‌شدیم که اوضاع نابسامان نمی شد. ما همینطور ماندیم این وسط(منظور وسط اجتماع است جایی در میادین اصلی شهر در حالت بیل به دست و کلنگ به کول ) و اسباب دل نگرانی خود و دیگران را فراهم نموده ایم. این تقصیر کسی نیست که شعر زیبا و گران قدر "بچه که عمر و نفسه یکی خوبه  دوتا بسه " را ترویج نداده بودند و کشور گریبانگیر عواقب اهمیت ندادن به فرهنگ شعر خوانی شد، بی شک تا کنون هیچ جامعه ای بهایی چنین گزاف برای اهمیت ندادن به ادبیات پرداخت نکرده است.

ما حالا که فهمیدیم ریشه مشکلات، خودمان هستیم و اگر ما انقدر زیاد نبودیم بحرانی و مشکل مسکنی و رشد صعودی نرخ بیکاری نبود، عاجزانه و ملتمسانه خواهشمندیم این ریشه را به کره دیگری تبعید کنید و این آقای بحران را که با آن قیافه عبوس و چشمان باباقوریش عنر عنر به شما زل زده را نابود کنید .  اگر هم دل کوچکتان تاب چنین کاری را ندارد و ما آویزانهایی هستیم که چاره ای هم نیستیم، لااقل مراتب ندامت ما را به همگان برسانید .

 

در آخر از اینکه قدم رنجه نمودید و با اینترنت پر سرعت و کم سرعت و مجانی و پولی از خارج و داخله و راههای دور و نزدیک وارد پست غذرخواهی نسل سومی شدید ممنون و قدومتان به دیده منت.

در حاشیه مراسم...( آقایان! خانم‌ها! فضای مجازی ناهار و شام نمی‌دهد... همین مطالب نوش جان روحتان... دارید متفرق می‌شوید روی دیوار یادگاری بنویسید... بچه‌های دور و برتان را بپایید این مطالب را نخوانند برای زیر 18 سال نیست‌ها...)

 نگاشته شده، با اندکی تغییر برای به روز رسانی، در وقتی که تازه داشتم توی عالم نوشتن تاتی تاتی می‌کردم. هرچند که الان دارم سینه خیز می‌روم!

بعد نوشت:

- عجبا! آنوقت اسم پیرزنها بد درفته که همه‌اش سرشان تو بقچه‌هاشان‌ است. از دیروز است سرش را از توی آرشیو بی سر و بی تهش درنیاورده(رجوع شود به پ.ن پست قبلی)!

- آدم‌ها باید پیشرفت کنند در کارشان. حالا کار ما شده‌است نوشتن. و بی‌کاری ما ننوشتن. مدتی است از جهت‌دار نوشتن و موضوعی نوشتن و دستوری نوشتن و اجباری نوشتن و ... می‌گذرد. چقدر دلم برای دست نوشته‌های اوایل تنگ شده است. چقدر خود ِخود ِ نوشته بود با تمام کاستی‌هایش. گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود...

-  انتخاباته؟! حوصله هیچ چیزو هیچ حرفی به غیر از موسوی و احمدی نژاد رو ندارید؟ تازه نمک ریختن‌های کروبی و نگاه عاقلانه و صبورانه رضایی هم هست؟ اصلا می‌گید کی گفته من هر روز آپ کنم؟

-  بزن بلاگ بعدی و خلاص...

پِژمرده شاخه هاي قرارم، دعا کنيد

بالم شکسته، چاره ندارم، دعا کنيد

پِژمرده شاخه هاي قرارم، دعا کنيد

احساس آشنايي من مانده در قفس

وامانده اي به پشت حصارم، دعا کنيد

از من گرفته اند حسودان، مسير عشق

ديگر کجا قدم بگذارم، دعا کنيد

من خسته ام و از سفري دور مي رسم

تا بشکفد دوباره قرارم، دعا کنيد

باران! صفا و تازگي باغتان کجاست؟

پژمرده شاخه هاي بهارم، دعا کنيد

سيد مرتضي کرماني

پ.ن

کلی حرف و گزارش و شور انتخاباتی داشتم برای گفتن. اما از گفتنش پشیمان شدم. حتما خودتان برای لحظه ای هم که شده سرکی در خیابان کشیدید و کمی در شور انتخابات تنفس کردید. این انتخابات جدای فضای سیاسی لحظات شادی را هم برای مردم فراهم کرد تا به هم لبخند بزنند و برای هم دست تکان دهند و با هم مهربان باشند(البته برای هم مرامان خود!). عوضش شعری را از آرشیوم برایتان گذاشتم.(من مثل پیرزن ها که یک بقچه قدیمی دارند یک آرشیو دارم که هر از چندگاهی زیر و رویش می کنم و می خوانمشان).